چرخهایش را جمع میکند توی دلش. موازی با زمین، با ارتفاع پایین، با سرعت بالا، میدود. در حال پرواز است؛ دل از زمین کَنده؛ اما از دور چنین مینماید که تو گویی هنوز به زمین چسبیده.
میدود تا یک جایی، یک جایی که دلت میریزد، همان اواخر راه، همانجا که نگرانش میشوی. بعد به یکلحظه، فقط یکلحظه عمود میشود به تمام جاذبهها و میرود بالا و بالا و بالا. در چشمبههمزدنی نشانت میدهد که تمام این مدت، دلش هیچگاه با زمین نبوده. جانش را برمیدارد و میرود پیش خورشید. همانجا که دلش جامانده. همان بالای بالای بالا.
میدانی؟ هر بار کندهشدن برای من یک روضهی مکشوف است. قاعدهی بههمزدنِ جاذبهی زمین؛ قاعدهای که یکبار برای همیشه، قطرات خون گلوی حضرت علیاصغر (ع) به هم زد.**
* حضرت شمسالشموس (ع): إن کنت باکیاً لشیء، فابک لِلحسین (علیالحسین).
** حضرت باقر علوم و غیرعلوم (ع): فلم یَسقط مِن ذلک الدّم قطرة إلی الأرض (حتی قطرهای از خونِ گلوی علیاصغر بر زمین نریخت).