هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۱۲ مطلب با موضوع «دانشگاه/کار» ثبت شده است

هو/

دقیق و درست نمی‌دانم چه‌قدر از ۱۴۰۲ - یا بهتر بگویم از ۲۰۲۳ - را در سفر گذراندم. نمی‌دانم چه‌ها بر من گذشت. یاد سرماها، مریضی‌ها، بی‌خوابی‌ها، سختی‌ها، ناامنی‌ها، غربت‌ها و هفده کیلو وزن کم کردنم که می‌افتم، استخوانم تیر می‌کشد؟ نه... این در برابر آن‌چه مخلصین پیش و پس از ما ناخالص‌ها کرده‌اند، هیچ نیست. من حاضرم تمام این‌ها را بدهم به ازای یک دم و بازدم آن‌ جوانمردان دهه‌ی شصت خیبر و فتح‌المبین و والفجر. به ازای یک پلک بر هم زدن آن جوانمردان در نبل و الزهرا و فوعه و کفریا.
من خجالت می‌کشم اگر بگویم سختی کشیدم. شرم می‌کنم اگر بنویسم از آنچه بر من گذشت.
من فقط سرم را بالا می‌گیرم و می‌گویم، زمین را دور زدم تا برسم سر جای اولم و بنویسم:
اگر پیش از این سرباز سیدعلی خامنه‌ای بودم، حالا پیش‌مرگ اویم. اگر تا کنون از آنچه سیدروح‌الله‌ الموسوی‌الخمینی (ره) با مملکتم کرده‌ بود، در تئوری‌ها خوانده و از پدرانم شنیده بودم، حالا به چشم دیدم.
من، یک ذرّه غبارِ آلوده‌ترین روز هوای جمهوری اسلامی ایرانم را به دنیا و آخرت ماسوای آن نمی‌دهم.
جان من پیشمرگ آن‌که سکان‌دار این مملکت است. روح من به فدای آن‌که بنیانش را گذاشت. جسم و جوانی‌ام وقف مردم حلال‌زاده‌ی بعضاً غرغروی محب امیرالمؤمنینش.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۹ دی ۰۲ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر

هو/

چندباری دیده بودمش. سیاه‌پوست بود و با عصا به سختی خودش را حرکت می‌داد. یاد گرفته‌ام به خلاف آدم‌های این‌جا، لبخند بر لب نباشم.
من، هر چه در میان حلال‌زادگان لبخند را به لبم و شیرینی را به کلامم می‌نشانم، در میان تعفّن حرام‌زادگان خشک و بی‌روح می‌شوم.
من حتّی به محدودیت‌های حرکتی‌اش هم توجّهی نداشتم. اصلاً محاسبه‌اش نمی‌کردم در تمام این روزها. یک دستش به لیوانش بود و دیگری به عصا. کسی نبود در را برایش باز کند و از من خواست. گفت اهل کجایی و شنید جمهوری اسلامی ایران، نه یک کلام کمتر، یک کلام بیشتر.
پرسید مسئله‌ی حجاب و دعوا و درگیری‌ها. گفتم «The reality on the ground is different». کوتاه، بی‌روح، بی‌لبخند.
گفت آدم‌ها نمی‌فهمند اسلام چه نعمت بزرگی است. برگشتم و لبخندم را نثارش کردم که در میان لبخندم گفت من مسلمانم، اما سنی. بی‌هوا به آغوش کشیدمش، منی که پای ثابت منبر آن خطیبی بودم که هر جمعه‌شب از مظلومیت‌های امیرالمؤمنین (ع) به دست غاصبین خلافتشان برایم می‌شمرد.
پرسیدم شما اهل کجایی؟ گفت مثل تو نمی‌توانم بگویم جمهوری اسلامی فرانسه. ولی راستش کنگو، همان محل تولد آباء و اجدادی‌ام.
روی پا نگهش داشته بودم اویی را که با عصا به سختی حرکت می‌کرد.
برایم با شور و هیجان می‌گفت از این‌که مسلمانان برای مسئله‌ی فلسطین کنار هم نمی‌ایستند. برایش آرام می‌گفتم از این‌که ایرانی‌های این سرزمین‌ها را به چشم مسلمان نگاه نکند و نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های‌شان را نه به پای ملت و نه به پای مذهب بنویسد. برایم با هیجان از اتحاد میان شیعه و سنی می‌گفت و برایش آرام از این‌که رهبر کبیر ما به ما گفته به شما قامت ببندیم، و در دلم به گور پدر حاج‌آقای مفسر قرآن عصر جمعه‌ها که مظلومیت مولایم را برمی‌شمرد صلوات می‌فرستادم.
برایم گفت اسمش یحیاست، همان که قرآن، او را پسر زکریا خوانده. برایش گفتم همو که گردنش بریده شد مثل امام حسین (ع). و اشکی که در گوشه‌ی چشمش به چشمم آمد.

آخر سر که جدا می‌شدیم، چند راه تماس گرفت از من. پیامی که فرستاد، امضای دیجیتال داشت. من با یکی از بزرگترین دانشمندان جهان در زمینه‌ی ترمودینامیک در حال صحبت بودم.

او، فروتن بود. سراسر تواضع. مجسمه‌ی افتادگی. درست در نقطه‌ی مقابل نخوت استادی که در ایران می‌شناسم.

فرمود:
«اکثر من ذکر الموت
و ذکر ما تهجم علیه
و تفضی بعد الموت الیک*» :
زیاد یاد مرگ کن
یاد او که به تو هجوم می‌آورد
یاد آن‌جا که در چشم بر هم زدنی در آن فرو می‌افتی،
و بعدِ مردن به تو می‌رسد و به آن می‌رسی.


+ دلم هوای کبابی‌های اطراف حرم سیدالکریم را کرده. هر که رفت، یاد ما کند.


* نامه‌ی سی‌ویکم نهج
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۳ آبان ۰۲ ، ۰۳:۵۲ ۲ نظر

هو/

امشبم را داشتم با کسی در گروهی مجازی بحث می‌کردم که از شدت غیظ اگر می‌توانست همه‌ی ما را می‌کشت.
کمی بی‌منطق می‌نمود و کاملا بی‌اطلاع از موضوعی که پیرامونش قلم می‌فرسود.
من اما به‌آرامی دست گذاشته بودم روی بی‌اطلاعی‌اش از آن‌چه دارد حول‌وحوش‌اش حرف می‌زند.
یک‌هو وسط بحث، زد زیر میز که با یک استاد دانشگاه درست صحبت کن.
من اما هم‌چنان آرام و محترم، اما در عین حال با تعجب انگاشتم که مسئله فقط غیظ و غضب نیست. گویی اوهام است. گویی روانی‌ست که پریشان شده.
بعدتر رفتم و نام و نشانی‌اش را جستجو کردم. و حال آن‌که استادتمام دانشگاه فردوسی مشهد بود. از آن‌هایی که در زمان کوتاهی به استادتمامی رسیده‌اند. از آنانی که جوایز پژوهشگران جوان برتر گرفته‌اند.
و او نه فقط مقابل نظامی که او را پرورانده ایستاده و با نهایت توقع و اوهام، چشم بر حقایق بسته بود، که واضحاً روان‌پریش و پرعقده به نظر می‌رسید...

حالا و بعد از این یک سالی که از ماجرای اغتشاشات گذشته، بیش از پیش دارم فکر می‌کنم به این‌که هیئت جذب دانشگاه‌ها، بیش از آن‌که از احکام شرعی بپرسند، باید متقاضیان را روان‌کاوی اساسی بکنند. و البته که روان این آدم‌ها باید دائماً پایش شود.
بسیاری از مشکلات ناامیدی دانشجویان از مملکت، زیر سر اساتیدی است که راون‌پریش‌اند. متأسفانه به جای یک آدم حسابی، آدمِ تحصیل‌کرده‌ی پرطمطراقِ خارج‌دیده‌ای که پول و وجهه‌ی اجتماعی دارد قهرمان ذهنی و الگوی دانشجوی معصوم ماست. و راستی، مسئولان کشور مگر به جز همین اساتید دانشگاهند؟

همین شریفی‌زارچی چند صباح پیش در دولت روحانی مسئول داده‌پردازی کرونا برای وزارت بهداشت بود و آن‌جا ندیدیم که یک کلام از قتل‌عام مردم به دلیل ناتوانی دولت مطبوعش که کشور را تضعیف کرد، بنویسد و بگوید. فکرش را بکنید! آن‌که در هنگام مسئولیت و مدیریت کامل داده‌های آماری کرونای کشور در آن روزگار سیاه خفه‌خون گرفته بود، در زمان کشته شدن آن دختر جوان پرچم‌دار مبارزه با نظام در دانشگاه‌ها شده بود...

سفت بگیرید آقایان و خانم‌های هیئت جذب! سفت بگیرید در بدو ورود. سفت بگیرید در ادامه‌ی همکاری.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۹ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۰۶ ۱ نظر

هو/

 

خواستم بگویم من هم مثل خیلی‌های دیگر، همه‌ی دور و برم را باور نمی‌کنم. ضمن این باور نکردن امّا می‌پذیرم‌شان. همه را. بلااستثنا، هر که را به سلوک خودش می‌پذیرم.

این پذیرفتن نه به معنای باور، که به معنای احترام است. احترام به محبّتی که از امیرالمؤنین (ع) در دل دارند.

همه راست می‌گویند؟ قطعاً نه همه. من امّا از صمیم قلب و کمال حسن‌ ظن همه‌شان را می‌پذیرم. بدون باور؛ بدون باور؛ بدون باور.


 

 

+ می‌فرمود اگر چیزی از اهل‌بیت (ع) شنیدید که باور نکردید، عیبی ندارد. اما مراقب باشید ردّش نکنید. شاید باور شما حقیرتر از آن باشد که بتواند کران بی‌کران آن معصومین را قبول کند. قبول نکردید خیلی اهمّیّت ندارد، امّا ردّش نکنید. همین رد کردن اگر خدای‌ناکرده اشتباه بود، تکویناً راه‌تان را برای مدّت‌ها در عالَم بالا می‌بندد.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر

هو/

این وقت‌های ترم که می‌شد، برایشان از طراحی کاکپیت می‌گفتم؛ همان‌جایی که خلبانِ جنگنده می‌نشیند و مردم کوچه و بازار اسمش را گذاشته‌اند کابین خلبان.
طرح هواپیماهای شرقیِ روسی را نشان می‌دادم و کاکپیت تنگ و تاریکش را. برایشان توضیح می‌دادم که بزرگان روس معتقد بودند خلبان باید در تنگنا و شرایط سخت باشد تا باد به پشتش نخورد و حواسش را به مأموریت بدهد.
بعد همین‌طور که مست تصاویر و توضیحات می‌شدند، طرح جنگنده‌های آمریکایی را می‌گذاشتم و می‌گفتم که در تضاد کامل با روس‌ها، تمام تلاش آمریکایی‌ها این بود که خلبان در کمال راحتی باشد. چرا؟ چون حواسش پرت نشود و شش دانگ به مأموریت بپردازد. چون جایش راحت باشد و چیز ناراحت‌کننده‌ای مانع تمرکزش روی مأموریت نشود.
این‌جای کلاس می‌خندیدم به بشر، به دو فلسفه‌ی طراحیِ متضاد هواپیما برای رسیدن به یک هدف واحد.
بعد، از بچه‌ها می‌پرسیدم با کدامش موافقید؟
همیشه بین کسانی که در کلیشه‌ها و گزینه‌ها گیر می‌کردند، یک نفر پیدا می‌شد که در جوابم بگوید با هیچکدام. و منی که ذوق می‌کردم از بودن همان یک نفر توی کلاسم.
این‌جای کلاس شروع می‌کردم برایشان توضیح دهم که آدم، اگر آدم باشد، شرایطِ سخت یا آسان برایش فرقی نمی‌کند. تمرکزش را می‌گذارد روی مأموریتش، وظیفه‌اش، هدف خلقتش، عُبودیّتش. دستِ دلِ بچه‌ها را می‌گرفتم و با هم قدم می‌زدیم، می‌رفتیم آن بالا، بالای ابرها، توی آسمان‌ها. حرف می‌زدیم با هم، کنار هم. از این‌که ما بنده‌ی شرایط نیستیم؛ بنده‌ی سختی‌ها، آسانی‌ها، گریه‌ها، خنده‌ها... از این‌که تفاوت بین «عُسر» و «یُسر» فقط در یک حرف است؛ و آن حرف وابسته به نگاه ما. بعد دوباره برمی‌گشتیم وسط کلاس درس، وسط طراحی کاکپیت خلبان. نتیجه‌ای که آخر کلاس می‌گرفتیم این بود: کافی است فقط یک کاکپیت معمولی طراحی کنیم؛ نه شرقی، نه غربی. در عوض، وقتمان را بگذاریم روی خلبان‌ها، روی آدم‌ها. آدم‌هایی که آدم باشند و سختی را آسانی ببینند؛ آسانی را آسانی.




* عنوان: نوری از آیه‌ی نورِ سوره‌ی نور.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۵ دی ۹۹ ، ۱۴:۳۶ ۷ نظر

هو/


راه که می‌رفت، آرام، باوقار، یک‌جوری که پایش روی زمین کشیده نشود؛ یک‌جوری که غبار بلند نشود؛ به جهان آسیبی از جانب او نرسد؛ حتّی به‌اندازه‌ی یک ذرّه غبار.
اسمش محمّد (ص) بود روی زمین؛ احمد (ص) بود در آسمان‌ها...


+ داشتم به بچّه‌ها مبانی نظریه‌ی اغتشاشات* یاد می‌دادم؛ اثراتِ بزرگِ ضرایبِ کوچک در معادلات؛ اثرِ اپسیلون‌ها بر آشوب‌ها؛ اثر پروانه‌ای [اینجا +]. دلم از یک طرف رفت سمت راه رفتنِ حبیب؛ ذهنم از آن طرف آمد به مراقب نبودن‌های خودم؛ به دل‌هایی که بر ذمّه‌ام مانده؛ دل‌هایی که حتّی روحم از شکستن آن‌ها خبر ندارد. نکند بمیرم و دلی بر گردنم مانده باشد؟




*Perturbation Theory
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۲ ۱ نظر

هو/


آن طرف، حوالی پایین، همان که به جاروبرقی خانگی شباهت دارد، خلأساز است. خالی کردن هوای داخل محفظه را خوب می‌داند. هوا که خالی شد، آلیاژ گران‌قیمت و کمیاب داخل محفظه ساخته و پرداخته می‌شود. امّا امان از وقتی که محفظه، اندکی هوا داشته باشد. هر چه روی آلیاژ، عملیات داشته باشیم، اثر عکس دارد و خراب‌ترش می‌کند. مثل علمی که حجاب شود و آدم را بی اخلاق‌تر کند.*
جایی که در خاطرم «غررالحکم» ثبت شده، از کلام حضرت (ع) خوانده بودم: «اندکی از هوای نفس، عقل را تباه می‌سازد.». عقل اگر در دل باشد که هست (+)، اندکی، فقط اندکی هوا خرابش می‌کند. «هوا» با «خدا» یک‌جا جمع نمی‌شود چون‌که. مگر آن‌که هوا، هوای یار باشد.

 

 

* عالم که به اخلاص نیاراسته خود را/ علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ.




بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۶ ۳ نظر

هو/

 

 

 

چرخ‌هایش را جمع می‌کند توی دلش. موازی با زمین، با ارتفاع پایین، با سرعت بالا، می‌دود. در حال پرواز است؛ دل از زمین کَنده؛ اما از دور چنین می‌نماید که تو گویی هنوز به زمین چسبیده.
می‌دود تا یک جایی، یک جایی که دلت می‌ریزد، همان اواخر راه، همان‌جا که نگرانش می‌شوی. بعد به یک‌لحظه، فقط یک‌لحظه عمود می‌شود به تمام جاذبه‌ها و می‌رود بالا و بالا و بالا. در چشم‌به‌هم‌زدنی نشانت می‌دهد که تمام این مدت، دلش هیچ‌گاه با زمین نبوده. جانش را برمی‌دارد و می‌رود پیش خورشید. همان‌جا که دلش جامانده. همان بالای بالای بالا.
می‌دانی؟ هر بار کنده‌شدن برای من یک روضه‌ی مکشوف است. قاعده‌ی به‌هم‌زدنِ جاذبه‌ی زمین؛ قاعده‌ای که یک‌بار برای همیشه، قطرات خون گلوی حضرت علی‌اصغر (ع) به هم زد.**
 
 
 
 
* حضرت شمس‌الشموس (ع): إن کنت باکیاً لشیء، فابک لِلحسین (علی‌الحسین).
** حضرت باقر علوم و غیرعلوم (ع): فلم یَسقط مِن ذلک الدّم قطرة إلی الأرض (حتی قطره‌ای از خونِ گلوی علی‌اصغر بر زمین نریخت).
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر

هو/


قطعات کارمان را تکه‌تکه می‌کنیم. هر تکه‌اش می‌رود یک طرف. یک‌جور که هیچ‌کس جز خودمان نمی‌فهمد دارد چه‌کار می‌کند. کار را می‌فرستیم پایین، بین کارگاه‌ها/کارخانه‌ها، و خودمان از آن بالای هِرَم پخش شدنش را نظاره می‌کنیم. گاهی هم می‌رویم پایین، بین آدم‌ها. آدم‌هایی که اسم‌شان کارگر است، رسم‌شان بندگی. سرِ ظهر که می‌شود، کار و بار را کنار می‌گذارند و می‌روند به استراحت، نماز، ناهار. خیال‌شان راحت است. می‌دانند از یک جایی که آن‌ها نمی‌دانند کجاست، برنامه‌ها چیده شده. برخی هم که ساده‌تر و باصفاترند، تصور می‌کنند که کارها را سرکارگر یا صاحب کارگاه/کارخانه‌شان چیده. بی‌خبرند از کارفرما و طرّاح و کارگردانِ اصلی ماجرا. اما هر چه باشد، خیال‌شان راحت است. یک پیچ باید محکم کنند، یک مُهره باید ببندند، یک پُتک باید بزنند، یک جوش باید بدهند. با خیال راحت می‌کنند و می‌بندند و می‌زنند و می‌دهند. فقط نقش خودشان را می‌بینند. فقط دغدغه‌ی کار خودشان را دارند. فارغ‌اند از غمِ مونتاژ و نگرانیِ طرح اصلی و غصّه‌ی پایانِ پروژه. سر ماه هم خاطرشان جمع است که دستمزدشان پرداخت می‌شود. گاهی کم و گاه زیاد. و حتماً گاهی وقت‌ها با تأخیر. در سختی غر می‌زنند، اما قهر نمی‌کنند؛ چون نان‌شان را وابسته به صاحب کارگاه/کارخانه می‌بینند و خودشان را عیال او. قهر نمی‌کنند، تا زمانی که امیدشان از صاحب‌کارشان قطع شود؛ یا یک صاحب‌کار بهتر پیدا کنند و بروند پیش او. اما تا زمانی که امید دارند به صاحب‌کار فعلی، مشغول‌اند. تا وقتی که جای بهتر و صاحب بهتری نیابند، بیخ ریش همین صاحب‌اند. حتی اگر گاهی دستمزدشان کمی دیر و زود یا کم و زیاد شود...

مشغول‌اند. مشغول‌اند با خیال راحت. برایشان مهم نیست که کار قرار است به چه نتیجه‌ای برسد. فقط می‌دانند که باید یک پیچ محکم کنند، یک مهره باز کنند، یک پُتک بکوبند، یک قطعه جوش دهند. این‌که این پیچ و مهره و پُتک و جوش‌ها چه می‌شود، به آن‌ها ربطی ندارد. مطمئن‌اند که بالأخره قرار است آخرش یک چیز خوبی بشود. مطمئن‌اند به کارگردانی که پشت صحنه به آن‌ها گفته تو فقط پیچ را محکم کن، مهره را باز کن، پُتک را بکوب و این را به آن جوش بده. فقط جوش می‌دهد، به قامت یک جوش‌کار؛ یک کارگر. مطمئن است که نقشه‌ای در کار است و نقشه‌کش حاذق. کارگر فقط وظیفه‌ی کارگری‌اش را انجام می‌دهد. 


اسم‌شان کارگر است و رسم‌شان بندگی. مثل من، مثل تو. مثل ما که فقط عَمَله‌ی خداییم. پیچمان را محکم می‌کنیم. دغدغه‌مان فقط همین محکم شدن پیچ‌هایی است که صاحب کارخانه به ما واگذار کرده. در کارِ کارفرما که هیچ، حتی در کار صاحب کارخانه هم دخالت نمی‌کنیم. ما فقط مشغولیم. مشغولیم با خیال راحت. با اعتماد کامل به کسی که کارگردانی و طرّاحی و نقشه‌کشیِ اصلی فقط در ساحت اوست. ما، خیلی هنر کنیم، صاحب کارخانه‌مان را بیشتر بشناسیم، تا شاید به واسطه‌ی او، راهی پیدا کنیم به کارگردانِ اصلی.
من و تو، باواسطه یا بی‌واسطه، فقط عَمَله‌ی اوییم و مأمور به کوبیدن پُتک. یک عمله با خیال راحت، و مطمئن به این‌که هر چه‌قدر هم که پیراهنش روغنی شود و دستگاه و ابزارش خراب، آخر ماجرا خوب تمام می‌شود. مطمئن به این‌که آخر این پیچ پیچاندن‌های تک‌به‌تک و دو‌به‌دو، یک اتفاق خوب می‌افتد.
ما، عَمَله‌ایم. عَمله‌ای که غذای ظهرش را صاحب کارخانه می‌دهد، بیمه‌اش با صاحب کارخانه است، دغدغه‌ی دستمزد آخر ماه هم ندارد. دستمزدی که گاهی زود می‌شود و گاهی با تأخیر، گاهی کم می‌شود و گاهی زیاد. و کاری که سخت می‌شود یک روز، و آسان می‌شود روز دیگر. سخت اگر شود، بنده‌ایم؛ آسان اگر شود، بنده‌ایم. مگر آن‌که از مولایمان ناامید شویم؛ یا مولایی بهتر از او بیابیم.


+ کُجا رَوَم که دِلِ مَن، دِل از تُ برگیرد؟!
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر

هو/



به رسم دوشنبهشبهای خوابگاه، مفاتیحبهدست منتظر بچههای هزارگوشهی ایران نشستهام تا حدیث کساءمان، که حالا و با وجود کرونا مجازی - حقیقی شده، را شروع کنیم. نشستهام و نمیدانم چرا جوشن کبیر جلوی چشم‌هام گشوده شده. بین هر دم و بازدم، در دلم اسمهایت را می‌خوانم و غرق در حبیبت می‌شوم که جوشنش هزار اسم تو بوده. در خلوتم پرسه میزنم که از راه میرسد و میپرسد چه کار میکنی؟
میگویم دارم یکتایی خدا را از راه خودم اثبات میکنم.
میگوید مقالهاش را که چاپ کردی خبرم کن.
میخندد؛
میخندم.
و من درمیان هزار اسمی که فقط برازندهی توست، به دنبال هزارویکمین اسم همتراز هستم، که اگر خدای دومی وجود داشت، لایقش میشد.
نیست،
نمیشود،
تو همانی که جز تو کسی نیست.
نه آنکه فقط شریک نداشته باشی،
که تویی و جز تو کسی نیست.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر