هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکانیکِ الهی» ثبت شده است

هو/

چندباری دیده بودمش. سیاه‌پوست بود و با عصا به سختی خودش را حرکت می‌داد. یاد گرفته‌ام به خلاف آدم‌های این‌جا، لبخند بر لب نباشم.
من، هر چه در میان حلال‌زادگان لبخند را به لبم و شیرینی را به کلامم می‌نشانم، در میان تعفّن حرام‌زادگان خشک و بی‌روح می‌شوم.
من حتّی به محدودیت‌های حرکتی‌اش هم توجّهی نداشتم. اصلاً محاسبه‌اش نمی‌کردم در تمام این روزها. یک دستش به لیوانش بود و دیگری به عصا. کسی نبود در را برایش باز کند و از من خواست. گفت اهل کجایی و شنید جمهوری اسلامی ایران، نه یک کلام کمتر، یک کلام بیشتر.
پرسید مسئله‌ی حجاب و دعوا و درگیری‌ها. گفتم «The reality on the ground is different». کوتاه، بی‌روح، بی‌لبخند.
گفت آدم‌ها نمی‌فهمند اسلام چه نعمت بزرگی است. برگشتم و لبخندم را نثارش کردم که در میان لبخندم گفت من مسلمانم، اما سنی. بی‌هوا به آغوش کشیدمش، منی که پای ثابت منبر آن خطیبی بودم که هر جمعه‌شب از مظلومیت‌های امیرالمؤمنین (ع) به دست غاصبین خلافتشان برایم می‌شمرد.
پرسیدم شما اهل کجایی؟ گفت مثل تو نمی‌توانم بگویم جمهوری اسلامی فرانسه. ولی راستش کنگو، همان محل تولد آباء و اجدادی‌ام.
روی پا نگهش داشته بودم اویی را که با عصا به سختی حرکت می‌کرد.
برایم با شور و هیجان می‌گفت از این‌که مسلمانان برای مسئله‌ی فلسطین کنار هم نمی‌ایستند. برایش آرام می‌گفتم از این‌که ایرانی‌های این سرزمین‌ها را به چشم مسلمان نگاه نکند و نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های‌شان را نه به پای ملت و نه به پای مذهب بنویسد. برایم با هیجان از اتحاد میان شیعه و سنی می‌گفت و برایش آرام از این‌که رهبر کبیر ما به ما گفته به شما قامت ببندیم، و در دلم به گور پدر حاج‌آقای مفسر قرآن عصر جمعه‌ها که مظلومیت مولایم را برمی‌شمرد صلوات می‌فرستادم.
برایم گفت اسمش یحیاست، همان که قرآن، او را پسر زکریا خوانده. برایش گفتم همو که گردنش بریده شد مثل امام حسین (ع). و اشکی که در گوشه‌ی چشمش به چشمم آمد.

آخر سر که جدا می‌شدیم، چند راه تماس گرفت از من. پیامی که فرستاد، امضای دیجیتال داشت. من با یکی از بزرگترین دانشمندان جهان در زمینه‌ی ترمودینامیک در حال صحبت بودم.

او، فروتن بود. سراسر تواضع. مجسمه‌ی افتادگی. درست در نقطه‌ی مقابل نخوت استادی که در ایران می‌شناسم.

فرمود:
«اکثر من ذکر الموت
و ذکر ما تهجم علیه
و تفضی بعد الموت الیک*» :
زیاد یاد مرگ کن
یاد او که به تو هجوم می‌آورد
یاد آن‌جا که در چشم بر هم زدنی در آن فرو می‌افتی،
و بعدِ مردن به تو می‌رسد و به آن می‌رسی.


+ دلم هوای کبابی‌های اطراف حرم سیدالکریم را کرده. هر که رفت، یاد ما کند.


* نامه‌ی سی‌ویکم نهج
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۳ آبان ۰۲ ، ۰۳:۵۲ ۲ نظر

هو/

این وقت‌های ترم که می‌شد، برایشان از طراحی کاکپیت می‌گفتم؛ همان‌جایی که خلبانِ جنگنده می‌نشیند و مردم کوچه و بازار اسمش را گذاشته‌اند کابین خلبان.
طرح هواپیماهای شرقیِ روسی را نشان می‌دادم و کاکپیت تنگ و تاریکش را. برایشان توضیح می‌دادم که بزرگان روس معتقد بودند خلبان باید در تنگنا و شرایط سخت باشد تا باد به پشتش نخورد و حواسش را به مأموریت بدهد.
بعد همین‌طور که مست تصاویر و توضیحات می‌شدند، طرح جنگنده‌های آمریکایی را می‌گذاشتم و می‌گفتم که در تضاد کامل با روس‌ها، تمام تلاش آمریکایی‌ها این بود که خلبان در کمال راحتی باشد. چرا؟ چون حواسش پرت نشود و شش دانگ به مأموریت بپردازد. چون جایش راحت باشد و چیز ناراحت‌کننده‌ای مانع تمرکزش روی مأموریت نشود.
این‌جای کلاس می‌خندیدم به بشر، به دو فلسفه‌ی طراحیِ متضاد هواپیما برای رسیدن به یک هدف واحد.
بعد، از بچه‌ها می‌پرسیدم با کدامش موافقید؟
همیشه بین کسانی که در کلیشه‌ها و گزینه‌ها گیر می‌کردند، یک نفر پیدا می‌شد که در جوابم بگوید با هیچکدام. و منی که ذوق می‌کردم از بودن همان یک نفر توی کلاسم.
این‌جای کلاس شروع می‌کردم برایشان توضیح دهم که آدم، اگر آدم باشد، شرایطِ سخت یا آسان برایش فرقی نمی‌کند. تمرکزش را می‌گذارد روی مأموریتش، وظیفه‌اش، هدف خلقتش، عُبودیّتش. دستِ دلِ بچه‌ها را می‌گرفتم و با هم قدم می‌زدیم، می‌رفتیم آن بالا، بالای ابرها، توی آسمان‌ها. حرف می‌زدیم با هم، کنار هم. از این‌که ما بنده‌ی شرایط نیستیم؛ بنده‌ی سختی‌ها، آسانی‌ها، گریه‌ها، خنده‌ها... از این‌که تفاوت بین «عُسر» و «یُسر» فقط در یک حرف است؛ و آن حرف وابسته به نگاه ما. بعد دوباره برمی‌گشتیم وسط کلاس درس، وسط طراحی کاکپیت خلبان. نتیجه‌ای که آخر کلاس می‌گرفتیم این بود: کافی است فقط یک کاکپیت معمولی طراحی کنیم؛ نه شرقی، نه غربی. در عوض، وقتمان را بگذاریم روی خلبان‌ها، روی آدم‌ها. آدم‌هایی که آدم باشند و سختی را آسانی ببینند؛ آسانی را آسانی.




* عنوان: نوری از آیه‌ی نورِ سوره‌ی نور.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۵ دی ۹۹ ، ۱۴:۳۶ ۷ نظر

هو/


راه که می‌رفت، آرام، باوقار، یک‌جوری که پایش روی زمین کشیده نشود؛ یک‌جوری که غبار بلند نشود؛ به جهان آسیبی از جانب او نرسد؛ حتّی به‌اندازه‌ی یک ذرّه غبار.
اسمش محمّد (ص) بود روی زمین؛ احمد (ص) بود در آسمان‌ها...


+ داشتم به بچّه‌ها مبانی نظریه‌ی اغتشاشات* یاد می‌دادم؛ اثراتِ بزرگِ ضرایبِ کوچک در معادلات؛ اثرِ اپسیلون‌ها بر آشوب‌ها؛ اثر پروانه‌ای [اینجا +]. دلم از یک طرف رفت سمت راه رفتنِ حبیب؛ ذهنم از آن طرف آمد به مراقب نبودن‌های خودم؛ به دل‌هایی که بر ذمّه‌ام مانده؛ دل‌هایی که حتّی روحم از شکستن آن‌ها خبر ندارد. نکند بمیرم و دلی بر گردنم مانده باشد؟




*Perturbation Theory
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۲ ۱ نظر

هو/


آن طرف، حوالی پایین، همان که به جاروبرقی خانگی شباهت دارد، خلأساز است. خالی کردن هوای داخل محفظه را خوب می‌داند. هوا که خالی شد، آلیاژ گران‌قیمت و کمیاب داخل محفظه ساخته و پرداخته می‌شود. امّا امان از وقتی که محفظه، اندکی هوا داشته باشد. هر چه روی آلیاژ، عملیات داشته باشیم، اثر عکس دارد و خراب‌ترش می‌کند. مثل علمی که حجاب شود و آدم را بی اخلاق‌تر کند.*
جایی که در خاطرم «غررالحکم» ثبت شده، از کلام حضرت (ع) خوانده بودم: «اندکی از هوای نفس، عقل را تباه می‌سازد.». عقل اگر در دل باشد که هست (+)، اندکی، فقط اندکی هوا خرابش می‌کند. «هوا» با «خدا» یک‌جا جمع نمی‌شود چون‌که. مگر آن‌که هوا، هوای یار باشد.

 

 

* عالم که به اخلاص نیاراسته خود را/ علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ.




بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۶ ۳ نظر

هو/

 

 

 

چرخ‌هایش را جمع می‌کند توی دلش. موازی با زمین، با ارتفاع پایین، با سرعت بالا، می‌دود. در حال پرواز است؛ دل از زمین کَنده؛ اما از دور چنین می‌نماید که تو گویی هنوز به زمین چسبیده.
می‌دود تا یک جایی، یک جایی که دلت می‌ریزد، همان اواخر راه، همان‌جا که نگرانش می‌شوی. بعد به یک‌لحظه، فقط یک‌لحظه عمود می‌شود به تمام جاذبه‌ها و می‌رود بالا و بالا و بالا. در چشم‌به‌هم‌زدنی نشانت می‌دهد که تمام این مدت، دلش هیچ‌گاه با زمین نبوده. جانش را برمی‌دارد و می‌رود پیش خورشید. همان‌جا که دلش جامانده. همان بالای بالای بالا.
می‌دانی؟ هر بار کنده‌شدن برای من یک روضه‌ی مکشوف است. قاعده‌ی به‌هم‌زدنِ جاذبه‌ی زمین؛ قاعده‌ای که یک‌بار برای همیشه، قطرات خون گلوی حضرت علی‌اصغر (ع) به هم زد.**
 
 
 
 
* حضرت شمس‌الشموس (ع): إن کنت باکیاً لشیء، فابک لِلحسین (علی‌الحسین).
** حضرت باقر علوم و غیرعلوم (ع): فلم یَسقط مِن ذلک الدّم قطرة إلی الأرض (حتی قطره‌ای از خونِ گلوی علی‌اصغر بر زمین نریخت).
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر

هو/


قطعات کارمان را تکه‌تکه می‌کنیم. هر تکه‌اش می‌رود یک طرف. یک‌جور که هیچ‌کس جز خودمان نمی‌فهمد دارد چه‌کار می‌کند. کار را می‌فرستیم پایین، بین کارگاه‌ها/کارخانه‌ها، و خودمان از آن بالای هِرَم پخش شدنش را نظاره می‌کنیم. گاهی هم می‌رویم پایین، بین آدم‌ها. آدم‌هایی که اسم‌شان کارگر است، رسم‌شان بندگی. سرِ ظهر که می‌شود، کار و بار را کنار می‌گذارند و می‌روند به استراحت، نماز، ناهار. خیال‌شان راحت است. می‌دانند از یک جایی که آن‌ها نمی‌دانند کجاست، برنامه‌ها چیده شده. برخی هم که ساده‌تر و باصفاترند، تصور می‌کنند که کارها را سرکارگر یا صاحب کارگاه/کارخانه‌شان چیده. بی‌خبرند از کارفرما و طرّاح و کارگردانِ اصلی ماجرا. اما هر چه باشد، خیال‌شان راحت است. یک پیچ باید محکم کنند، یک مُهره باید ببندند، یک پُتک باید بزنند، یک جوش باید بدهند. با خیال راحت می‌کنند و می‌بندند و می‌زنند و می‌دهند. فقط نقش خودشان را می‌بینند. فقط دغدغه‌ی کار خودشان را دارند. فارغ‌اند از غمِ مونتاژ و نگرانیِ طرح اصلی و غصّه‌ی پایانِ پروژه. سر ماه هم خاطرشان جمع است که دستمزدشان پرداخت می‌شود. گاهی کم و گاه زیاد. و حتماً گاهی وقت‌ها با تأخیر. در سختی غر می‌زنند، اما قهر نمی‌کنند؛ چون نان‌شان را وابسته به صاحب کارگاه/کارخانه می‌بینند و خودشان را عیال او. قهر نمی‌کنند، تا زمانی که امیدشان از صاحب‌کارشان قطع شود؛ یا یک صاحب‌کار بهتر پیدا کنند و بروند پیش او. اما تا زمانی که امید دارند به صاحب‌کار فعلی، مشغول‌اند. تا وقتی که جای بهتر و صاحب بهتری نیابند، بیخ ریش همین صاحب‌اند. حتی اگر گاهی دستمزدشان کمی دیر و زود یا کم و زیاد شود...

مشغول‌اند. مشغول‌اند با خیال راحت. برایشان مهم نیست که کار قرار است به چه نتیجه‌ای برسد. فقط می‌دانند که باید یک پیچ محکم کنند، یک مهره باز کنند، یک پُتک بکوبند، یک قطعه جوش دهند. این‌که این پیچ و مهره و پُتک و جوش‌ها چه می‌شود، به آن‌ها ربطی ندارد. مطمئن‌اند که بالأخره قرار است آخرش یک چیز خوبی بشود. مطمئن‌اند به کارگردانی که پشت صحنه به آن‌ها گفته تو فقط پیچ را محکم کن، مهره را باز کن، پُتک را بکوب و این را به آن جوش بده. فقط جوش می‌دهد، به قامت یک جوش‌کار؛ یک کارگر. مطمئن است که نقشه‌ای در کار است و نقشه‌کش حاذق. کارگر فقط وظیفه‌ی کارگری‌اش را انجام می‌دهد. 


اسم‌شان کارگر است و رسم‌شان بندگی. مثل من، مثل تو. مثل ما که فقط عَمَله‌ی خداییم. پیچمان را محکم می‌کنیم. دغدغه‌مان فقط همین محکم شدن پیچ‌هایی است که صاحب کارخانه به ما واگذار کرده. در کارِ کارفرما که هیچ، حتی در کار صاحب کارخانه هم دخالت نمی‌کنیم. ما فقط مشغولیم. مشغولیم با خیال راحت. با اعتماد کامل به کسی که کارگردانی و طرّاحی و نقشه‌کشیِ اصلی فقط در ساحت اوست. ما، خیلی هنر کنیم، صاحب کارخانه‌مان را بیشتر بشناسیم، تا شاید به واسطه‌ی او، راهی پیدا کنیم به کارگردانِ اصلی.
من و تو، باواسطه یا بی‌واسطه، فقط عَمَله‌ی اوییم و مأمور به کوبیدن پُتک. یک عمله با خیال راحت، و مطمئن به این‌که هر چه‌قدر هم که پیراهنش روغنی شود و دستگاه و ابزارش خراب، آخر ماجرا خوب تمام می‌شود. مطمئن به این‌که آخر این پیچ پیچاندن‌های تک‌به‌تک و دو‌به‌دو، یک اتفاق خوب می‌افتد.
ما، عَمَله‌ایم. عَمله‌ای که غذای ظهرش را صاحب کارخانه می‌دهد، بیمه‌اش با صاحب کارخانه است، دغدغه‌ی دستمزد آخر ماه هم ندارد. دستمزدی که گاهی زود می‌شود و گاهی با تأخیر، گاهی کم می‌شود و گاهی زیاد. و کاری که سخت می‌شود یک روز، و آسان می‌شود روز دیگر. سخت اگر شود، بنده‌ایم؛ آسان اگر شود، بنده‌ایم. مگر آن‌که از مولایمان ناامید شویم؛ یا مولایی بهتر از او بیابیم.


+ کُجا رَوَم که دِلِ مَن، دِل از تُ برگیرد؟!
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر

هو/

 

یک بار هم یک پُلی یک جای دنیا فرو ریخت. آمدند گفتند دلیلش «خستگی» است. خستگی (fatigue) در مهندسی مکانیک یعنی تخریب و تغییر دائمی بر اثر بارهای متناوبِ تکرارشونده. بارهایی که به خودیِ خود میتوانند اندازههای کوچکی داشته باشند. آنقدر کوچک که هیچکدامشان به تنهایی نمیتواند پل را خراب کند. اما این تکرارشوندگیشان در گذر زمان یک پل را به زانو درمیآورد.

مثل ماجرای بیابان و پیامبر (ص). همان داستان معروفی که به اصحاب گفتند بروید خار جمع کنید. اصحاب گفتند خار وسط این برهوت؟! بعد رفتند و یک تل خار جمع شد. پیامبر (ص) فرمودند این حکایت گناهان صغیرهی شماست. تک به تک هیچاند؛ اما وقتی تکرارشونده شوند، کوهی میشود برای خودش. کمر آدم هم که قطعاً زیر کوه میشکند.

 



 + شاید هم مثل این روزهای تکرارشونده.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر

هو/

رامین را گذاشتهام روی مدلهای ساختاری ماده کار کند. چند مقالهای دادهام و گفتهام میروی ریز میشوی در ریزساختار فلان آلیاژ. گفتهام همهی این مقالهها و مطالعات قبلی، اشتباهات بنیادین دارند؛ من و شما باید مچ قبلیها را بگیریم و نقطهی عطف شویم برای بعدیها.
پریشب آمد گزارش بدهد. بعد نماز عشا تا حدود یازده شب بود که نشستم به حرفهایش گوش کردم. می گفت ریزساختار این آلیاژ این چنین است؛ اما وقتی ضربه میخورد، ساختارش آن چنان میشود. میگفت به خاطر داغ شدنِ موضعیِ محل ضربه، کاملاً عوض میشود. انگار که یک چیز دیگر است و از درون، تغییر ماهیت داده. این همه تغییر و عوض شدن! اما در بیرون ما اینها را به این زودیها نمیفهمیم. چند سالی زمان لازم دارد تا درکش کنیم. میگفت معادلات ساختاری را بعد ضربه و داغ شدن موضعی باید عوض کرد. یک چیزهای دیگر باید برایش نوشت. ظهور حالات جدید، مستحق معادلات جدید است.

ضربههای زندگی یکی یکی در ذهنم مرور شد. وقتی که بر اثر ضربه داغ میشویم. وقتی که عوض میشویم. به وقتی که ماهیت واقعیمان را در شرایط فشار ضربه و داغ شدنِ موضعیِ ناشی از آن بیرون می‌ریزیم. وقتی که دیگر آن آدم قبلی نیستیم. از درون تغییر کردهایم و تغییراتمان از بیرون هنوز رخ ننموده. وقتی که از درون، حالت جدید یافتهایم و مستحق معادلات جدید خدا میشویم. فقط چند سالی زمان لازم داریم تا بفهمیم. حالات خوب یا بد؟ برای ما، ما، آدم هایی که داغ میشویم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر