رسد آدمی به جایی...
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۳ ق.ظ
هو/
تجسّم کنید:
چند دقیقه فرصت دارید یک مسافتی را بدوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز کنید. نمیدانید بناست با چه کسی یا کسانی مواجه شوید؛ امّا میدانید به قصد کشتن و کشته شدن دارید میروید.
چند دقیقه یک مسافتی را میدوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز میکنید. همان اولش تعیین مسیر میشوید؛ توی مسیر قرار میگیرید. با حداکثر سرعت؛ چند دقیقه تا درگیری.
حالا دوباره تجّسم کنید:
با سرعت خیلی بالا، خیلی خیلی بالا، حوالی 950 کیلومتر بر ساعت - فقط تصوّرش کنید - ، دارید حرکت میکنید؛ دم صبح، یک طرف آسمان تاریک، یک طرف روشن؛ هوا گرگ و میش؛ آدم گم میشود در بیکران آسمان.
آیا این آخرین تصاویری است که در قاب چشمان دنیایتان ثبت شده؟ شاید.
ذهنتان خالی است؛ نه زن، نه بچّه، نه پدر و مادر. گوشتان به کار است. مسئول رادار توی گوشتان میخواند و بهسرعت شما را آماده میکند:
- بیرینگ 270 شما هستند؛ 30 مایل.
- Roger Sir (دریافت شد قربان)
- هیچگونه اینترسپتوری رو من تأیید نمیکنم. اینا یقیناً از نوع بامبر (بمبافکن)ان.
- Roger Sir
- چهار فروند هدف به ارتفاع 15 هزارپا روی سنندج هستن، مشغول بمبارون.
- Roger Sir
- چهارتا به فاصلهی 30 مایل پشت سر همینا برای بمبارون میان.
- Roger Sir
- الان 80تا به راستتونان؛ 30تا به راستتونان؛ فاصله 18 مایل.
- Roger
- ظاهراً در پهلوی چپشون هستید. تعدادشون الان 4 تاست؛ در گردش به راست هستن.
- ...
از اینجا چند دقیقه مکالمات قطع میشود. درگیری شروع شده با دو تا دستهی 4 تایی. باز هم تجسّم کنید، توی تاریکی محض، ارتفاع بالا، سرعت خیلی بالا، زمان خیلی کوتاه. درگیری...
دو خلبان در سکوتاند. دیدن نقطهی هواپیمایشان توی رادار قوّت قلب است؛ و این یعنی هنوز زندهاند. از آن طرفیها یک نقطه از رادار کم میشود. خلبانِ خودی امّا چیزی نمیگوید. مسئول رادار به جوش و خروش میآید؛ بیش از جوش و خروش اوّلیهاش:
- احتمالاً زدید؛ چون حرکتی نداره.
خلبان در کوتاهترین کلمات، به مسئول رادار میفهماند که بله، زدهام:
- خوردن زمینشم دیدم.
- موفق باشید؛ مچّکرم؛ ادامه بدید. نوعش چی بود؟
باز هم در کوتاهترین کلمات؛ در اوج تواضع:
- میراژ (جنگندهی افسانهای اروپاییها در آن زمان).
مسئول رادار حالا دیگر نمیتواند احساساتش را کنترل کند:
- یه دونه میراژ. دستت درد نکنه قربان! درود به شما قهرمانان جمهوری اسلامی.
پ.ن:
صداها را گوش کردید؟ :)
من نمیخواهم درگیر حاشیههای فنّیاش شوم. وقت برای مزخرفات فنّی زیاد داریم. بیایید فقط برگردیم عقب؛ فقط از نظر انسانی. چشمهایمان را ببندیم، خیال کنیم یک آدم، آن بالابالاهاست؛ با سرعت حدود 800- 900 کیلومتر بر ساعت؛ بین تاریکیها؛ نمیداند چه چیزی انتظارش را میکشد؛ امّا میداند هر چه هست از نظر عدّه و توانایی خیلی بیشتر از اوست؛ بالاتر از اوست. دارد میرود جنگ؛ خونش امّا به جوش نمیآید؛ غلیان نمیکند. توی گوشش میدان جنگ را لحظه به لحظه ترسیم میکنند. میفهمانندش که 8 هواپیمای فوق مدرن انتظارش را میکشند. هر بار کوتاه میگوید؛ با آرامش تمام؛ بیتفاوت: Roger Sir.
باز هم با آبوتاب میگویند. باز هم با آرامش، در آن سرعت، در آن شرایط، جواب میدهد: Roger Sir.
حتّی تحریکش میکنند: سنندج، مردم غیرنظامی، زیر بمباراناند.
او امّا نقش خودش را در نقشهی خدا شناخته. با تمام سرعت و قدرت دارد میرود؛ در عین حال با دلی آرام و قلبی مطمئن. انگار که به مقام رضا رسیده باشد. انگار که قضا و قدر و جبر و اختیار برایش حل شده باشد. بیآنکه از شنیدن بمباران سنندج تهییج شود؛ باز هم با همان لحن، با همان طمأنینه، با همان کلمات: Roger Sir.
میراژ میزند؛ امّا چیزی نمیگوید. مسئول رادار فهمیده که مثل شیر دارد لشکر کفتارها را میدرد. بالأخره سکوت را میشکند که قطعاً زدهای؛ توی رادار تکان نمیخورد. کوتاه جواب میشنود که کجای کاری مسئول رادار؟ زمین خوردنش را هم به چشم دیدم حتّی.
و بعد که رادار میپرسد نوعش چه بود؟ سینه سپر نمیکند که من میراژ زدم. حتّی نمیگوید که من واسطهی خدا بودم که میراژ بزنم. یکجوری، با صدایی که مفهوم نیست، خیلی سریع، در حدّ یک کلام، در حدّ یک گزارش کوتاه، اشاره میکند: میراژ.
و حالا مسئول راداری که به وجد میآید و لب به تحسین میگشاید...
میدانید چه میشود که یک آدم اینطور میشود؛ بیآنکه مستقیماً پای درس استاد اخلاق رفته باشد؟
هیچ چیز جز ایمان نمیتواند تحت آن شرایط، چنین سکینهای به روح و لسان انسان بریزد.
+ مکالمات خلبانهای زمان جنگ شنیدنی است. خیلی شنیدنی است. جنگ آسمان با زمین خیلی فرق دارد. آنجا، آدم تنهاست؛ غربت زیاد است؛ بوی خاک هم نمیآید. آنجا خدا نزدیکتر است؛ فقط خدا هست؛ تاریکی آسمان و خدای آسمانها...
خدا اجرتان دهد آقای سید احسان نیکبخت که آمدی این مکالمات را گرفتی، بازسازیاش کردی، موسیقی همراهش گذاشتی، فیلم رویش سوار کردی، مستندش کردی، منتشرش کردی. مردم شاید زحماتت را ندیده باشند؛ خدای مردم ولی دید. همان خدایی که یک روز این مکالمات را شنید.
۹۹/۰۹/۰۷