هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرفِ گفتنی» ثبت شده است

هو/


دوازده سال پیش، مدیر دبیرستان‌مان یک بار آمده بود سر کلاس، زبان به نصیحت، برای‌مان می‌گفت که اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد. یک عمر درست را بخوان، سر به زیر بیا مدرسه و برو، من که مدیرت هستم هم نمی‌شناسمت؛ چه رسد به دیگران. امّا یک روز دیوار مدرسه را خراب کن. لخت وسط پیاده‌رو راه برو. از فردا انگشت‌نمای همه می‌شوی.

امیر سرتیپ دادبین را می‌شناسیم؟ نه. اسمش را تا به حال شنیده‌ایم؟ نه. می‌دانیم فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش و مشاور فعلی فرمانده کل است؟ نه. می‌دانیم از اول انقلاب، از پیش از انقلاب، انسان به تمام معنا بوده؟ نه. می‌دانیم در کردستان که سر می‌بریدند فرماندهی کرده، در دفاع مقدّس عین هشت سال را جنگیده، شرکت پنها (پشتیبانی و نوسازی هلیکوپترهای ایران) را مدیریت کرده، بودجه‌ی ارتش را سر و سامان داده، در کما فرو رفته و خیلی چیزهای دیگر؟ نه. می‌دانیم آدم است؟ نه. می‌دانیم خیلی آدم است؟ نه.

سرتیپ، منزل شخصی‌اش را دودستی داد به یک نفر که نیاز داشت. چون بازنشسته است، خانه سازمانی‌اش را هم تخلیه کرده که بیت‌المال بر گردنش نباشد. حالا آمده آرام می‌گوید من پنج میلیون حقوق می‌گیرم، دو نفریم، یک خانه‌ی کوچک برای‌مان پیدا کنید. در جواب کسی که دارد سفارش‌شان را برای حفظ شأن‌شان می‌کند هم می‌گویند شأن و منزلت مهم نیست. یک خانه‌ی ساده باشد.

مدیرمان می‌گفت اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد :)

 

 


 + رونوشت به منتقدین دل‌سوز. با غیر دل‌سوزهاش کاری ندارم. همین‌جا، به جای این سطرها، حرف‌ها نوشته بودم برای‌تان، امّا بی‌خیال. فقط آن‌که اخلاق را به بهانه‌ها فدا کرد، خیلی چیزها را سر بریده. امیدوارم وقتی روی سینه‌ی امام حسین نشسته‌ایم، این جملات یادمان نیاید و زودتر از منجلاب بی‌اخلاقی بیرون بیاییم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۲ ۶ نظر

هو/
 

به رسم آخر هفته‌ها، رفتم چت و ایمیل و پیامک غریبه‌ترها را جواب بدهم که رسیدم به چتش. بی‌مقدمه، بی‌سلام، تبریک عید گفته و برایم نوشته:
وایت‌بورد کلاس شما، پنجره‌ای بود رو به بهشتی که گم کرده بودم. یاد سه سال قبل بخیر.

 

تمام عمرم کسی این چیزها را برایم ننوشته بود. تمام عمرم یعنی از ترم سوم کارشناسی که گچ به دست شدم پای تخته سیاه آن روزها، تا همین امشبی که داشتم سر پایان‌نامه‌ی رامین بحث می‌کردم و ایراداتش را می‌گرفتم و یادش می‌دادم که دنیای پیچیده‌ی اطرافش را چه‌طور با معادلات ساده توصیف کند.
در جواب چتش نوشتم: سلام، ممنون، شما؟
به فاصله‌ی چند دقیقه نوشت: ارادتمند شما، فلانی.
 
[جواب سلامم را نداد. اول حرف‌هاش هم سلام نکرده بود. عادت این روزهای فضای مجازی؛ اختصارهای تهی از اخلاق. یک‌بار سر همین موضوع، محمد (یکی از جان جانان زندگیم) در چت برایم نوشت این سلام کردن‌های مدامت موقع چت، کفر آدم را درمی‌آورد. نوشتم دست خودم نیست، از خانه که بیرون می‌روم، وقتی برمی‌گردم به همه سلام می‌کنم؛ حتی اگر هزار بار بیرون و تو بروم، هزار بار سلام بر زبانم می‌چرخد. جواب داد خدا شفات دهد. برایش با صدای حاج‌آقا ناظرِ شب جمعه‌های مسجد حاج‌آقا معمارمنتظرین وویس فرستادم: اللّهمّ أنت السّلام و مِنک السّلام و لَکَ السّلام و إلیک یعودالسّلام. خوب یادم مانده که محمد در جوابم استیکر خنده فرستاد و نوشت قریب به این مضامین که دعایم مستجاب نشد و شفا نیافتی که هیچ، دیوانه‌تر هم شدی.]
 
فلانی، فامیلش را یادم نبود. اصلاً برایم آشنا نبود. حتّی قیافه‌اش را که روی پروفایلش می‌دیدم برایم ناشناس بود. امّا حرف‌هاش نور خالص ثبات بود در این دوران ظلمانی که آینه‌های زلال هم تردید می‌پاشند به قلب آدم.
برایش نوشتم: عزیزجانم شما یک طور خوب می‌دیدی، خانه‌ی خراب ما برایت بهشت شده.
بعد گفتم نکند پسر نباشد؟ نکند عکس پروفایلش برای همسرش یا دیگر عزیزش باشد؟ من که نمی‌دانم کدام کلاس را گفته و کدام دانشجو/دانش‌آموز بوده. اصلاً سه سال پیش من کجا درس داده‌ام؟ جمله‌بندی‌اش هم به دخترها بیش‌تر می‌آمد. قبل آن‌که چت را ببیند، عزیزجانم را با بزرگوار جایگزین کردم؛ فعل و ضمیرهای مفرد را با جمع. واژگانم رسمی‌تر شد؛ محترمانه‌تر؛ باصمیمیّت کم‌تر.
 
حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، همان حسّی که بنشینم از اتّفاقات خوب، رشته‌های غم پیدا و خودم را به حدیث نفس محکوم کنم، اوج گرفته. دارم به خودم می‌گویم من چه قدر بی‌معرفتم که این همه زود یادم می‌رود چه کسانی سر کلاسم نشسته اند؛ سر کلاس چه کسانی نشسته ام.../
 
 
 
 
+ انتخابات نوشت: صرف‌نظر از این‌که چه کسی رأی بیاورد، من با یک نفر پدرکشتگی دارم؛ به وقت شب جمعه، حوالی ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بامداد. پدرکشتگی می‌دانید چیست؟ یک مرحله بعد از کینه. و به این زمان مقدّس سوگند که در شکستن کمرش سهم خواهم داشت؛ ان‌شاءالله.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر

هو/

 

یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قله‌ی دماوند بزند. می‌گفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده می‌شدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچ‌کدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.

دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را می‌گویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.

سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.

چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف می‌نشیند. شما نمی‌دانید چه می‌گویم. خودم هم نمی‌دانم. خودِ الانم نمی‌داند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.

پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه می‌کنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح می‌دادم که فاصله‌ی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منع‌شان می‌کردم؛ بچه‌هایی که فصل ماجراجویی کردن‌شان است.

شش؛
مدیریت، خوب به قواره‌مان آمده. حتی قواره‌مان را هم دارد به خوش می‌آورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کرده‌ایم و داریم چاق و چلّه می‌شویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمت‌مان می‌آید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانی‌مان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جان‌دوستی.

هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصی‌ام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بی‌محابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجام‌گسیخته‌اش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بی‌جاست و میدانِ امتحانِ جوان‌ها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوان‌ها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.

هشت؛
بحث رئیس‌جمهور بود بین بچه‌ها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیس‌جمهورِ پیر-جوان می‌خواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامه‌های کوتاه‌مدت را خوب بلد باشد و از نصیحت‌های ساختارنگر و بلندمدتِ علی‌صفایی‌طورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّه‌ی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامه‌های بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پی‌ریزی‌های طولانی و خاک‌برداری‌های عمیق و تخریب‌های پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشه‌ی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشه‌ی دوم و سوم.
(بچه‌ها گفتند آدمش را می‌شناسی؟ آدمش را نشان‌شان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بی‌سروصدا عمل کردن.)

نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر می‌شناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعی‌ترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بی‌سروصدا عمل کردن. در سال‌گردش برایش فاتحه می‌خوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز می‌شود.../

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۱ نظر

هو/


یک روزهایی هم هست که آدم می‌خواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشه‌ی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. دلش می‌خواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بی‌توشه‌ی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. می‌خواهد تکان‌های گاه و بی‌گاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی می‌کنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستی‌ام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفش‌های تنگ را. نعمت‌ها فراوان‌اند. من خسته‌ام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.


 

 




* عنوان: کمافی‌السابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل می‌توان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۹ ۱ نظر

هو/


داشتیم به خاطر یک فاجعه‌ی مُزمن داد سر هم می‌زدیم و از هم گلایه می‌کردیم. من صریح‌ترین واژگانم را نثارش می‌کردم و او برّنده‌ترین کلماتش را. یک جایی وسط بحث و فریادمان، یک دوستت دارم بهش گفتم؛ یک خیلی دوستت دارم

+ دوستت دارم، تنها آدم روی زمینی که می‌توانم روی این‌قدر قشنگ دعوا کردنِ با تو حساب کنم. خیلی دوستت دارم.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۲ نظر