به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ
هوالنّور. النّور النّور.
سرطان مادر محمدصادق +، به مرحلهای رسیده که دکترا گفتن کاری ازمون برنمیاد؛ تماشا کنید تا بمیره.
پزشکی عاجز شده. پزشکی حقیره. مثل مهندسی که حقیره. مثل مهندسی که عاجزه.
این دانشهای تجربی، پزشکیها، مهندسیها، این مدارک دهنپرکنی که من و محمدصادق یکی یه دونهشو تو جیبمون داریم، دارن تحقیر میشن پیش چشممون.
خدا، حقارت پزشکی رو برای صادق داره به اکمال میرسونه. دقیقاً مثل روزی که هلیکوپتر رفیق من، علی جانم، سقوط کرد و طعم حقارت مهندسی به کام من چشیده شد.
ما، من و صادق، با گوشت و پوستمون باید این حقارتها رو درک کنیم. باید این زخمها رو بچشیم، تا مراقب باشیم مردم از طرف ما دچار این درد و زخمها نشن. تا جون بکَنیم و پوست بندازیم پشت دیوار پزشکیِ حقیر و مهندسیِ حقیرتر، درس بخونیم و قوی بشیم، که حقارت این علوم رو به عزّت خدا گره بزنیم و نذاریم حال آدمای دیگه رو بد کنن.
حال مادر محمدصادق خوب نیست؛ و این موضوع، حال داداش صادق منو بد کرده. پارسال، چشماشو واکرد، دید تخصصش رو قبول شده تهران، اومد، رفت تحت فشار محیط جدید و بزرگ، و از بعدش فشار روی فشار، فشار پشت فشار. هم به خودش، هم به همسرش. همسری که بعد زایمان، بعد به دنیا اومدن حانیه، حتماً تحت فشار بوده و هست. صادق بهتر از منِ مجرّد، از افسردگی بعد زایمان خانمها خبر داره. از عوض شدن اخلاق خانمها. از فشاری که بهشون میاد و حواسشونو پرت میکنه تا این فشارو منتقل کنن به زندگی مشترکشون. مثل محمدصادقی که حواسش پرت شد و فشاری که داره بهش میاد رو گذاشته روی زندگی مشترکش.
رفاقت من و محمدصادق، تو گرمترین حالت خودشه. سالهاست که گرمِ گرمه. میدونید چرا؟ چون روزایی که من حالم خوب نبود و باهاش تندی میکردم، صادق بهم دل میداد، درکم میکرد، از تلخی و تندیم ناراحت نمیشد، و بند رفاقتمونو محکم نگه میداشت تو دستش تا من برگردم و حالم خوب بشه. و روزایی که صادق حالش خوب نبود و به قصد اذیت باهام بد تا میکرد، من حواسم بود که بهش دل بدم و نذارم رفاقتمون تحت تأثیر قرار بگیره. وقتی رفاقتمون به مو میرسید، یکیمون کوتاه میومد و مراقب بود که اون یکی رو تو آغوش بگیره. همیشه یه نفرمون یه سر این رفاقتو با چنگ و دندون نگه داشته که مونده. که گرم مونده.
ولی چند سال پیش، رفاقتم با علیرضا تموم شد. از وقتی که عقد کرد، یهویی عوض شد. بیشتر از یک سال بداخلاقی کرد؛ کم محلی کرد؛ اذیت کرد؛ لجبازی کرد. رفاقتمون سر جاش بود، تا روزی که منم شروع کردم اذیتش کنم و مثل خودش لجباز بشم. علیرضا بیشتر از یک سال سر طناب بداخلاقی رو کشید. رفاقتمون تو اون یک سال ادامه داشت، تا روزی که منم بلند شدم و اون یکی سر طناب لجبازی رو کشیدم. از همون روز که هر دو همزمان کشیدیم، طناب رفاقتمون پاره شد؛ برای همیشه.
حالا، این روزا، صادق، تحت فشار قرار گرفته و حواسش نیست که باید سر طناب لجبازیای که یه سرش تو دستای همسرشه رو رها کنه. حواسش نیست که هر چی بیشتر این طناب از دو طرف کشیده بشه، بیشتر انرژی دو طرف رو تخلیه میکنه. حواسش نیست که این طناب، ظاهرش طناب لجبازیه، باطنش طناب زندگیه، طناب ایمانه. آخ که اگه یکیشون، فقط یکیشون، یه سر این طنابو رها میکرد... آخ که اگه یکیشون میفهمید که اون یکی تحت چه فشاریه... آخ که اگه یکیشون تسویهحساب شخصی رو چند ماه عقب میانداخت...
محمدصادقِ منو اینطور نبینید. خیلی دلگندهتر از این حرفاست. صادق رفت جسد محمدرسول رو از تو ماشین پیدا کرد، تو اون شرایط کشیدش بیرون، به پاش موند، خاکش کرد، همه کارهی مراسمش شد، خم به ابروش نیاورد، محکم، محکم، محکم. صادق من محکم بود، محکم هست. توپ تکونش نمیداد، نمیده. فقط الآن یهکم خسته شده. وگرنه برمیگرده دوباره.
همسرشم همینطور. همسر رفیق من، زنداداش من، خواهر من، خیلی قویتر از این حرفا بود، هست. خانمی که لحظههای سخت زایمان رو تجربه کرده، آستانهی تحمّلش خیلی فرق داره با من و صادق. خیلی فرق داره با دخترایی که هیچی از سختی دنیا سرشون نمیشه. فقط حواسش نیست که درد تنش این روزای همسرشو تحمّل کنه و بیشتر از این تکون نده به شوهرش.
محمدصادق منو این طور نبینید. این چیزایی که تو وبلاگش مینویسه رو باور نکنید. محمدصادق کسیه که من پشت سرش نماز خوندم، میخونم، و خواهم خوند. لجبازیهای بچهگونهی الآنشو نبینید. غرغر کردنهای پیرمردطور الآنش رو نبینید. دستشو میذاره سر زانوهاش و بلند میشه همین روزا. رفیق من حق داره که اینقدر لجباز شده باشه؛ همونطور که همسرش حق داره. ولی جفتشون، این جفتی که عِدل همدیگهن، میگذرونن این روزا رو. و من همین روزا میام میگم که دیدین گفته بودم پستهای محمدصادق رو باور نکنید؟
۹۹/۰۹/۱۵
می دونی، سر طناب رو زیادی ول کردم. هرچی کشید، من ول کردم. کلا ول شدم!