از مواردی که در جنگ سوریه و عراق از چشم علاقهمندان پنهان مانده، موضوع اردوگاه آورگان است. آوارگان، فقط آدمهای عادی و بیگناه نبودند. بینشان خانوادهی داعشیها بود؛ خود داعشیها هم بهصورت پنهان.
حاج قاسم گفته بود کرامتشان حفظ شود. مهم نبود چه کسانی هستند. آواره بودند؛ بیسلاح. گرچه قلبشان مملوّ از کینه بود. محتمل بود ورق برگردد؟ بسیار. محتمل بود همانجا وسط اردوگاه فتنه کنند؟ بسیار زیاد. امّا برای خیلیها که تا نوک دماغشان را میدیدند، قابل درک نبود که چرا باید به داعشیها و خانوادههایشان چادر و غذا و سرویس اولیّه داده شود.
سه؛
کوتاه میگویم: کشتن هزار آمریکایی و اروپایی، در عراق و سوریه، زیر پنج دقیقه، سادهتر از آب خوردن بود، هست. امّا قرار نبود و نیست که برای انتقام از حاج قاسم، در عراق، آمریکایی بکشیم. عراق، کشوری مستقل است. برای فرماندهی کل (حفظهالله تعالی) مهم است که کرامت و تمامیّت ارضی عراق حفظ شود. ما قرار نیست در زمین عراق، آمریکایی بکشیم. قرار نیست مثل آمریکاییها سایهی تحقیر بر سر مردم عراق حاکم کنیم. هر کسی هرچهقدر که میخواهد جوّسازی کند. مهم نیست. بناست برادرانه کنار عراقیها باشیم. نیروهای مسلّح حقیقی که امنیّت کلّ منطقه مدیون خلوص، پشتکار، تدبیر و توکّل آنان است، قواعد خودشان را دارند. مثل برخی سیاسیّون، درگیر نجاست دنیا نیستند. یک فقره حاج قاسم را دیدید؟ سر تا پای نیروی قدس سپاه همین مدلی است. انساناند به معنای واقعی کلمه. هر کس هرچه میخواهد در رسانهاش بگوید. من جواب خدا را باید بدهم. سر تا پای نیروی قدس سپاه، از جنس حاج قاسم است؛ سرشار از انسانیّت. مهم است که عراقیها تحقیر نشوند. خیلی مهم است. آمریکاییها در عراق حاج قاسمِ ما را علنی زدند و گردنکلفتی کردند. در عراق علنی زدیمشان و پیش چشم خودشان تحقیرشان کردیم که حساب کار دستشان بیاید و کرامت خودمان محفوظ بماند. بنای کشتنشان را در عراق نداشتیم و نداریم، چون کرامت عراق هم مثل کرامت خودمان مهم است. چون عراقیها را انسان میبینیم. چون هنوز خودبرتربینی هلاکمان نکرده. چون مرادمان علی بن ابیطالب (ع) است. امّا برای آنهایی که تا نوک دماغشان را میبینند، قابل درک نیست.
چهار؛
آتش دلمان را زیر خاکستر نگه داریم. احساس عقده و حقارت از نزدن و انتقام نگرفتن نکنیم. فقط صبر کنیم به تماشا که چه میشود. تاریخ را در بلندمدت مینویسند. این مسائل بیان نمیشود؛ چون مسائل نظامی است. در این مسائل سکوت و عمل حاکم است. فقط بدانید صفر تا صد داعش را فرزندان خودتان نابود کردند. هزار لشکر آمریکا و ناتو حتی اگر میخواستند هم نمیتوانستند جمعش کنند. جنگ داعش، پیچیدهترین جنگ معاصر است. بیست سال دیگر میشود دربارهاش حرف زد. بهطور خلاصه چریکیترین جنگ منظّم تاریخ. یک تضادّ به تمام معنا. یک چیز پیچیده. بیایید یک ذرّه مسائل مختلف مملکت را در ذهنمان تفکیک کنیم، گودرزها را به شقایق ربط ندهیم، سپاسگزار باشیم از آنانی که بساط داعش را برچیدند، و هر چه به ذهنمان میرسد نگوییم. توی این مملکت فاصله بین چیزی که به تصورمان میبینیم و میفهمیم، با چیزی که واقعاً هست، بسیار است. این مملکت با تمام مشکلاتش، انسان به تمام معنا زیاد دارد. بیشتر از همه جای جهان. همین.
پ.ن: واضح است دربارهی حماقت مسئول پدافند حرف نمیزنم. مسئول سامانه تخطّی از دستور کرد؛ غلط کرد؛ پدرش باید دربیاید و درمیآید. واضح است دربارهی حادثهی کرمان هم حرف نمیزنم. باعث و بانیاش را هم نمیدانم چه کسانی بودند و بناست جواب پس بدهند یا نه. این یکی را واقعاً نمیدانم. امّا هنوز هم برای کشتهشدگان آن روزها فاتحه و صلوات میفرستم. حدّاقل به سهم خودم. آنچه نوشتم، چیزی بود دربارهی موضوعی دیگر. تفکیکشان کنید لطفاً.
بذارید واقعبین باشیم. من اواخر بهمنماه سال گذشته، بهصورت کاملاً مستقیم از یک مرد چینی کرونا گرفتم. تا قبل از اعلام رسمی، نمیدونستم کروناست. بعد که در اواخر دورهی بیماریم بود، از طریق اعلام رسمی کشور و برنامههای صداوسیما متوجّه وجود بابرکت حضرتشان شدم. بسیار هم شدید بود، و چهبسا اگر خبر داشتیم اینقدر میتونه خطرناک باشه، کارم به بستری میکشید. هر طور بود گذروندم اون دوره رو؛ و خب، این یک مورد قطعی برای بنده حساب میشد، چون حال بد اون چینیِ شریف رو دیده بودم.
اواسط تابستان، بنده دچار عطسه و سرفه و غیره شدم. طبیعتاً چون کشور توی پیک نبود، بنا رو بر کرونا نذاشتم و نرفتم توی قرنطینه. اگرچه که مراعات میکردم و چندلایه ماسک میزدم. ظرف چند روز خوب شدم. کرونا بوده؟ شاید. و احتمالاً پادتنهای ناشی از سری قبلی ترتیبشو دادن و سریع تموم شده.
گذشت تا اوایل آبانماه که رسماً مبتلا شدم. خانواده هم درگیر شدن. حال بد خودم همزمان با حال بد بابا بود. و دربارهی مامان رسماً داشتم سکته میکردم. استرسی که برای مامان و بابا کشیدم، برای خودم نمیذاشت بفهمم چه حالی دارم. فقط متوجه شدم که یه حالت سخت دیگه رو از سر گذروندم. پدر و مادر هم خوب شدن به لطف خدا. ولی من یکی دو هفته اضافه بر قرنطینه، همچنان عوارض نسبتاً شدید تنفسی داشتم.
الآن بعد از حدود یک ماه که سر پا شدم، انتظار ندارم که دوباره مبتلا شده باشم. خستگی مفرط بدنم رو ترجیح میدم به کمخوابی و فشار این دو هفته نسبت بدم. بهعلاوه، گلودرد رو به آلودگی هوا. فقط پریروز رفیق میگفت که صدات گرفته. گرفتگی صدا رو هم به خوردن حلوردهی چند روز پیش نسبت میدم.
اولویتهای زندگیم امروز و بعد از چند پیامک عوض شد. با این حساب، چهارشنبه مهمترین کار این برهه از زندگیم را پیش رو دارم؛ درحالیکه شاید تا قبل پیامکهای امروز، مهمترین کار فعلیم مربوط به سهشنبه میشد. امیدوارم که کمخوابی و آلودگی هوا و خوردن حلورده عامل اساسی وضعیت الآنم باشن، چون چهارشنبه رو دوست دارم. هم بهخاطر اینکه روز مخصوص امام رضا (ع) و امام جواده (ع)، هم بهخاطر کسی که ممکنه یه روز بیاد دست دلمو بگیره و ببره بذاره پیش امام رضا (ع). نتیجتاً، میخوام کاملاً منطقی با کرونا صحبت کنم و ازش خواهش کنم که بهم یهکم زمان بده. و البتّه به خدای کرونا میگم؛ اوّل از جانب اون بزرگوار، و دوم از طرف خودم: ربّ إنّی لما أنزلتَ إلیّ من خیر فقیر.
شبها، آخرشبها، وسط آن بیابان، از خوابگاه میزدیم بیرون. آنجا عقرب زیاد داشت. ما ولی نمیترسیدیم از تاریکی شب و نیش عقربها. خلاف جهت قبله، مسیر شمال شرق را میگرفتیم تا میرسیدیم به یک ساختمان نیمهکاره. خودمان را میرساندیم به پشتبامش. رفیق، کتاب گناهان کبیره را میگذاشت وسط، نور موبایل میانداخت و از روش میخواند. عیناً از روش. کلمههاش آسمانی بودند. دلمان تکان میخورد در آن تاریکی شب. کار هر شبمان شده بود. گاهی وسط کتاب خواندنمان چراغگردانِ ماشینِ گشت حفاظت فیزیکی میآمد. آرام و بیصدا سرمان را پایین میگرفتیم. رد میشدند، میرفتند، ما هم ادامه میدادیم به خواندن.
کار هر شبمان شده بود. پنج سال پیش. وقتی که هر دویمان با آدم این روزها خیلی فرق داشتیم.
اینجا + برایم خاطرهها را زنده کرد رفیقِ آن روزها، آن شبها. بعد پنج سال.
+ امشب داشتم به یک عزیزی که شوخیِ بیجای من، رویش تأثیر جدّی گذاشته بود، توضیح میدادم که جدّی نگیرد. که این حرفها را سخت نگیرد. که من دیگر هیچ چیز را سخت نمیگیرم. که من، آن آدم سابق نیستم. راستش، آن آدم قبلی خیلی قوی بود و بهواسطهی قوّت ذهنش از بعضی مرزها عبور میکرد.
حالا ولی من خیلی ساده شدهام. ساده میگیرم. و از همه چیز مهمتر برایم مراعات حال دل آدمهاست. از همه چیز.
+ داشتم گزارش شهادت دکتر فخریزاده را میخواندم. تیم حفاظت چندبار تأکید کرده بود که امروز نباید حرکت کنیم. دکتر گفته بود سخت نگیرید؛ همین امروز باید برویم. رفت و شد. رفت و شد. رفت و شد. و آه که درس سخت نگرفتنش، میارزید به تمام درسهای دیگر.
از دکتر بالاتر، یک نفر را میشناسم که سحرگاه نوزدهم ماه رمضان، با زبان روزه آمد توی مسجد. دستش را گذاشت روی قاتلش که به شکم خوابیده بود. میدانست به شکم خوابیده تا شمشیر را پنهان کند. امّا ساده گرفت؛ لبخند زد؛ گفت به شکم خوابیدن کراهت دارد؛ و از قاتلش رد شد. رد شد و رفت توی محراب. رفت توی محراب و چند دقیقه بعد، فرق سرش با همان شمشیر پنهانشده در زیر شکمِ قاتل شکافته شد. اسمش علی جان بود؛ امیرالمؤمنین علی (ع).
اینجا، وسط این همه آدمِ اشهدخوانده، جای سخت گرفتن نیست. اینجا، بین این همه آدمی که بوی علی (ع) از سینهشان بلند میشود، جای سوءظن نیست. اینجا، جای سادهلوحی و سهلانگاری و تفسیر به خیر است. حالا فوقِ فوقش یک نفر پیدا میشود یک گلوله توی سرت خالی میکند. فدای سرش. فدای سرت. ارزشش را ندارد که سخت بگیری.
بعد آن همه فشار در هفتهی قبل، نصف شب دچار حملهی قلبی شد، مشکوک به سکته. کارش به جاهای باریک کشید وسط این اوضاع کرونایی. برایش به شوخی نوشتم: به بینندههامون بگید نظرتون دربارهی حملهی قلبی چیه قربان؟ :)))
برایم نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن عرض سلام خدمت بینندگان محترم! بسیار عالیه. من که تصمیم گرفتم هفتهای یه بار دچار حملهی قلبی بشم تا بتونم مثل بچهی آدم یه کم بخوابم، بخورم، و کنار عزیزام باشم.
+ حکایت مملکتی که بیکفایتی و سرسپردگی محض والیان پیشیناش، صدها سال از استقلال عقبش انداخته. حکایت آدمهایی که باید همزمان به اندازهی چندین نفر دوندگی و تلاش کنند، تا فاصلهی عقبافتادگیها جبران شود. حکایت وقتی که حملهی قلبی و بستری شدن، دوستداشتنیتر از روزهای عادی زندگی میشود. حکایت حجم بالای مسئولیتها، که زمان بیماری برایت راحتتر از زمان سلامتی میشود. حکایت آقاجواد، از بینامهای خوشنام شهر.
سرطان مادر محمدصادق +، به مرحلهای رسیده که دکترا گفتن کاری ازمون برنمیاد؛ تماشا کنید تا بمیره.
پزشکی عاجز شده. پزشکی حقیره. مثل مهندسی که حقیره. مثل مهندسی که عاجزه.
این دانشهای تجربی، پزشکیها، مهندسیها، این مدارک دهنپرکنی که من و محمدصادق یکی یه دونهشو تو جیبمون داریم، دارن تحقیر میشن پیش چشممون.
خدا، حقارت پزشکی رو برای صادق داره به اکمال میرسونه. دقیقاً مثل روزی که هلیکوپتر رفیق من، علی جانم، سقوط کرد و طعم حقارت مهندسی به کام من چشیده شد.
ما، من و صادق، با گوشت و پوستمون باید این حقارتها رو درک کنیم. باید این زخمها رو بچشیم، تا مراقب باشیم مردم از طرف ما دچار این درد و زخمها نشن. تا جون بکَنیم و پوست بندازیم پشت دیوار پزشکیِ حقیر و مهندسیِ حقیرتر، درس بخونیم و قوی بشیم، که حقارت این علوم رو به عزّت خدا گره بزنیم و نذاریم حال آدمای دیگه رو بد کنن.
حال مادر محمدصادق خوب نیست؛ و این موضوع، حال داداش صادق منو بد کرده. پارسال، چشماشو واکرد، دید تخصصش رو قبول شده تهران، اومد، رفت تحت فشار محیط جدید و بزرگ، و از بعدش فشار روی فشار، فشار پشت فشار. هم به خودش، هم به همسرش. همسری که بعد زایمان، بعد به دنیا اومدن حانیه، حتماً تحت فشار بوده و هست. صادق بهتر از منِ مجرّد، از افسردگی بعد زایمان خانمها خبر داره. از عوض شدن اخلاق خانمها. از فشاری که بهشون میاد و حواسشونو پرت میکنه تا این فشارو منتقل کنن به زندگی مشترکشون. مثل محمدصادقی که حواسش پرت شد و فشاری که داره بهش میاد رو گذاشته روی زندگی مشترکش.
رفاقت من و محمدصادق، تو گرمترین حالت خودشه. سالهاست که گرمِ گرمه. میدونید چرا؟ چون روزایی که من حالم خوب نبود و باهاش تندی میکردم، صادق بهم دل میداد، درکم میکرد، از تلخی و تندیم ناراحت نمیشد، و بند رفاقتمونو محکم نگه میداشت تو دستش تا من برگردم و حالم خوب بشه. و روزایی که صادق حالش خوب نبود و به قصد اذیت باهام بد تا میکرد، من حواسم بود که بهش دل بدم و نذارم رفاقتمون تحت تأثیر قرار بگیره. وقتی رفاقتمون به مو میرسید، یکیمون کوتاه میومد و مراقب بود که اون یکی رو تو آغوش بگیره. همیشه یه نفرمون یه سر این رفاقتو با چنگ و دندون نگه داشته که مونده. که گرم مونده.
ولی چند سال پیش، رفاقتم با علیرضا تموم شد. از وقتی که عقد کرد، یهویی عوض شد. بیشتر از یک سال بداخلاقی کرد؛ کم محلی کرد؛ اذیت کرد؛ لجبازی کرد. رفاقتمون سر جاش بود، تا روزی که منم شروع کردم اذیتش کنم و مثل خودش لجباز بشم. علیرضا بیشتر از یک سال سر طناب بداخلاقی رو کشید. رفاقتمون تو اون یک سال ادامه داشت، تا روزی که منم بلند شدم و اون یکی سر طناب لجبازی رو کشیدم. از همون روز که هر دو همزمان کشیدیم، طناب رفاقتمون پاره شد؛ برای همیشه.
حالا، این روزا، صادق، تحت فشار قرار گرفته و حواسش نیست که باید سر طناب لجبازیای که یه سرش تو دستای همسرشه رو رها کنه. حواسش نیست که هر چی بیشتر این طناب از دو طرف کشیده بشه، بیشتر انرژی دو طرف رو تخلیه میکنه. حواسش نیست که این طناب، ظاهرش طناب لجبازیه، باطنش طناب زندگیه، طناب ایمانه. آخ که اگه یکیشون، فقط یکیشون، یه سر این طنابو رها میکرد... آخ که اگه یکیشون میفهمید که اون یکی تحت چه فشاریه... آخ که اگه یکیشون تسویهحساب شخصی رو چند ماه عقب میانداخت...
محمدصادقِ منو اینطور نبینید. خیلی دلگندهتر از این حرفاست. صادق رفت جسد محمدرسول رو از تو ماشین پیدا کرد، تو اون شرایط کشیدش بیرون، به پاش موند، خاکش کرد، همه کارهی مراسمش شد، خم به ابروش نیاورد، محکم، محکم، محکم. صادق من محکم بود، محکم هست. توپ تکونش نمیداد، نمیده. فقط الآن یهکم خسته شده. وگرنه برمیگرده دوباره.
همسرشم همینطور. همسر رفیق من، زنداداش من، خواهر من، خیلی قویتر از این حرفا بود، هست. خانمی که لحظههای سخت زایمان رو تجربه کرده، آستانهی تحمّلش خیلی فرق داره با من و صادق. خیلی فرق داره با دخترایی که هیچی از سختی دنیا سرشون نمیشه. فقط حواسش نیست که درد تنش این روزای همسرشو تحمّل کنه و بیشتر از این تکون نده به شوهرش.
محمدصادق منو این طور نبینید. این چیزایی که تو وبلاگش مینویسه رو باور نکنید. محمدصادق کسیه که من پشت سرش نماز خوندم، میخونم، و خواهم خوند. لجبازیهای بچهگونهی الآنشو نبینید. غرغر کردنهای پیرمردطور الآنش رو نبینید. دستشو میذاره سر زانوهاش و بلند میشه همین روزا. رفیق من حق داره که اینقدر لجباز شده باشه؛ همونطور که همسرش حق داره. ولی جفتشون، این جفتی که عِدل همدیگهن، میگذرونن این روزا رو. و من همین روزا میام میگم که دیدین گفته بودم پستهای محمدصادق رو باور نکنید؟
چند دقیقه فرصت دارید یک مسافتی را بدوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز کنید. نمیدانید بناست با چه کسی یا کسانی مواجه شوید؛ امّا میدانید به قصد کشتن و کشته شدن دارید میروید.
چند دقیقه یک مسافتی را میدوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز میکنید. همان اولش تعیین مسیر میشوید؛ توی مسیر قرار میگیرید. با حداکثر سرعت؛ چند دقیقه تا درگیری.
حالا دوباره تجّسم کنید:
با سرعت خیلی بالا، خیلی خیلی بالا، حوالی 950 کیلومتر بر ساعت - فقط تصوّرش کنید - ، دارید حرکت میکنید؛ دم صبح، یک طرف آسمان تاریک، یک طرف روشن؛ هوا گرگ و میش؛ آدم گم میشود در بیکران آسمان.
آیا این آخرین تصاویری است که در قاب چشمان دنیایتان ثبت شده؟ شاید.
ذهنتان خالی است؛ نه زن، نه بچّه، نه پدر و مادر. گوشتان به کار است. مسئول رادار توی گوشتان میخواند و بهسرعت شما را آماده میکند:
- بیرینگ 270 شما هستند؛ 30 مایل.
- Roger Sir (دریافت شد قربان)
- هیچگونه اینترسپتوری رو من تأیید نمیکنم. اینا یقیناً از نوع بامبر (بمبافکن)ان.
- Roger Sir
- چهار فروند هدف به ارتفاع 15 هزارپا روی سنندج هستن، مشغول بمبارون.
- Roger Sir
- چهارتا به فاصلهی 30 مایل پشت سر همینا برای بمبارون میان.
- Roger Sir
- الان 80تا به راستتونان؛ 30تا به راستتونان؛ فاصله 18 مایل.
- Roger
- ظاهراً در پهلوی چپشون هستید. تعدادشون الان 4 تاست؛ در گردش به راست هستن.
- ...
از اینجا چند دقیقه مکالمات قطع میشود. درگیری شروع شده با دو تا دستهی 4 تایی. باز هم تجسّم کنید، توی تاریکی محض، ارتفاع بالا، سرعت خیلی بالا، زمان خیلی کوتاه. درگیری...
دو خلبان در سکوتاند. دیدن نقطهی هواپیمایشان توی رادار قوّت قلب است؛ و این یعنی هنوز زندهاند. از آن طرفیها یک نقطه از رادار کم میشود. خلبانِ خودی امّا چیزی نمیگوید. مسئول رادار به جوش و خروش میآید؛ بیش از جوش و خروش اوّلیهاش:
- احتمالاً زدید؛ چون حرکتی نداره.
خلبان در کوتاهترین کلمات، به مسئول رادار میفهماند که بله، زدهام:
- خوردن زمینشم دیدم.
- موفق باشید؛ مچّکرم؛ ادامه بدید. نوعش چی بود؟
باز هم در کوتاهترین کلمات؛ در اوج تواضع:
- میراژ (جنگندهی افسانهای اروپاییها در آن زمان).
مسئول رادار حالا دیگر نمیتواند احساساتش را کنترل کند:
- یه دونه میراژ. دستت درد نکنه قربان! درود به شما قهرمانان جمهوری اسلامی.
پ.ن:
صداها را گوش کردید؟ :)
من نمیخواهم درگیر حاشیههای فنّیاش شوم. وقت برای مزخرفات فنّی زیاد داریم. بیایید فقط برگردیم عقب؛ فقط از نظر انسانی. چشمهایمان را ببندیم، خیال کنیم یک آدم، آن بالابالاهاست؛ با سرعت حدود 800- 900 کیلومتر بر ساعت؛ بین تاریکیها؛ نمیداند چه چیزی انتظارش را میکشد؛ امّا میداند هر چه هست از نظر عدّه و توانایی خیلی بیشتر از اوست؛ بالاتر از اوست. دارد میرود جنگ؛ خونش امّا به جوش نمیآید؛ غلیان نمیکند. توی گوشش میدان جنگ را لحظه به لحظه ترسیم میکنند. میفهمانندش که 8 هواپیمای فوق مدرن انتظارش را میکشند. هر بار کوتاه میگوید؛ با آرامش تمام؛ بیتفاوت: Roger Sir.
باز هم با آبوتاب میگویند. باز هم با آرامش، در آن سرعت، در آن شرایط، جواب میدهد: Roger Sir.
حتّی تحریکش میکنند: سنندج، مردم غیرنظامی، زیر بمباراناند.
او امّا نقش خودش را در نقشهی خدا شناخته. با تمام سرعت و قدرت دارد میرود؛ در عین حال با دلی آرام و قلبی مطمئن. انگار که به مقام رضا رسیده باشد. انگار که قضا و قدر و جبر و اختیار برایش حل شده باشد. بیآنکه از شنیدن بمباران سنندج تهییج شود؛ باز هم با همان لحن، با همان طمأنینه، با همان کلمات: Roger Sir.
میراژ میزند؛ امّا چیزی نمیگوید. مسئول رادار فهمیده که مثل شیر دارد لشکر کفتارها را میدرد. بالأخره سکوت را میشکند که قطعاً زدهای؛ توی رادار تکان نمیخورد. کوتاه جواب میشنود که کجای کاری مسئول رادار؟ زمین خوردنش را هم به چشم دیدم حتّی.
و بعد که رادار میپرسد نوعش چه بود؟ سینه سپر نمیکند که من میراژ زدم. حتّی نمیگوید که من واسطهی خدا بودم که میراژ بزنم. یکجوری، با صدایی که مفهوم نیست، خیلی سریع، در حدّ یک کلام، در حدّ یک گزارش کوتاه، اشاره میکند: میراژ.
و حالا مسئول راداری که به وجد میآید و لب به تحسین میگشاید...
میدانید چه میشود که یک آدم اینطور میشود؛ بیآنکه مستقیماً پای درس استاد اخلاق رفته باشد؟
هیچ چیز جز ایمان نمیتواند تحت آن شرایط، چنین سکینهای به روح و لسان انسان بریزد.
+ مکالمات خلبانهای زمان جنگ شنیدنی است. خیلی شنیدنی است. جنگ آسمان با زمین خیلی فرق دارد. آنجا، آدم تنهاست؛ غربت زیاد است؛ بوی خاک هم نمیآید. آنجا خدا نزدیکتر است؛ فقط خدا هست؛ تاریکی آسمان و خدای آسمانها...
خدا اجرتان دهد آقای سید احسان نیکبخت که آمدی این مکالمات را گرفتی، بازسازیاش کردی، موسیقی همراهش گذاشتی، فیلم رویش سوار کردی، مستندش کردی، منتشرش کردی. مردم شاید زحماتت را ندیده باشند؛ خدای مردم ولی دید. همان خدایی که یک روز این مکالمات را شنید.
ثانیههای قرمزرنگ، معکوس، شمارش میشوند. ردیف چهارم یا پنجم، پشت چراغ قرمز، منتظر... دیرمان شده؟ نمیدانم.
هشتاد و پنج،
نود،
به صد سانت نمیرسد، قد و قامت پسرکی که با ارفاق، پنج ساله است. بینیاش از شدّت سرما قرمز است.
یک چیزی توی دستش گرفته، ماشین به ماشین، جلو میآید؛ به رانندهها یک چیزی میگوید؛ از رانندهها یک چیزی میشنود. روی پنجهی پاش بلند میشود تا از پشت پنجرهی ماشین قابل مشاهده باشد.
خداخدا میکنم به ما نرسد.
چراغ سبز میشود. پسر، همان وسط، بین ماشینها میایستد. از کنارش رد میشویم. میترسم... میترسم قدّ کوتاهش مانع دیدنش شود. ماشینها به حرکت افتادهاند. میترسم کسی او را نبیند و...
ثانیههای چراغ قرمز برای من اتلاف زندگی است؛
برای پسربچّه امّا اصل زندگی.
+ مملکتتان، شهرتان، شهرمان، بوی نا گرفته. حسّاش میکنید؟
حدود یک سال پیش، دکتر صدام کرد بروم دفتر ریاست دانشکده و با مضامینی مشابه اینها گفت: «این پسره، زن داره. سر کار هم میره. از این انقلابیهای شعاریه که فقط حرف میزنند. بااکراه قبولش کردم. برو ببین باید چهکار کنی با این موجود دوپا. من حوصلهاش رو ندارم. سپردمش به خودت. راست کار خودته.» گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش علی است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی هوافضا. یاعلی گفتم برای علی.
***
چند ماه بعد، دوباره این چرخه تکرار شد. در شرایط کاملاً متضاد، اما با نتیجهی یکسان. دکتر با مضامین مشابه اینها گفت: «این پسره، فقط شعار میده و حرف میزنه. بوی سیگار هم میده. اینم با تو. راست کار خودته.».
گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش رامین است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک. اسماً و رسماً یک برانداز. بدون ترس و در کمال شجاعت، ابراز میکند. از مدیران کانال چند هزار مِمبریِ لیبراسیون در تلگرام بود، قبل از اینکه پروژهاش را شروع کند. بکگراند تلگرامش هم پرچم شیر و خورشید است. علنی میگوید که من بسیجی حکومت بعدیام. علناً میگوید من رو به کوروش نماز میخوانم. ملغمهای از ایران باستان و نظامهای لیبرال. رامین، دقیقاً نقطهی متضاد علی است در عقاید و اخلاق. ضدّ زن، ضدّ فمینیسم، اهل فحش، عجیب، غریب. حدّاقل برای من عجیب، غریب. مدّتی به عادت شخصیاش میگفت «درود». من هم میخندیدم و جواب میدادم «علیک درود و رحمتالله». دکتر همان روزهای اول گفت حوصلهی این یکی (رامین) را بیشتر از بقیّه ندارم. این یکی خیلی بیشتر از بقیّه، مال تو. لابد بنا به قاعدهی «هر چی آرزوی خوبه مال تو»...
***
من کارم را در این سالها خوب یاد گرفتهام. خوب مشق و سعیوخطا کرده و آموختهام که با حفظ اصول شخصیام، آدمها را به گوهر درونشان بشناسم، نه به آنچه از خیالاتشان ابراز میشود. انقلابیگری و لیبرالیسم و سلطنتطلبی، اصلاحطلبی و اصولگرایی، فمینیسم و جنبش زنان مسلمان، ولایت فقیه و ضدّ ولایت فقیه، بین بسیاری از مردم اطرافمان، بیش و پیش از آنکه عقیده و خطّ مشی باشند، توهّماند. هر کس عبد چیزی است که آن چیز دارد وجودش را بزرگ میکند؛ نه آنچه که او، آن را بزرگ میکند. اگر شرّ، یک نفر را بزرگ کرد، وجودش شر میشود. امّا اگر او شرّی را بزرگ کرد، خیال و سراب است که به شرّ نسبتش دهیم. هیچ قطعیّتی در شرّ بودنش نیست؛ حتّی اگر لجوج باشد. باید بخندیم به خیالش. حالا فوق فوقش چند صباحی در این دنیا لگدهای خیالانگیز انقلابی و ضدّ انقلابی و دینی و ضدّ دینی و فمینیستی و ضدّ فمینیستی و خلاصه از همین چارچوبهای کلیشهای و غیرکلیشهای میزند، تا همراه زمین و زمان بچرخد و برسد به اصالتش. مثل خیلیها که در تاریخ خوب در این جبهه و آن جبهه چرخیدند و بالأخره در جای خودشان، که گاهی فکرش را هم نمیکردند، آرام و قرار گرفتند. مثل بلعم باعورا، مثل سلمان محمّدی، مثل زُبیر، مثل شمر جانباز، مثل وهب نصرانی، مثل زُهیر، مثل سید مرتضی آوینی، مثل سید مهدی پوریحسینی. نشان به آن نشان که موقع خداحافظی با رامین، همان که به جای «سلام» میگفت «درود»، به جای «خداحافظ» میگوییم «یاعلی».
***
اخیراً جایی، شاید در همین وبلاگها خواندم، که آمده بود محضر صادق آل خدا (ع)، پر از گلایه، که محبّین شما در امانت خیانت میکنند، دروغ میگویند و در وعده تخلّف. اما مُبغضین شما در معامله صادقاند و خلف وعده در منششان نیست. آمده بود گلایه از امام که دلم شکسته از معامله با محبّین و مأمومین شما. سلام و صلوات خدا بر او، پاسخ داده بود: الله ولی الذین آمنوا... یخرجهم من الظّلمات الی النور. و الذین کفروا... اولیاءهم الطاغوت، یخرجونهم من النور الی الظلمات. که این یکیها را بگذار بچرخند. خدا به واسطهی اصالتشان، از این ظلمتهایی که دلت را به تنگ آورده، بیرونشان میآورد. عاقبشتان نور است و نور. آن یکیها را هم بگذار بچرخند، این سجدههای یک ساعته و صداقت و امانتداریشان، همان نوری است که کمکم به اصل ظلمتشان میرساند. که از اصالت راه گریزی نیست عاقبت: کل شیء یرجع الی اصله؛ حتی اگر یک عمر ادای ضدّ اصلش را دربیاوریم.
+ آیه داریم برای اصالت طینتها. آیهای که ضمیمه میشود به یک روایت از کافی. خواندهاید آیهاش را؟
یک، طرّاحی از بیرون؛ دکتر نایبی (+) یک بار سر کلاس میگفت آدم عادی، معمولاً وقتی محتاج نان شب باشد، وقت فکر کردن به ماهیت و علّت وجودش را ندارد. امّا کمی که وضعش بهتر شد و وقت آزاد پیدا کرد، از خودش میپرسد که چه؟ درس خواندم که چه؟ ازدواج کردم که چه؟ به دنیا آمدم که چه؟ پول درآوردم که چه؟ و الخ. روش رونالد ریگان - رئیسجمهور وقت ایالات متّحده - برای سقوط شوروی، کاملاً برعکس روش ترامپ برای سقوط جمهوری اسلامی بود. ترامپ، قدرت اقتصادی مردم را واقعاً ضعیف کرد؛ به لطف گلبهخودیهای متعدّد عمدی و سهوی برخی مسئولین، حکومت را هم تضعیف کرد. حالا دو راه وجود دارد: اگر سطح زندگی مردم ضعیف بماند، نارضایتی در زیر پوست مردم ریشه میدواند. و اگر سطح زندگی مردم قویتر (متوسط) شود، با القای یأس به سبک رونالد ریگان، مردم فرصت اعتراض و در مقابل حکومت قرار گرفتن پیدا میکنند و آن نارضایتی زیرپوستی، ظاهر میشود. در حقیقت، در رویکرد اتّخاذشده علیه جمهوری اسلامی، بایدن و ترامپ تفاوت چندانی ندارند و از خارج از این مرزها، یک وضعیت چوب دو سر طلا علیه نظام طراحی شده است. با این حال، در مرحلهی فعلی، بایدن بهتر از ترامپ میتواند معادلهی تضعیف جمهوری اسلامی را ادامه دهد.
دو، طرّاحی از درون؛ شاید شما ندانید، امّا مسئولیّت قطع طولانیمدّت و فرسایندهی اینترنت در آبان سال گذشته با شخص وزیر کشور بود که البتّه کلّ حکومت تاوان آن را در ذهن مردم داد. این، یک روند کاملاً مشخّص است. بگذارید تا برایتان با یک مثال، بازترش کنم. داعش، اسیران خارجی را میآورد، فیلم میگرفت، سرشان را میبرید. در بسیاری از فیلمها یک نکتهی بسیار عجیب وجود داشت. اسیری که سرش بریده میشد، در مقابل دوربین هیچ واهمه و اضطرابی نداشت. میدانید چرا؟ چون هزار بار قبلش این فرآیند چاقو گذاشتن زیر گلو و فیلمبرداری را با او تکرار کرده بودند. اسیر با خودش تصوّر میکرد که این فقط یک فیلم تبلیغاتی است، پس نمیترسید، تا اینکه برای هزارمین بار، واقعاً سرش را میبریدند؛ در حالیکه فرصت ترسیدن پیدا نمیکرد. حالا گزارههای زیر را بخوانید. ● به شما میگویم امضای کری تضمین است: ترامپ مثل آب خوردن، میزند زیر همه چیز؛ اروپا هم در عمل، و نه در حرف، دنبالش. ● به شما تضمین میدهم که برنامهای برای گران کردن بنزین ندارم: شب میخوابید، صبح بیدار میشوید، مثل آب خوردن بنزین را گران میکنم. ● به شما میگویم دلار نه تنها گران نمیشود، بلکه ارزان هم خواهد شد و اینها حباب است: کمتر از یک ماه پس از مصاحبهی من، قیمت دلار یک و نیم برابر میشود. ● به شما تضمین میدهم که از بورس حمایت میکنم: بهتدریج بورس را به خاک سیاه مینشانم. ● به شما میگویم که از کشورهای اروپایی با ما تماس گرفتهاند که چهطور کرونا را کنترل کردید: مثل آب خوردن در دنیا رکورد کشتههای نسبت به جمعیت را میشکنیم.
● چند میلیون واکسن آنفلوانزا خریداری که فلان مقدارش وارد کشور شده و جای نگرانی نیست: آذر در شُرُف شروع شدن است که میگویم هنوز واکسنی در داروخانهها توزیع نشده است؛ واکسنها مشمول تحریم شدهاند. حتی یک سری چیزهای مسخرهتر؛ ● به شما قول میدهم که بستههای اینترنت را ساماندهی کنم، و البتّه تضمین میدهم که بلیط هواپیما گران نخواهد شد: بستهی اینترنت بیبسته؛ و البتّه که خودم رسماً مجوّز میدهم که بلیط هواپیما ده درصد گرانتر شود. من نمیدانم اینها عمدی و با برنامهریزی ازپیشتعیینشده است یا نه. امّا تکرارپذیزی و گسترش آن در نقطه به نقطهی کوچک و بزرگ کشور، یعنی بمباران مستمرّ ناخودآگاه شمایی که مردم باشید توسّط من. شما فکر میکنید بیحس شدهاید؛ امّا در حقیقت پر از نفرتاید؛ پر از یأس؛ پر از خشم؛ پر از عقده؛ پر از خیلی چیزها. تنها چیزی که نیستید، بی حس بودن است. شما کاملاً تحت بحران قرار گرفتهاید؛ یک بحران زیرپوستی. قِسم آخر باقیمانده، نیروهای مذهبیترند. کسانی که کمی از قشر خاکستری جامعه، نسبت به نظام معتقدتر تلقّی میشوند. آنها را چهطور میتوان دچار این بحران زیرپوستی کرد؟ اگر از این قشرید، به زیر پوست خودتان دقت کنید: از زمان بعد از شهادت حاج قاسم؛ با کمی نمک سپاه و مجلس انقلابی. میبینید؟ شما هم وارد بازی شدید :)
سه، طرّاحی از ما؛ هنوز هم میگویم و تأکید میکنم: هدف از انتقاد و تحلیل، ساختن تمدّنی بااخلاق، عادل و قوی است. امّا وقتی ما در حال نگارش و بیان نقدهای ضدّاخلاق و ظالمانه هستیم، هیچ کمکی به این تمدّنسازی نمیتوانیم بکنیم. تحلیل و نقدمان هر چهقدر هم که عالمانه و دلسوزانه باشد، وقتی بوی بیاخلاقی گرفت، یقین کنیم که در زمین طرف مقابل بازی میکنیم. شرّ، تازگیها اهل خیر را طعمه میکند برای گسترش خودش، بیآنکه بفهمند. عناصر خیلی مخلص و دلسوز را با توجیه، بیآنکه متوجّه باشند، در راستای خودش به خدمت میگیرد. تحت چنین شرایطی روی اخلاق فردی و اجتماعی تمرکز و بهشدّت عدالت و انصاف را در رفتار و گفتار فردی و اجتماعی لحاظ کنید. قطعاً اخلاق به معنای لبخند زدن نیست، امّا بسیاری از کارهای ما هم دست کمی از بیاخلاقی ندارد. مطمئن باشیم در زمین بازی جدید، کسی که نتوانسته در زندگی فردی خودش، دغدغههای فردی را به بار بنشاند؛ در زندگی اجتماعی هم موفّقیّتهایش نهایتاً سطحی یا کوتاهمدّت خواهد بود؛ البتّه اگر تا پیش از آن در جبههی همراستا با حق، برای باطل شمشیر نزده باشد. کسی که در میدان زندگی فردی با همسر و فرزند، پدر و مادر، خانواده و معلّم و حتّی شخص خودش در مسیر اخلاق و عدالت حرکت نمیکند، تحت شرایط این روزها و روزهای بعد، در فشار مسئولیت و وزارت و وکالت از مسیر خارج خواهد شد. این شعار نیست؛ هم تجربه اثباتش کرده، هم آیات، هم روایات. بیایید همزمان که دغدغهی دوردستها را داریم، دَمِ دستمان را هم درست کنیم. بیایید برگردیم به اخلاق، اصول، عدالت، در همین پایین که زندگی و نقد میکنیم. سلوک فردی، شرط کافی برای موفقیّت در سلوک اجتماعی نیست؛ امّا شرط لازم است. برادران! خواهران! خودتان را دریابید؛ خودمان را دریابیم؛ پیش و پس از آنکه وارد غیر شویم. این شد هزار بار :)
+ هیچ لفظی به گفتن نمیرسد، مگر آنکه بر آن مراقبی مهیّاست. مبارکهی ق/ شریفهی 18
دوازده سال پیش، مدیر دبیرستانمان یک بار آمده بود سر کلاس، زبان به نصیحت، برایمان میگفت که اگر خوب باشید کسی نمیفهمد. یک عمر درست را بخوان، سر به زیر بیا مدرسه و برو، من که مدیرت هستم هم نمیشناسمت؛ چه رسد به دیگران. امّا یک روز دیوار مدرسه را خراب کن. لخت وسط پیادهرو راه برو. از فردا انگشتنمای همه میشوی.
امیر سرتیپ دادبین را میشناسیم؟ نه. اسمش را تا به حال شنیدهایم؟ نه. میدانیم فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش و مشاور فعلی فرمانده کل است؟ نه. میدانیم از اول انقلاب، از پیش از انقلاب، انسان به تمام معنا بوده؟ نه. میدانیم در کردستان که سر میبریدند فرماندهی کرده، در دفاع مقدّس عین هشت سال را جنگیده، شرکت پنها (پشتیبانی و نوسازی هلیکوپترهای ایران) را مدیریت کرده، بودجهی ارتش را سر و سامان داده، در کما فرو رفته و خیلی چیزهای دیگر؟ نه. میدانیم آدم است؟ نه. میدانیم خیلی آدم است؟ نه.
سرتیپ، منزل شخصیاش را دودستی داد به یک نفر که نیاز داشت. چون بازنشسته است، خانه سازمانیاش را هم تخلیه کرده که بیتالمال بر گردنش نباشد. حالا آمده آرام میگوید من پنج میلیون حقوق میگیرم، دو نفریم، یک خانهی کوچک برایمان پیدا کنید. در جواب کسی که دارد سفارششان را برای حفظ شأنشان میکند هم میگویند شأن و منزلت مهم نیست. یک خانهی ساده باشد.
مدیرمان میگفت اگر خوب باشید کسی نمیفهمد :)
+ رونوشت به منتقدین دلسوز. با غیر دلسوزهاش کاری ندارم. همینجا، به جای این سطرها، حرفها نوشته بودم برایتان، امّا بیخیال. فقط آنکه اخلاق را به بهانهها فدا کرد، خیلی چیزها را سر بریده. امیدوارم وقتی روی سینهی امام حسین نشستهایم، این جملات یادمان نیاید و زودتر از منجلاب بیاخلاقی بیرون بیاییم.