هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

میگه:

خدای بیپدر، پدرِ ما رو درآورده!

(99.6.20)

____________________

نوشته:

مدت‌هاست که در را نیمه باز گذاشته‌ام،
نه تو می‌آیی
نه خیالت می‌رود …

(99.6.23)

 

____________________

 

بابا گفتن:
«تو نباید کسی رو داشته باشی که براش دردِدل کنی؟»
و منی که پاسخ دادم:
«دلم درد نمی‌کنه»

(99.6.24)

 

____________________

برایم از آن سر دنیا، از کانادا، نوشته:

«قصه نخور! همیشه سردترین لحظه روز، قبل طلوع خورشیده. صبور باش.»

غُصّه را هم قصه نوشته؛ از بس که بعد این همه مدت، فارسی نوشتن‌هایش مال من است.

(99.6.27)

 ____________________ 

از قول روشنک شولی نوشته:

سی سالگی به بعد که عاشق شوی،
دیگر اسمش را نمی‌نویسی کفِ دستت
و دورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی‌ات  و هِی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه‌ی پاییزی
یک لیوان چای می‌ریزی
می‌نشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی‌بارد با خیالش قدم میزنی ...

(99/7/6)


 ____________________ 

این آقای از خدا بی‌خبر +، چند ساعت پیش تلفن زد که نگرانی‌ام تمام شود. محض دلبری گفت: «رفیق خوب، از زنِ خوب بهتر است.».

(99/7/11)


 ____________________ 

از عباس کیارستمی خواندم:

وقتی آمد؛ آمد/ وقتی بود؛ بود.../وقتی رفت؛ بود :)

(99/7/14)