هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۷/۲۸
آخرین نظرات

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ق.ظ

هوالنّور. النّور النّور.


سرطان مادر محمدصادق +، به مرحله‌ای رسیده که دکترا گفتن کاری ازمون برنمیاد؛ تماشا کنید تا بمیره.
پزشکی عاجز شده. پزشکی حقیره. مثل مهندسی که حقیره. مثل مهندسی که عاجزه.
این دانش‌های تجربی، پزشکی‌ها، مهندسی‌ها، این مدارک دهن‌پرکنی که من و محمدصادق یکی یه دونه‌شو تو جیبمون داریم، دارن تحقیر میشن پیش چشممون.
خدا، حقارت پزشکی رو برای صادق داره به اکمال می‌رسونه. دقیقاً مثل روزی که هلیکوپتر رفیق من، علی جانم، سقوط کرد و طعم حقارت مهندسی به کام من چشیده شد.
ما، من و صادق، با گوشت و پوستمون باید این حقارت‌ها رو درک کنیم. باید این زخم‌ها رو بچشیم، تا مراقب باشیم مردم از طرف ما دچار این درد و زخم‌ها نشن. تا جون بکَنیم و پوست بندازیم پشت دیوار پزشکیِ حقیر و مهندسیِ حقیرتر، درس بخونیم و قوی بشیم، که حقارت این علوم رو به عزّت خدا گره بزنیم و نذاریم حال آدمای دیگه رو بد کنن.

حال مادر محمدصادق خوب نیست؛ و این موضوع، حال داداش صادق منو بد کرده. پارسال، چشماشو واکرد، دید تخصصش رو قبول شده تهران، اومد، رفت تحت فشار محیط جدید و بزرگ، و از بعدش فشار روی فشار، فشار پشت فشار. هم به خودش، هم به همسرش. همسری که بعد زایمان، بعد به دنیا اومدن حانیه، حتماً تحت فشار بوده و هست. صادق بهتر از منِ مجرّد، از افسردگی بعد زایمان خانم‌ها خبر داره. از عوض شدن اخلاق خانم‌ها. از فشاری که بهشون میاد و حواسشونو پرت می‌کنه تا این فشارو منتقل کنن به زندگی مشترکشون. مثل محمدصادقی که حواسش پرت شد و فشاری که داره بهش میاد رو گذاشته روی زندگی مشترکش.

رفاقت من و محمدصادق، تو گرم‌ترین حالت خودشه. سال‌هاست که گرمِ گرمه. می‌دونید چرا؟ چون روزایی که من حالم خوب نبود و باهاش تندی می‌کردم، صادق بهم دل می‌داد، درکم می‌کرد، از تلخی و تندیم ناراحت نمی‌شد، و بند رفاقتمونو محکم نگه می‌داشت تو دستش تا من برگردم و حالم خوب بشه. و روزایی که صادق حالش خوب نبود و به قصد اذیت باهام بد تا می‌کرد، من حواسم بود که بهش دل بدم و نذارم رفاقتمون تحت تأثیر قرار بگیره. وقتی رفاقتمون به مو می‌رسید، یکیمون کوتاه میومد و مراقب بود که اون یکی رو تو آغوش بگیره. همیشه یه نفرمون یه سر این رفاقتو با چنگ و دندون نگه داشته که مونده. که گرم مونده.
ولی چند سال پیش، رفاقتم با علی‌رضا تموم شد. از وقتی که عقد کرد، یهویی عوض شد. بیش‌تر از یک سال بداخلاقی کرد؛ کم محلی کرد؛ اذیت کرد؛ لجبازی کرد. رفاقتمون سر جاش بود، تا روزی که منم شروع کردم اذیتش کنم و مثل خودش لجباز بشم. علی‌رضا بیش‌تر از یک سال سر طناب بداخلاقی رو کشید. رفاقتمون تو اون یک سال ادامه داشت، تا روزی که منم بلند شدم و اون یکی سر طناب لجبازی رو کشیدم. از همون روز که هر دو هم‌زمان کشیدیم، طناب رفاقتمون پاره شد؛ برای همیشه.

حالا، این روزا، صادق، تحت فشار قرار گرفته و حواسش نیست که باید سر طناب لجبازی‌ای که یه سرش تو دستای همسرشه رو رها کنه. حواسش نیست که هر چی بیش‌تر این طناب از دو طرف کشیده بشه، بیش‌تر انرژی دو طرف رو تخلیه می‌کنه. حواسش نیست که این طناب، ظاهرش طناب لجبازیه، باطنش طناب زندگیه، طناب ایمانه. آخ که اگه یکی‌شون، فقط یکی‌شون، یه سر این طنابو رها می‌کرد... آخ که اگه یکی‌شون می‌فهمید که اون یکی تحت چه فشاریه... آخ که اگه یکی‌شون تسویه‌حساب شخصی رو چند ماه عقب می‌انداخت...

محمدصادقِ منو این‌طور نبینید. خیلی دل‌گنده‌تر از این حرفاست. صادق رفت جسد محمدرسول رو از تو ماشین پیدا کرد، تو اون شرایط کشیدش بیرون، به پاش موند، خاکش کرد، همه کاره‌ی مراسمش شد، خم به ابروش نیاورد، محکم، محکم، محکم. صادق من محکم بود، محکم هست. توپ تکونش نمی‌داد، نمی‌ده. فقط الآن یه‌کم خسته شده. وگرنه برمی‌گرده دوباره.
همسرشم همین‌طور. همسر رفیق من، زن‌داداش من، خواهر من، خیلی قوی‌تر از این حرفا بود، هست. خانمی که لحظه‌های سخت زایمان رو تجربه کرده، آستانه‌ی تحمّلش خیلی فرق داره با من و صادق. خیلی فرق داره با دخترایی که هیچی از سختی دنیا سرشون نمی‌شه. فقط حواسش نیست که درد تنش این روزای همسرشو تحمّل کنه و بیشتر از این تکون نده به شوهرش.

محمدصادق منو این طور نبینید. این چیزایی که تو وبلاگش می‌نویسه رو باور نکنید. محمدصادق کسیه که من پشت سرش نماز خوندم، می‌خونم، و خواهم خوند. لجبازی‌های بچه‌گونه‌ی الآنشو نبینید. غرغر کردن‌های پیرمردطور الآنش‌ رو نبینید. دستشو می‌ذاره سر زانوهاش و بلند می‌شه همین روزا. رفیق من حق داره که این‌قدر لجباز شده باشه؛ همون‌طور که همسرش حق داره. ولی جفتشون، این جفتی که عِدل همدیگه‌ن، می‌گذرونن این روزا رو. و من همین روزا میام می‌گم که دیدین گفته بودم پست‌های محمدصادق رو باور نکنید؟
۹۹/۰۹/۱۵
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر

حرفِ گفتنی

نظرات  (۸)

۱۵ آذر ۹۹ ، ۰۸:۱۶ آقای مهربان
سلام
می دونی، سر طناب رو زیادی ول کردم. هرچی کشید، من ول کردم. کلا ول شدم!
الان فقط گاهی یکم سفت تر از قبل می گیرم. اگه منم بکشم قطعا پاره میشه
پاسخ:
سلام قربونت برم.
داداشم؛ عزیزم، تو که بهتر از من می‌دونی... لجبازی سلاح دختراست. همه‌شونم دارنش و ازش استفاده می‌کنن. هر چی هم بیش‌تر تحریک کنی، سلاحشون قوی‌تر می‌شه.
دورت بگردم. محمدصادقم... 5-6 سال حواست نبوده، عادتش دادی به این‌که این‌جوری بشه. راهش این نیست که حالا تو هم شبیه خودش بشی. صبور باش به اندازه‌ی همون پنج سال و از راه درست کمکش کن که عادتشو ترک کنه.
می‌دونم که تو هم یه ظرفیتی داری. به خدا می‌فهممت. حق می‌دم بهت. ولی این‌جوری و با این روش، ظرفیت خودت و خانومت زودتر پر می‌شه. اگه قرار بود با این روش حل بشه، حل می‌شد تا حالا. حداقل بهتر می‌شد. ولی نشد.. در کوتاه‌مدت حال می‌کنی با خودت که داری مقابله به مثل می‌کنی؛ ولی در درازمدت فرسوده می‌شی. تو روحت از جنس امیرالمؤمنین، لطیف و حق‌جو و ضدظلمه. این روشایی که گاهی آمیخته به ظلمن، روحتو اذیت می‌کنه در بلندمدت. بعد یه مدّت می‌بینی عادت کردی به ظلم کردن. رفتار خانومتم بدتر شده... الآن فقط 1-0 عقبی؛ اون‌طوری 2-0 می‌بازی.

آدما خوششون نمیاد که آینه‌شون بشی. اصلاً متوجّه نمی‌شن که داری کار خودشونو با خودشون می‌کنی. فقط جری‌تر می‌شن. داعش سر می‌بره. منم اگه سر داعشیا رو ببرم، نه تنها متوجّه اشتباهشون نمی‌شن، بلکه میان بدتر، زنده‌زنده آتیش می‌زنن.
حواست نبوده که از اول یادش بدی سر طناب لجبازی رو نکِشه. حالا داری تاوان اینو می‌دی که کمکش نکردی بزرگ بشه. منم با خواهرم مشکل دارم. حدودشو یادش ندادم، الآن فکر می‌کنه منم یکی از پسراشم و می‌تونه برام تصمیم بگیره. باید تاوان سهل‌انگاری خودمو بدم. ولی راهش این نیست که منم برم تو زندگیش دخالت کنم و نابودش کنم. این‌جوری تازه دشمنی‌ها شروع می‌شه.
فدات شم. از راه درست، با صبر. اون صبرهای علی صفایی برای این‌جاست. این‌جا که به اندازه‌ی پنج سال برش گردونی. آتیش رو که با آتیش خاموش نمی‌کنن. خون رو که با خون نمی‌شورن. ظلم رو که با ظلم جواب نمی‌دن.

درباره‌ی مامان بابا هم بهش حق بده. مگه یادت نیست می‌گفتی بابات چه‌قدر اذیت می‌کنن؟ خب الآن خانومت داره تقاص اونا رو می‌گیره. مثل تو که به خودت حق می‌دی یه کم سفت‌تر از قبل بگیری، خانومتم داره نسبت به خانواده‌ت سفت‌تر می‌گیره. از راه درستش وارد شو. نه التماس کن، نه ظلم. اگه از راه درستش وارد بشی، اونم کوتاه میادا... عمر سعد و شمر و یزید نیست که بخواد مادرتو زجرکش کنه. دختر حضرت زهراست. دل داره. سنگ که تو سینه‌ش نیست. وقتی ببینه بهش دل می‌دی، اونم کوتاه میاد. وقتی ببینه از بالا وارد می‌شی و کرم داری، اونم کرم می‌ریزه. غیر از اینه؟
همون‌جور که برای اشتباهات من کوتاه میای، براش کوتاه بیا. کم‌کم درستش کن فدات شم. این‌جوری و با این روشای سامورایی درست نمی‌شه‌ها... خودتم خراب می‌شی.
اول بهش حق بده که به‌خاطر رفتارای بابات، از اومدن خونه‌شون منزجر باشه. بعد کمکش کن بتونه ببخشه و بیاد. این مشکل نیومدنش که حل بشه، یه کم فشار از تو هم برداشته می‌شه. برنامه‌ی کوتاه‌مدتت این باشه که بهش حق بدی نیاد و کمکش کنی که بیاد. نه این‌که تصمیم بگیری حانیه رو تنها ببری و آدم حسابش نکنی. خودت ببین چه‌قدر مسخره و بچه شدی که می‌گی حانیه رو تنها می‌برم! بیا از اون نگاه بالا به پایینت کم کنیم. بیا اشتباهات پدر و مادر و خونواده‌ت در برابر خانومتو ببین، تا اشتباهات خانومت در برابر بابامامانت یه کم برات قابل هضم باشه. انشالا بعد این‌که یک هفته‌ی خانومت تموم شد، از موضع برابر، با آرامش و بدون لج‌بازی حلش می‌کنی و با میل و رغبت میاریش خونه‌ی مامانت. با انسانیت. بدون لجبازی و گروکشی. این‌که حل شد، ذهنت که آزاد شد، بعدش می‌تونیم بقیّه‌ی مشکلاتم کم و کم‌تر کنیم. باشه داداشی؟
می‌دونم اینا گفتنش آسونه و در عمل سخته. می‌دونم من سرم نمی‌شه و نمی‌فهمم. ولی بیا حرفای خوبشو خودت جدا کن و یه جور قابل اجرا ببرش جلو. یه جوری که خودت بلدی. یه جوری که سال‌ها بلد بودی.
بازم فدات شم. هزار بار.
سلام به روی ماه نویسنده و آقا محمد صادقش...
رفتم وبلاگ دکتر چیزی براشون بنویسم دیدم رمزی شده...
گفتم شاید دیگه فرصت نکنم تا رمز رو بگیرم ، براشون بنویسم... از طرفی هم نمی خواستم خصوصی بفرستم چون این مشکل رایجه و دوست داشتم حرفم عمومی باشه:

آقا مهربون، با شما راحت تر میشه این حرف رو زد چون هم توی طب سنتی مون این ادبیات وجود داره و هم آشنایی با مباحث فلسفی دارید... حداقل از دغدغه مندان هستید...

احتمالا این حدیث رو شنیدیم همه: "انا عند المنکسرة قلوبهم"
شاید هم چیزیش رو پس و پیش نوشته باشم اما با اون کلمه منکسر و انکسار کار دارم...

اگر دنباله ی ماهیت مزاج رو هم بگیریم قبل از امتزاج کیفیات ، به انکسار کیفیات اربعه میرسیم...
تا انکسار پیش نیاد اون کیفیات در کنار هم وفق پیدا نمیکنن و تشکیل مزاج نمیدن...
مزاج از اسمش پیداست... در مزاج زوجیت خوابیده...

زوجیتی به مودت و رحمت ختم میشه که طرفین اهل انکسار بشن...
انکسار چیه؟
چرا در اون حدیث شکستن رو به باب "انفعال" بردن؟
چیزی که شکسته میشه رو نمیگن انکسار پیدا کرده...
لذا اگر کسی دل شما رو با بدجنسی شکست، اونجا خیلی نمیشه گفت با حق متعال عندیت پیدا کردید...
لذا شکسته شدن خیلی هنر نیست... دل لطیفه... به کوچکترین بی احتیاطی اطرافیان ممکنه بشکنه...
این شکستن شاید قرب آنچنانی نیاره...
پس انکسار چیه؟
انکسار : پذیرشِ شکسته شدن هست...
کسی که قبول شکستنِ خودش میکنه اون منکسر میشه...
میدونی کسی که قبول شکستن میکنه با کسی که میشکننش فرقش چیه؟
فرقش شبیه موت طبیعی و اجباری، با موت اختیاری هست...

همه تدابیری که به ذهنت میرسه برای بهبود روابط حتما به کار بگیر... اون تلاش باید باشه... اما بدون اگر ما تعالی میخوایم... در معرض انکسار قرار میگیریم...
چه توسط همسر باشه... توسط پدر و مادر باشه... توسظ فرزند و رفیق باشه...

و ربط بین انکسار و زوجیت اینه که در عالم خلقت زوجیت بین دو جنس مخالف هست... نمیدونم اگر بگم دو جنس متضاد به لحاظ علمی درست هست یا نه...

این دو جنس متضاد تا اهل انکسار نشن، وفقی ایجاد نمیشه... مودت و رحمتی ایجاد نمیشه...
باید منکسره بشن ... نه مکسره...
مکسره کسی که به صورت قهری شکسته میشه... این شکستن اجباری زوجیت نمی آره...
باید منکسره شد... یعنی از همسرت گاهی قبولِ شکسته شدن بکنی...
بین دو منکسر جنگ نیست اما بین دو مکسر جنگ هست...

فکر نکن فقط شما در این موضع قرار گرفتی...
در کنار تدابیرت برای اصلاح رابطه بینتون، خودت رو برای انکسار آماده کن...

بین ما و همسر ما تضادهایی هست که اگر راه انکسار در پیش نگیریم اون تضادها تبدیل به وفق و مودت و رحمت نمیشه...

نمیگم تدبیر رو کنار بذار و فقط راه انکسار در پیش بگیر...
خودت عاقلی...
فقط خواستم بگم نسبت به این انکسار غافل نباش و پسش نزن...

عجیبه که انسان با انکسار، با حق متعال عندیت پیدا میکنه...

جبلی و سرشت انسان چیه که تا انکسار پیدا نکنه قربی براش حاصل نمیشه...
نمیدونم...
چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری...
کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری...


پاسخ:
سلام حضرت رضا و رحمت و رضایت خدا بر شما
ممنون از نکات ناب و زیباتون.

بنده ازش خواستم اون مطلب رو رمزدار/محو کنه. همسرش و بعضی آشنایان اون‌جا رو می‌خونن. این مطلب رو هم نوشتم تا انتحاری‌ای که تو وبلاگ خودش زد رو به سهم خودم خنثی کنم. حالش خوب نیست به هر حال :)

یک نفر از رهبر انقلاب نقل می‌کرد که ایشون به مطالعه‌ی سلوک و منش شهدا خیلی بیش‌تر از مطالعه‌ی سلوک علما سفارش می‌کنند. علی‌رغم این‌که مدادالعلما افضل من دماء الشهدا. شاید دلیلش این باشه که شهدا تونستن مفاهیم عرفانی قلبی رو در قالب عملی ابراز کنند. به نوعی زندگی شهدا، مثل مبدّلی است که مفاهیم زیبای عالمانه و شهودات عارفانه رو به منصه‌ی ظهور و عمل رسونده. بنابراین خیلی بیش‌تر از سلوک علما و فقها می‌تونه به حال انسان‌های عادی مثل بنده کمک کنه.

محمدصادق ما، این مطالب زیبای شما رو می‌فهمه. مثل خودتون، بیش‌تر از این‌ها رو هم می‌فهمه. و باز هم مثل خودتون، در منزل بزرگان رفت‌وآمد داره و ادراکاتش از عالم و خالق عالم بسیار بالاست از منّت خدای متعال.
اگر می‌تونید، کمک کنید درک و ایمان بالای قلبیش در عملش ظهور کنه. وگرنه در این مفاهیم و مضامین و نکات و کشف‌ و شهودها، مثل شما، حرف‌ها برای گفتن داره. فقط حرف نمی‌زنه :)
اگه بشه کمکش کنیم چیزی که در سینه‌ش هست رو به مقام ظهور در عمل برسونه تا مسائلش حل بشه. ارتباطش با همسرش در سینه‌ش، کاملاً در مراتب بالاست. کمکش (کمکمون) می‌کنید؟
۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۲ آقای مهربان
ممنون از آقا رضا و امیرسجاد


درست میگی. تا خودم، خودم رو دست بالا بگیرم و خودم خودم رو نشکنم اتفاقی نمی افته.

یکم توی این قضه می لنگم

از طرف دیگه نگران همسفر هم هستم. اگر من مدام خودم رو بشکنم، اون مدام باد میشه، و براش خوب نیست. نامردیه انگار. من برم به سمت فضیلت، اونو هل بدم به سمت رذیلت.
پاسخ:
سلام و نور حضرت آقا...

شما یه عمر خودتو شکستی. نتیجه‌ش شده امروز. پس اشتباه شکستی. نحوه‌ی شکستنه مشکل داشته. پس نگو خودمو باید بشکنم. خودمونو باید درست بشکنیم.
شکستن این چند وقت اخیر خانومتم که در پیش گرفتی، نشون داد که با این روش به هیچ جایی نمی‌رسیم.
چه کنیم حالا حضرت مستطاب؟


+ احسنت. یکیش همینه. این‌که حانیه رو تنها ببری پیش مامانت، یعنی رشد خانومت برات مهم نیست. بیا از همین‌جا شروع کنیم که خانومت اندازه‌ی خودت برات مهم بشه. از این‌جا که برای شروع، برگردی به نقطه‌ای که قبلاً بودی. آستانه‌ی تحمّل بره بالا. محبّت برگرده. گفتگو برگرده. سطح توقّع بیاد پایین. خانومتو بکشی بالا. و اونم یه جاهایی تو رو بکشه بالا.
چیدمان علمی - عملی اینا را برو یاد بیگیر. پس‌فردا که من زن گرفتم یادم بدی. برو با این حضرت رضا هم‌دیگه را بنوازین. دیگه وبلاگم ندارن و وقتشون برای شوما آزاده :D
خروجیشو من میام درو می‌کنم واسه خودم و همسر خوشبخت آینده‌م :))


++ و یه چیز دیگه که تلگرام می‌گم بهت.
۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۳ آقای مهربان
آقا آقا
میشه انقدر نگی خودش می دونه :)
من اگه جدی این حفظیات رو می دونستم که اوضام این نبود که :))
عالم بی عمل به که ماند؟ گفت به زنبور بی عسل !
پاسخ:
خب می‌دونی اون مقداری که باید بدونی. مشکل از ندونستن نیست. هست؟ :)

احسنت. عالم بی چی‌چی؟ بی‌عمل. 
منم دارم می‌گم اون مبدّلی که بیاد علم رو ببره به عمل کجاست؟ حالا هزاری هم که انکسار رو درک کنیم و هزار مرتبه در دلمون بپذیریم، از چه مجرایی خودشو نشون می‌ده؟

+ اینا را ولش. شام چی‌چی داری؟ :)) :D
۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۹ آقای مهربان
قعلا پروکسی تلگرام وصل نمیشه :) با کامنت خصوصی بگو اسمسا چی بود !
+ ناگت مرغ همراه با ماکارونی با سویا
دو تا هم اتاقی درجه یک هم پیدا کردم. یکی بچه ی امام رضا ... یکی هم بچه ی مولوی عبدالحمید :)
پاسخ:
سلام
حالا هر وخ اومدی می‌گم برات. طولانیه. پول پیامکمو تو می‌دی؟ :))

+ کوفت :/ منم پر هلو خوردم :(
آ تو ام که اصفانی. خدا رحشمون کونِد :)))
سلام خدمت دو برادر عزیزم
خب کبلایی امیر سجاد شما مقصری که من شروع کردم به نوشتن حرفهایی که بوی تئوری میداد و نطریان و مفاهیم... :)
چرا؟
چون شما نسبت به این رفیق ما اطلاعات و شناخت جزئی داشتی و شروع کردی جزئی تر باهاشون صحبت کردن...
چیزی که در این موارد واقعا لازمه...

بعد من دیدم که خب این رفیقمون حرف های جزئی رو زدن... ما هم دیدیم شانیت شما برای فرمایشات مصداقی و جزئی بیشتر از منه... دیگه ورود نکردم

بعدش دلم نیومد ساکت بمونم...
ببینید این انکسار که گفتم یه مسئله نظری یا یه حرف قشگ نبود...
یه نکته در موردش بگم بعد برم سراغ محمد صادق عزیز...
فرمایش شما مبنی بر عمل کردن و حلقه گمشده بودن عمل در بین ماها که خودمون رو غرق در نظریات کردیم فرمایش درستیه...
اما قبلا هم عرض کردم در وبم...
بین علم و عمل یه فاصله ای هست... اون فاصله اگر پر نشه و اون حلقه مفقوده اگر پیدا نشه علم به صورت مستقیم هرگز به عمل منتهی نمیشه...

علم باید اون حلقه وسط رو تحریک کنه و اون حلقه وسط انسان رو به عمل وادار کنه...
خیلی اوقات هست که طرف میگه من میدونم فلان خیر رو..
بدم هم نمیاد... دوست دارم بهش برسم...
اما همتش رو ندارم...
این همت چرا نیست؟
همت که عدم نشده... این همت جای دیگه هست... کی بردتش جای دیگه؟:)))


و اما محمد صادق
توی نظرم عرض کردم اگر از انکسار حرف زدم به معنای کنار گذاشتن تدبیر برای بهبود روابطت نیست...
دو سه بار هم تکرار کردم این هشدار رو...
اوایل ازدواجم رفته بودم پیش استادم...
از زندگیم پرسید...
گفتم اونقدر که من تشنه دانستن و آموختن هستم... همسرم نیست...
و من احساس تنهایی میکنم
گفت: اون طلب اولیه اش تو هستی... دیگه مهم نیست طلب ثانویه اش چیه...
تا در طلب اولیه اش حس آرامش و امنیت نکنه، طلب های خفته بعدی اش فعال نمیشه...
در طلب اولیه اش سیرابش کن...

شاید شما طلبی رو در همسرت نیمه کاره رها کردی... یا به نحو احسن بهش نپرداختی... که امروز اون همراهی که میخوای رو نمیگیری...

امیرسجاد یه جایی گفت درست نشکستی خودت رو... یا بد شکستی...
این قصه همه ماها هست...
میدونی بد شکستن یعنی چی؟
وقتی که خودمون رو میشکنیم اما برای مصلحت ها... اما برای بازم مصلحت ها...
بعدش هم که میگیم نامردیه که اون رو توی لجبازی اش رها کنم اینم برای عاطفه شخصی خودمونه...

اینجوری نمیشه...
نمیشه عزیزم...
من بیش از 8 ساله زیر یک سقف هستم با همسرم...
از این قصه های تو زیاد برام پیش اومد...
بعد از این هم پیش میاد...

برای خدا، خودت رو برای همسرت بشکن... و برای خدا دوست نداشته باش همسرت به سمت رذیلت ها بره...

روی اینها فکر کن... دیر نمیشه...

عمل خیلی مهمه... اما یه گیری داریم که تا دم عمل پیش میریم اما دستمون به کار نمیره...
اما همت لازم رو نداریم...
یا تن به عمل میدیم اما برای خاطر مصلحت ها... برای خاطر ترس ها... برای خاطر عواطف شخصی...

این حرف ها واقعا توصیه نیست... مبیلا به اکثر ماهاست... درد دله...


بحث انکسار رو هم برای این مطرح کردم که بستر انکسار، قطعا در زندگی هر انسانی پیش میاد... لازم نیست ما به سمتش بریم...
مقدر هر انسانی هست و خودش میاد به سمت ما... فقط باید هشیار بود وقتی اومد با جهت درستی انسان به سمتش بره...
اینا اصلا منافاتی با تدبیر کردن و چاره جویی برای حل مشکل نداره...
شما برای خدا انکسار پیدا کن... بعد ببین خدا چه اثری در کلامت قرار میده...
من نمیدونم ما چرا فکر میکنیم دل آدما دست اعمال ما هست دست رفتار و گفتار ما هست... که اگر مثلا فلان طور بگیم دلبری میکنیم و فلان طور بگیم دشمنی درست میشه...

هیچم همسر شما باد نمیشه...
شما هر کاری از دستت برمیاد برای خدا انجام بده... چشم داشتی هم نسبت به همسرت نداشته باش...
همون کار برای خدا جور حال انکسار به آدم میده که...


اخه من نمی تونم این حرفا رو بزنم... باید یکی اینا رو بگه که به قد و قواره اش بیاد آخه...
بعد امیر سجاد میگه از زندگی شهدا بگیم و بخونیم و...

حرف باید اندازه اون دهن باشه یا نه...
یه چیزایی میخواید از آدما...
والاع..
پاسخ:
سلام و رحمت و رضایت برادر بزرگه‌ی وبلاگ :)

حق می‌گین. خیلی هم حق می‌گین.
بزرگواری که مثل شما اهلیّت و بزرگواری داشتن، می‌فرمودن فاصله‌ی علم و عمل، خودیّت. وگرنه علم، عین عمله. ایمان، عین عمله. خود که تبدیل بشه به او: کن، فیکون. علم، پس عمل.
مثال می‌زدن که در ذهنتون یک لیوان آب تجسّم کنید. بعد می‌گفتن چه‌قدر طول کشید از لحظه‌ای که خواستید تا لحظه‌ی تجسّم؟ گفتیم: کسری از ثانیه، بل‌که کم‌تر. فرمودن شما به تمام ابعاد لیوان آب علم داشتید، ساختن اون لیوان آب در ذهنتون هم عمل این علم بود. این فاصله‌ی علم تا عملتون بود. از لحظه‌ای که علمِ از پیش‌داشته‌تون اومد تا عمل. اگر خودیّت خودتون رو بردارید، در خارج از ذهنتون هم فاصله‌ی علم و عمل همین می‌شه. یعنی می‌دانید حقیقت نماز چیست، و حقیقت نماز رو به‌جا میارید. می‌دانید حقیقت راه رفتن چیست، و این دانسته عیناً ظهور می‌کنه.

امّا همین کنار زدن خود رو چه کنیم؟ این خودش دوباره ترکیبی از علم و عمل لازم داره. خود چیست؟ او کیست؟ خود رو چه‌طور به او برسونیم؟ ای داد بیداد... افتادیم تو دور باطل. در ظاهر رفتیم تو تضاد و پیچیدیم دور خودمون.
این‌ها فرمایش اون بزرگوار بود و بنده هم طوطی سخن‌گویی بودم که پیش شما دو تا بزرگوار تکرارشون کردم. آخرشم رسوندمش به دور باطل. دیدین امیرسجاد چه‌قدر نابلد و ناپخته‌ست؟ خدا رحمتش کنه :))


آقا رضاجان...
من از دار دنیا یه محمدصادق دارم و دو سه تا شبیه و از جنس محمدصادق‌. نمی‌رسم. نمی‌تونم. نمی‌شه. هر کار می‌کنم نمی‌تونم حقّشونو ادا کنم. نمی‌رسم که به رفیقم رسیدگی کنم. بیا دست این رفیق ما رو بگیر تو دستت برادرجان. شما کمکش کنین. اون کمک شما کنه. با هم راه برین. شما دو تا شبیه هم‌دیگه‌اید. چشمای کم‌سوی بنده، اشتراکاتتون رو خیلی زیاد می‌بینه. من زورم نمی‌رسه که کمک داداش صادقم کنم تو این شرایطش. و چون زورم نمی‌رسه، ذهنم خالی نمی‌شه از این‌که نمی‌تونم خاری که تو پای داداشم رفته رو بیرون بکشم. کمکم کنین. کمکمون کنین.
رفیق مثل هم‌دیگه پیدا نمی‌کنین دیگه. رد نشین از بغل هم. بذارین روزای تلخ صادق و خانومش برسه به روزای شیرین رفاقت و برادری شماها. آقارضا، آقاصادق، پیوندتان مبارک :)))

+ الحمدلله. الآن دیگه می‌تونم سرمو بذارم زمین و با خیال راحت بمیرم :D
چند دقیقه پیش به‌واسطه‌ای، اتّفاق افتاد و حرم حضرت معصومه (س) جفتتونو دعا کردم. بارون هم میومد. اینم مهریه‌ی برادری‌تون :)))))))
۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۲:۲۲ بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
اینجا + شد شروع رفاقت و برادری رضاجان و صادق. یادتون باشه. زیر بارون بود :)
پاسخ:
- قبلتُ؟ :)
- قبلتُ. :)

(کلیک کنید روی به اضافه‌ی نظر و عکس پیوستشو ببینید)
بله... کلیتش همین میشه که شما میفرمایید
و اتفاقا دورش باطل هم نیست...
و اون حلقه مفقوده خواست ها و گرایشات انسانه...
هم عمل روی گرایشات و خواسته ها اثر داره... هم گرایشات روی علم انسان اثر داره... و همینطور خواسته ها و گرایشات رو عمل انسان اثر داره... اما علم مستقیم روی عمل تاثیر نداره (مراد از علم ، صرفا دانایی و آگاهی مفهومی هست در اینجا)
وقتی علم به عمل خوبی داریم اما انجامش نمیدیم خواسته ای دیگه در مقابل این خواسته ی عمل خوب قد علم کرده...
همت انسان رو گرو خودش گرفته...
رفته بود پیش انسانی خود ساخته ای...
گفت فلان رذیله ام رو چجور ترک کنم... هر چی مداومت میکنم کمتر نتیجه میگیرم... (طرف دوستم بوده)...
بهش فرمودن فلان خوبی که داری تقویتش کن، غلبه بر این رذیله برات راحت میشه...
دوستم در مقام عمل میخواسته ترک رذیله کنه... اما نمی تونسته...
ولی خدایی بهش گرا داد... زد...
هم علم به قبح اون رذیله داشت... اما حب به ترکش...
اما توان اجرا نداشت...
نمی تونست عامل باشه...
اون ولی خدا اومد توی میدان ملکات و گرایشاتش... همتی به بند کشیده اش رو آزاد کرد...


نه عزیزم، شما رفیق نیمه راه نباش...
من شاید یه سالی میشه که محمد صادق وبلاگی رو میشناسم... دوستی ام تازه نیست با ایشون...
اما شما بمون کنارش و اون هم کنارت بمونه...
منم میام میشیم سه تا...
الله مع الجماعة :)))
پاسخ:
الحمدلله. ممنون از این حرفای ناب. رونوشت به محمدصادق.

ما که هستیم به تماشاتون. تا صبح قیامت. ولی تماشا. از ما تماشای پرواز شما دو تا برمیاد. و قندی که از این تماشا در دلم آب می‌شه...
قبول که سه تایی،
ولی:
هرکسی کار خودش، بار خودش، آتیش به انبار خودش :)))

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.