هو/
هو/
هو/
یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قلهی دماوند بزند. میگفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده میشدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچکدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.
دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را میگویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.
سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.
چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف مینشیند. شما نمیدانید چه میگویم. خودم هم نمیدانم. خودِ الانم نمیداند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.
پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه میکنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح میدادم که فاصلهی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منعشان میکردم؛ بچههایی که فصل ماجراجویی کردنشان است.
شش؛
مدیریت، خوب به قوارهمان آمده. حتی قوارهمان را هم دارد به خوش میآورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کردهایم و داریم چاق و چلّه میشویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمتمان میآید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانیمان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جاندوستی.
هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصیام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بیمحابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجامگسیختهاش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بیجاست و میدانِ امتحانِ جوانها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوانها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.
هشت؛
بحث رئیسجمهور بود بین بچهها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیسجمهورِ پیر-جوان میخواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامههای کوتاهمدت را خوب بلد باشد و از نصیحتهای ساختارنگر و بلندمدتِ علیصفاییطورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّهی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامههای بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پیریزیهای طولانی و خاکبرداریهای عمیق و تخریبهای پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشهی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشهی دوم و سوم.
(بچهها گفتند آدمش را میشناسی؟ آدمش را نشانشان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بیسروصدا عمل کردن.)
نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر میشناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعیترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بیسروصدا عمل کردن. در سالگردش برایش فاتحه میخوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز میشود.../
هو/
یک روزهایی هم هست که آدم میخواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشهی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. دلش میخواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بیتوشهی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. میخواهد تکانهای گاه و بیگاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی میکنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستیام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفشهای تنگ را. نعمتها فراواناند. من خستهام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.
* عنوان: کمافیالسابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل میتوان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)
هو/