هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۱۴ مطلب با موضوع «حرف‌های قابل نگفتن» ثبت شده است

یک ریسمان فکندی،

بُردی‌م بر بلندی،

من: در هوا معلّق،

وان ریسمان: گسسته .../

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۶ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۲۹ ۲ نظر

هو/


تمام دل‌خوشیِ زندگیِ من این است
که وقت مرگ بیایی و مرگ شیرین است...

مگر نگفتی علی جان، فمن یمت یرنی؟!
بیا که وقت وفایت به عهد دیرین است

شهادتین مرا فاطمه تقبل کرد...
بیا همه کس‌وکارم، زمان تلقین است

سلام وادی من وادی‌السلام علی
کجاست وادی امن کسی که مسکین است

کفن کنید مرا رو به قبله‌ی حرمش
نجف چه جای قشنگی برای تدفین است

فراق و وصل مرا می‌کشد به یک میزان
سرم به دامن حیدر به روی بالین است



(حدود ۲ و نیم مگ)


+ لاحول و لاقوة الّا بالله العلی العظیم. حسبنا الله و نعم‌ الوکیل. نعم المولی و نعم النصیر.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ آبان ۰۲ ، ۰۲:۲۴ ۰ نظر

هو/


به محض رسیدن اون ناو هواپیمابر، برگ بازی عوض می‌شه. شاید حتی زودتر. نهایتاً حدود سی ساعت دیگه. تو دیرترین حالتش. امشب شاید آخرین شب دنیای ارواحی باشه که بر اثر قتل‌عام این عالم رو ترک می‌کنند.

تاریخ تکرار شده و درست مثل پنجاه سال قبل، دو روز اول شاهد فرار بیابانی قومی بودیم که موسی (ع) رو خون دل دادن. قومی که کفرشون بیش از ایمانشون بود، هست، خواهد بود. قومی که دشمن‌ترین دشمن تو هستند. اینو خدایی گفته که تو رو خلق کرده. حتی اگه به اون خدا و قولش مؤمن نباشی، مهم نیست. چون حقیقت وجود داره، حتی اگه تو باورش نکنی. درست مثل زمینی که گرده، نه تخت. حتی اگه غر بزنی که چرا پولی که حق منه رفته یه جای دیگه خرج شده.

تاریخ تکرار شد. درست مثل پنجاه سال قبل که اعراب جنگی رو شروع کردند که دو روز فرار این قوم ظالم بود و چهار روز بعد قلع و قمع تموم اعراب. اما نه دقیقا مثل دفعه‌ی قبل. تاریخ یه قدم به سمت حق اومد. حق، قدم به قدم جلو میاد، تا اون لحظه‌ای که تو یه لحظه و غافلگیرانه فریاد می‌زنه «أنا المهدی».

می‌خوام خوشمزگی کنم و بگم کاش طوری تموم می‌شد که ماه رمضون امسال دیگه لازم نمی‌شد کسی با دهن روزه بره راه‌پیمایی روز قدس. می‌خوام خوشمزه باشم، اما تجسم ارواحی که از چند ساعت دیگه از این عالم مظلومانه خارج می‌شن، به من اجازه شوخی نمی‌ده.

این وسط ولی ناامید نیستم. امیدوارم. از بغضی که بابت مظلومیت‌های فردا و پس‌فردا داره خفه‌م می‌کنه فاصله می‌گیرم و لبخند می‌زنم. پنجاه سال پیش، کشورهای قدرتمند عرب قافیه رو باختن. امروز یه باریکه‌ای که بزرگترین زندانه، تا حد اون کشورای پادوی شوروی پیشرفت کرد. بلکه بیشتر. حتی اگه قافیه رو ببازه.

این ماجراجویی قشنگ، تهش هر چی که بشه، اسمش شکست نیست. اسمش فتح بابه. دری گشوده شد که دیگه به این راحتی‌ها بسته نمی‌شه.

این دنیا دو روزه که یه قدم نزدیک‌تر شده به عاشورا. یه قدم نزدیک‌تر شده به مرگ با عزتی که شرف داره به زندگی با ذلت. این دنیا حالا دیگه واقعاً یه قدم نزدیک‌تره به دنیای بعد ظهور. ان‌شاءالله.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۷ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۷ ۰ نظر

هو/


به در بسته که می‌رسم یادت می‌کنم،

و عنده مفاتح‌الغیب...

بعد معجزه‌ات از راه می‌رسد.

و تو هر روز مؤمن‌ترم می‌کنی به غیب.

عصای موسی و احیاگری عیسی نمی‌خواهد آن‌که دائم عاجز می‌شود از پس اعجازهای لحظه‌لحظه‌ی تو. تو خدایی و ما هیچیم. نه که هیچیم؛ که هیچ نیستیم. نه که عدم باشیم، که عدم نیستیم. تویی... تویی... تویی... و فقط تویی...



+ موحّد چو در پای ریزی زَرَش 

چو شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس

بر این است بنیاد توحید و بس

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۲ تیر ۰۲ ، ۰۳:۱۲ ۰ نظر

هو/


فیروز نادری که مُرد، اظهار خوشخالی کانال‌های زرد انقلابی رو به تماشا نشستم. دقیقاً مثل مدح امام رضایِ نفسانی‌ای که حمید علیمی تو شهر مادریم خوند و متلک‌هایی که به اسم امام رضا و به رسم هوای نفسش پرتاب کرد و موجب افشای شادی مذهبی‌های آنتی‌انقلابیِ سنتیِ زرد مملکتم شده بود.
هیاهوی شما زردها می‌خوابه. چه این‌طرفی، چه اون‌طرفی. دوره‌، دوره‌ی شما فست‌فودی‌هاست فعلاً. دوره‌ی تاخت‌وتاز «آدم‌لحظه‌ای‌ها».
من ولی نه به زردهای انقلابی دل خوش می‌کنم و نه از زردهای ضدانقلابی هراس دارم؛ وقتی که نوح (ع) بعد از نهصد و پنجاه سال تبلیغ خدای فاطری که منطبق با خلقت و فطرت انسان‌ها بود، فقط هفده تا پیرو پیدا کرد.
من دل‌گرم‌ام به یک نفری که از میلیارد میلیارد میلیارد نفر بزرگ‌تره. این‌جا، تنها جاییه که تو ریاضیات، یک بزرگ‌تر از هر عدد دیگه‌ای می‌شه. بی‌خوف و بی‌حزن: قربةً إلی‌الواحد...


* عنوان از حضرت حافظ
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۹ ۱ نظر

هو/

اوایل دکترا خوندنم مصادف شده بود با معرکه‌گیری‌های حاج‌آقا زائری سر حجاب اجباری. اون زمونا سرچشمه دستش بود و بروبیایی داشت. حاج‌آقا زائری محکم می‌گفت که حجاب اجباری غلطه. کم‌کمک، یکی دو سال بعدش مصی علی‌نژاد چارشنبه‌های یواشکی رو راه انداخت.
این‌که اولش گفتم دوره‌ی دکترام، چون اون زمان سر کلاس می‌رفتیم و درس می‌دادیم. می‌دیدیم دخترای خفن پایتختو که دانشجویی و دانشگاهو بهونه کرده بودن تا تیپ بزنن بیان. دغدغه شده بود که حالا که ما می‌خوایم مهندسی رو خداپیغمبری به این نسل یاد بدیم، چی‌کار کنیم با این حال و روز پوششون؟
ما مصادف شده بودیم با حاج‌آقا زائری که عمرشو تو مسیر شهید بهشتی خرج کرده بود. حاج‌آقا زائری مصادف شده بود با یواشکیای علی‌نژاد.
سردرگم بودیم تا یه روز رهبری اومدن تو یکی از سخنرانی‌هاشون یه تیکه‌ی سنگین غیرمستقیم انداختن به حاج‌آقا زائری. همون روز هم خود حاج‌آقا زائری فهمید کجا ایستاده و هم ما حساب کار دستمون اومد.
رهبری قریب به این مضامین فرمودن که برخی از آقایون حوزوی می‌گن امام و شهید بهشتی درباره‌ی حجاب اجباری نظر مساعد نداشتند. خیر، اشتباه می‌کنند. ما خودمون اون زمان بودیم. اما مسئله‌ی امروز کشور حجاب نیست. مسائل مهم‌تری وجود داره...

حالا و بعد چند سال مهسا امینی پیش اومد. حجاب وسیله‌ی شورش شد. جنگ خونواده راه افتاد. کسی چه می‌دونه... شاید حاج‌آقا زائری گوشه‌ی خونه‌ش پیش خودش داره می‌گه من که گفتم، اینا گوش نکردن. شاید خودشو حق‌بجانب بدونه. مثل ما که توی نقطه مقابلش خودمونو حق‌بجانب می‌دونیم. مایی که فهمیدیم اشتباه آقای زائری کجا بود و کجا هست. مایی که فهمیدیم اشتباه خودمون اون زمان کجا بود. مایی که سر ماجرای مهسا بیشتر و بیشتر مطمئن شدیم حجاب مهمه، ولی مسئله‌ی اصلی کشور مطلقا، مطلقا، مطلقا حجاب نیست. 

حالا یه عده میل به لخت بودن پیدا کردن و یه عده‌ی دیگه میل به این‌که این لختیا رو چه‌طوری بپوشونن. می‌بینید شیطون چه کرد؟ طوری گرد و خاک کرد که چیزی که مسئله‌ی اصلی نبود، شده مسئله‌ی اصلی تو دل من و شما. شده نقل محافل هر کسی که این‌طرفی یا اون‌طرفیه تو این کشور. شده یه سوژه که یه عده این‌طرفش بایستن و یه عده اون‌طرفش.

همیشه‌ی خدا تو این مدل کشمکش‌ها، اون عاقل‌ترا متحیّرن و دارن چرتکه می‌ندازن که نقش ما چیه این وسط؟ چه کنیم تو این شرایط؟ نکنه اشتباه کنیم؟ نکنه سکوت جایز نباشه؟ نکنه فریاد حرام باشه؟ نکنه اشتباهی سکوت کردم یا به غلط فریاد زدم؟
همیشه‌ی خدا هم لابه‌لای فکرای قشنگ عُقَلای مؤمنین و مؤمنات، یه عده که مزاجشون مشخص‌تره میان و جهت فکری اونا رو با تمایل به سکوت یا بالعکس، تمایل به فریاد، به هم می‌زنن.

راستشو بهتون بگم؟
عُقَلا! به مزاج خودتون وظیفه‌تونو بشناسید و طبق اون عمل کنید. نیفتید تو نسخه‌پیچی اونایی که گردوخاک می‌کنن. تحیّر شماها می‌ارزه به معرکه‌گیری اونایی که مزاجشون به سمت تسامح یا به سمت تقابل متمایله. نذارید آدمای مشخص‌المزاج بهتون جهت بدن. خودتون برید، بگردید و از تحیّر بیرون بیاید. مهم‌تر از این‌که چه کار باید بکنید، اون سیر و سلوکیه که برای خروج از تحیّر تجربه می‌کنید. اون مسیری که می‌رید شما رو امام زمانی می‌کنه. این‌جا از اون‌جاهاست که مسیر مهم‌تر از مقصده. خلاصه که مراقب باشید گول معلوم‌الحال‌ها و مشخص‌المزاج‌ها رو نخورید. چه این‌وری، چه اون‌وری. از ما گفتن... :)
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۲ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۲۵

هو/


شاید سخت‌ترین سال عمرم در حال تمام شدن است و عجیب‌ترین و پرغربت‌ترین سال عمرم در حال آغاز.

کاش گذشته و حال و آخرش به خیر باشد.



+ قدیمی‌ترهایی که مرا می‌شناسند، می‌دانند که گذر ایام زمینی و بهار و زمستان برایم فاقد اهمّیّت کافی است. منظورم از سال جدید، ماه رمضان و شب قدر است. شبی که سالمان را نو می‌کند، قصور و تقصیرهای‌مان را می‌پوشاند، لباس تمیز بر روحمان می‌کشد و دوباره روز از نو روزی از نو. انگار که گنه‌کاری چون من نبوده. انگار که تازه از مادر زاده‌ شده‌ام. و تو چه می‌دانی شب قدر چیست (کیست)...

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر

هو/


«من به شما عرض می‌کنم که این رهبرتان یک انسان عادی نیست؛ یک انسان معمولی نیست. سربه سرش گذاشتن، درست نیست. با او بازی کردن درست نیست. هرکسی با او بازی کند، یقیناً خرد خواهد شد.»



+ کلمات از: (جان دلم، محبوب وجودم، مراد روزگار جوانی‌ام، مرحوم آیت‌الله) محی‌الدین حائری شیرازی

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۶ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر

هو/


قسم به لحظه‌ای که بر بلندای پشت‌بام، مقابل چشمان بابارکن‌الدین، میان آن همه قبر، لابه‌لای مردگان، زیر مهتاب تخت‌فولاد، در آغوشت کشیدم؛
قسم به لحظه‌لحظه‌های امشب؛ به انگشتان دستمان که در هم فرو رفت؛
قسم به سوگند برادری‌مان؛ به رفاقت‌مان قسم...
که وقتی همه‌ی آدم‌های اطرافت به خیال صبوری و محکم بودنت، دل نازکت را فراموش می‌کنند، در کنارت خواهم ماند.
و به نام زیبا و کاملت قسم؛
آقای محمدصادق عادل‌مهربان + :)


+ می‌دونی اگه آقا مهدی تلفنش یه کوچولو دیرتر تموم شده بود، می‌بوسیدمت حتّی؟ گور بابای کرونا رفیق... :))))

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۱۸ ۱ نظر

 

هو/
 
 
داشتم برنامه‌های پیش رو را می‌دیدم. قرارهایی که گذاشته‌ام. چه‌قدر آدم را معطّل خودم نگه داشته‌ام. انگار چه شخصیت مهمّی هستم. من هیچ‌وقت نمی‌خواستم یک آدم تک‌بعدی باشم. حالا امّا تک‌بعدی شده‌ام. غرق کارهای خودم. انگار نه انگار که دنیایی پیرامون من است. دلم تنگ شستن ظرف‌های کثیف بعد از ناهار آشپزخانه‌ی مادر شده. دلم تنگ کوهنوردی‌ها، دویدن‌ها، فوتبال بازی کردن‌ها، فوتبال دیدن‌ها، کری خواندن‌ها و هیجان‌های پرتحرّک و پرخطر است. تحرّکم روز به روز کم‌تر شده و وزنم روز به روز بیش‌تر. این روزها پشت میز کار، می‌خورم و خوابم می‌برد حتّی. نسبت به سه سال پیش، دوازده کیلو وزن زیاد کرده‌ام. بعد از کرونای دوّمی که گرفتم و به برکت شدّتش پنج کیلو کاهش وزن تجربه کردم، حالا دو کیلو دوباره آمده روش. نیاز به دویدن دارم، آزاد شدن، رها بودن، پریدن. من امّا تک‌بعدی شده‌ام. رضا، دیشب زنگ زد. از طلاقش برایم گفت. از دختری که هنوز دوستش دارد. از طلاق یک‌طرفه. تا حوالی سپیدی صبح برایم تعریف کرد از روزگارش که سیاه شده. گریه می‌کرد پشت تلفن مثل بچه‌ها. آخرش گفت می‌آیی برویم مشهد؟ دلم پر کشید. هم برای مشهد، هم برای بودنم کنارش، مالیدن شانه‌هاش، پاک کردن اشک‌هاش، گره زدن دل شکسته و زخمی‌اش به پنجره فولاد. من امّا تک‌بعدی شده‌ام. مستندهایی که حسین از شهدا ساخته و می‌خواهد بسازد، لنگ دیدار با من مانده و من انگار نه انگار. توی برنامه‌هام هست که یک روزم را کامل برای او کنار بگذارم. آن یک روز امّا یکی دو ماه است که هنوز نرسیده. پروژه پشت پروژه اضافه می‌شود به کارهام. بیت‌المال پشت بیت‌المال می‌آید روی شانه‌هام. دانشجو پشت دانشجو اضافه می‌شود به دانشجوهای دانشگاهی‌ام. کار پشت کار می‌آید و مرا تک‌بعدی‌تر می‌کند. آدم‌های اطرافم امّا گاهی لنگ ظهر می‌آیند و با چشم‌های پف‌کرده می‌گویند خوابم برد.
 
قبل‌ترها حرص می‌خوردم از بی‌خیال بودن آدم‌ها. حالا ولی آرام‌ام. آرام می‌پرسم کجا بودی؟ آرام حرف می‌زنم که دیر آمدی. آرام می‌گویم کاش فلان می‌کردی. حق می‌دهم بهشان. آن‌ها مثل من نباید تک‌بعدی باشند؛ غلط باشند. نباید آن‌قدر مراقب اطرافشان نباشند که مدام دنبال حلالیت گرفتن از آدم‌هایی بیافتند که به جبر از ادای حقّشان عاجز مانده‌اند.
قبل‌ترها حرص می‌خوردم از کار کردن با متأهل‌ها. از مرخّصی گرفتن‌های سر بزنگاه‌شان. از اینکه پشت تلفن وقت گزارش دادن، می‌گفتند عیال دارد صدام می‌کند برای شام؛ نیم ساعت دیگر تماس می‌گیرم. از این‌که صبح شنبه‌ها دیر می‌آمدند و ظهر چهارشنبه‌ها زود می‌رفتند. حالا ولی حق می‌دهم به تک تک‌شان. نبودن‌هایشان را جبران می‌کنم. از خودم خرج می‌کنم برای پوشش دادن کارهایی که وظیفه‌ی آن‌هاست، بی‌آن‌که بفهمند. حتّی پشت تلفن، برای کاری که وظیفه‌ی اوست، می‌گویم مزاحم وقتت با خانواده نشدم؟ آدم‌ها نباید مثل من تک‌بعدی باشند. نمی‌خواهم بگذارم مثل باشند؛ غلط.
 
نمی‌دانم تا کی این روند را ادامه می‌دهم. خسته نشده‌ام. نتیجه‌ی کارهام را که می‌بینم، پر از انرژی می‌شوم. کور شدن چشمِ چشم آبی‌ها را دوست دارم. زندگی بر وفق مراد است؛ جز آن‌که من تک‌بعدی شده‌ام. جز آن‌که می‌ترسم ماهیت وجودم گره بخورد به این کارهایی که تا ابد تمام نمی‌شوند.
 
 
+ آخر شب توی گوشی می‌گردم و می‌رسم به این فیلم. به حرف‌های آخر فیلم لبخند می‌زنم و حق می‌دهم. قبل‌ترها ولی جملات این آدم‌ها، خواب ماندنشان، نبودنشان، سهل‌انگاری‌شان، عصبانی‌ام می‌کرد. آدم‌ها نباید تک‌بعدی شوند مثل من. :)

 

 
 
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۹ ۴ نظر