هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

آسان بگیر؛ آسان بمیر :)

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ق.ظ

هو/



شب‌ها، آخرشب‌ها، وسط آن بیابان، از خوابگاه می‌زدیم بیرون. آن‌جا عقرب زیاد داشت. ما ولی نمی‌ترسیدیم از تاریکی شب و نیش عقرب‌ها. خلاف جهت قبله، مسیر شمال شرق را می‌گرفتیم تا می‌رسیدیم به یک ساختمان نیمه‌کاره. خودمان را می‌رساندیم به پشت‌بامش. رفیق، کتاب گناهان کبیره را می‌گذاشت وسط، نور موبایل می‌انداخت و از روش می‌خواند. عیناً از روش. کلمه‌هاش آسمانی بودند. دلمان تکان می‌خورد در آن تاریکی شب. کار هر شب‌مان شده بود. گاهی وسط کتاب خواندن‌مان چراغ‌گردانِ ماشینِ گشت حفاظت فیزیکی می‌آمد. آرام و بی‌صدا سرمان را پایین می‌گرفتیم. رد می‌شدند، می‌رفتند، ما هم ادامه می‌دادیم به خواندن.
کار هر شبمان شده بود. پنج سال پیش. وقتی که هر دوی‌مان با آدم این روزها خیلی فرق داشتیم.

این‌جا + برایم خاطره‌‌ها را زنده کرد رفیقِ آن روزها، آن شب‌ها. بعد پنج سال.



+ امشب داشتم به یک عزیزی که شوخیِ بی‌جای من، رویش تأثیر جدّی گذاشته بود، توضیح می‌دادم که جدّی نگیرد. که این حرف‌ها را سخت نگیرد. که من دیگر هیچ چیز را سخت نمی‌گیرم. که من، آن آدم سابق نیستم. راستش، آن آدم قبلی خیلی قوی بود و به‌واسطه‌ی قوّت ذهنش از بعضی مرزها عبور می‌کرد.
حالا ولی من خیلی ساده شده‌ام. ساده می‌گیرم. و از همه چیز مهم‌تر برایم مراعات حال دل آدم‌هاست. از همه چیز.

+ داشتم گزارش شهادت دکتر فخری‌زاده را می‌خواندم. تیم حفاظت چندبار تأکید کرده بود که امروز نباید حرکت کنیم. دکتر گفته بود سخت نگیرید؛ همین امروز باید برویم. رفت و شد. رفت و شد. رفت و شد. و آه که درس سخت نگرفتنش، می‌ارزید به تمام درس‌های دیگر.
از دکتر بالاتر، یک نفر را می‌شناسم که سحرگاه نوزدهم ماه رمضان، با زبان روزه آمد توی مسجد. دستش را گذاشت روی قاتلش که به شکم خوابیده بود. می‌دانست به شکم خوابیده تا شمشیر را پنهان کند. امّا ساده گرفت؛ لبخند زد؛ گفت به شکم خوابیدن کراهت دارد؛ و از قاتلش رد شد. رد شد و رفت توی محراب. رفت توی محراب و چند دقیقه بعد، فرق سرش با همان شمشیر پنهان‌شده در زیر شکمِ قاتل شکافته شد. اسمش علی جان بود؛ امیرالمؤمنین علی (ع).
این‌جا، وسط این همه آدمِ اشهدخوانده، جای سخت گرفتن نیست. این‌جا، بین این همه آدمی که بوی علی (ع) از سینه‌شان بلند می‌شود، جای سوءظن نیست. این‌جا، جای ساده‌لوحی و سهل‌انگاری و تفسیر به خیر است. حالا فوقِ فوقش یک نفر پیدا می‌شود یک گلوله توی سرت خالی می‌کند. فدای سرش. فدای سرت. ارزشش را ندارد که سخت بگیری.
۹۹/۰۹/۲۰
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر

حرفِ گفتنی

نظرات  (۴)

۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۲:۱۸ خانم ۲۹۱۲
چه کتابی هم انتخاب کرده بودید برای اون موقه شب، رو پشت بوم:)

با اینکه من خودم تاحالا خوابگاهی نبودم اما یکی از چیزایی که واقعا ناراحتم میکنه رفتن دوستام از خوابگاه:/ متاسفانه خیلی هم دور نیست اون روز...
پاسخ:
سلام
آتیش روشن کردن‌تون تو خوابگاه رو خوندم چند روز پیش. جالب بود. البته خوابگاهی که من نوشتم یه چیز دیگه‌س.
ان‌شاالله کسایی که هم‌دیگه رو دوست دارن هیچ‌وقت از هم جدا نشن. :)
۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۱:۳۱ جوینده آرامش
سلام
اما وقتی بزرگی را از دست می دهیم که جایش پرشدنی نیست نمیتوان گفت
پاسخ:
سلام و رحمت‌الله
ممنون که بخش‌های ناقص حرفام رو تکمیل می‌کنین.

حق با شماست. منظورم به خطر انداختن به قصد خودکشی کردن نبود. برای بزرگانمون، احتمال خطر همیشه زیاده. مثلاً تیم حفاظت با توجه به اطلاعاتی که بهش می‌رسه، مدام مسیر و زمان عوض می‌کنه و به شخصیت هشدار می‌ده که برنامه‌تو لغو کن. بعضیا درگیر این چیزا می‌شن و مدام لغو می‌کنن. بعضیا ولی سخت نمی‌گیرن و می‌رن تو دل برنامه‌هاشون.
یه مثال دیگه: هوا به‌شدت طوفانیه. یه خلبان تصمیم می‌گیره تو هوای طوفانی پرواز کنه و یه مادر باردار با وضع بحرانی رو از یه روستای دورافتاده منتقل کنه به بیمارستان. یه خلبان دیگه تصمیم می‌گیره که هلی‌کوپتر بیت‌المال و خودش و همکاراش رو به خطر نندازه و صبر کنه تا هوا بهتر بشه. هر دو هم کار درستی می‌کنن :)

امام علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) فرمودند: کفی بالاجل حارساً.
برای حفاظت انسان، مرگ کافیه. ما از مرگ می‌ترسیم. امّا در اصل، مرگ، محافظ ماست. تا زمانی که نرسه، هیچی نمی‌شه. این حفاظت‌ها و تدبیرهایی هم که می‌بینید، به‌خاطر اجتناب از خودکشیه. داریم وظیفه‌ی عقلی و طبیعی‌مون رو انجام می‌دیم. داریم از قضای الهی به قدر الهی پناه می‌بریم. وگرنه، کفی بالاجل حارساً :)

+ به یه بزرگواری می‌گفتن نرید جلو. خطرناکه. شما باید بمونید. جاتون پر نمی‌شه.
ایشون جواب می‌داد که اتفاقاً اگه فکر می‌کنید کسی به قدری مهم و مؤثره که جاش پر نمی‌شه، باید تقدیمش کنید به خدا. وقتی کسی رو به خدا تقدیم کنید، خدا ده برابرشو بهتون پس می‌ده. آیه می‌خوندن که: من جاء بالحسنة فله عشر امثالها. نه؟ :)
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام ***** عزیز

یه رزمنده ای تعریف میکرد که دو تا از هم رزم های ما که اتفاقا همشهری هم بودن و هر دو به شهادت رسیدن در جنگ 8 ساله خودمون،
یکی همیشه لبخند به لب داشت و شاد بود و میگفت خدا اگر ما رو نبخشه پس کی رو میخواد ببخشه...
یکی دیگه همیشه حالش منقلب بود و اشک داشت و میگفت دستمون خالیه، با چه رویی بریم پیش خدا و اهل بیت...
هر دو عند ربهم شدن...
این تفاوت ها گاهی به طبع و مزاج و سرشت آدمها هم هست... مهم اینه که هر تشخصی که داریم وجه مون به سمت درستی باشه...

چند باری شنیدم که امام خمینی رحمة الله خیلی به نظم ، مقید بودن...
نمیدونم چقدر معتبره اما چند بار شنیدم امام نجف که بودن، صبح ها اونقدر سر ساعت میرفتن به حرم امیرالمومنین که کاسب های اون منطقه ساعت خودشون رو با ایشون تنظیم میکردن...
به دوستم گفتم اگر این حرفها معتبر باشه احتمال داره که امام طبعا و تشخصا بسیار روح قید شکنی داشتن و این تقید امام به نظم و ساعت، یک جورایی به تعادل رسوندن اون روح بی قرارشون در این عالم ماده بوده...

ما نوشتن رو تعطیل کردیم که بیشتر وراجی ها مون رو بیایم پیش دوستان بکنیم...
پاسخ:
سلام داداش رضاجانم...

منظورم سخت نگرفتن به خلق خدا بود؛ به اطراف؛ به دنیا... دارم سخت می‌گیرم داداش جونم...

می‌فرمودن حضرت یحیی همیشه از خوف خدا گریه می‌کردن. حضرت مسیح گاهی از خوف خدا گریه می‌کردن، گاهی از رجاء لبخند می‌زدن. خداوند فرموده بودند که هر دو محبوب من هستن، ولی عیسی بیش‌تر.
این روایت رو که آدم می‌شنوه، یاد اون نور مطلقی می‌افته که دائم‌التبسّم بود. چه محبوبی بود. چه حبیبی بود. نور... نور... نور...

بله برادرجانم. معتبره. نماینده‌ی جمهوری اسلامی توی عراق دست بنده رو گرفت، برد در خونه‌ی آقایی که می‌فرمایید. از اون‌جا آورد بین بازار تا حرم که مسیر رو ببینم. گفت هر شب سر ساعت 9 شب توی حرم می‌نشستن (اگه حافظه‌م درست یاری کنه).
می‌شه یه‌کم جسارت کنم؟ می‌ترسم حق کسی که اسمشون رو آوردید ادا نشه. راستش دلم راضی نمی‌شه به تفسیری که کردید. این تفسیر زیبا و پر از نورتون برای امثال شهید بهشتی و حاج قاسم سلیمانی درسته. برای اون آقای بزرگوار، باید توی مرتبه‌های خیلی خیلی بالاتر سیر کنیم. شهید بهشتی کسی بودند که سر ساعت میومدن و می‌رفتن و خودشون رو با زمان تطبیق می‌دادن. ولی روح بزرگی که بهش اشاره کردید، کسی بودن که زمان با ایشون تطبیق داده می‌شد. مرحوم بهشتی خودشون رو به زمان مقیّد می‌کردن؛ ولی اون آقای بزرگ کسی بودند که زمان به ایشون مقیّد می‌شد. و این، یعنی مرتبه‌ای از صاحب‌الزمان بودن. 
روح من فدای روح خدا.


شما نور میارید به نار ما. اگه تنهامون بذارید، دلمون به ناری که توشه می‌سوزه...
این + هم به‌واسطه‌ای تقدیم شما. برای حدود دو ساعت قبله. زمانی که پنج‌شنبه آخرین لحظاتش رو به اولین لحظات جمعه گره زد. محمدصادق ما رو یادتون نره. :)

نه عزیزم جسارت نبود...
بعضی رزمنده های امام هم میرسیدن به مرتبه ای که زمان به اونها اقتداء میکرد و به قول شما میشدن مرتبه ای از صاحب الزمان...
امام که جای خود دارن...
اما خب برداشتم این بود که اون اخبار مال ایام جوانی امام بوده... و از اون جهت عرض کردم ممکنه سلوک امام بوده... و البته اصراری هم روی حرفم ندارم... چون من که اطلاع از عوالم درونی امام ندارم... چه بسا ایشون از 15 سالگی در ملکوت عالم سیر میکردن...

بابت زیارت خیلی ممنون...
ان شا الله خداوند دلتون رو مزار خودش بکنه به خاطر لطفی که کردید...
محمد صادق کجاست؟
پاسخ:
سلام بر اخ‌العزیز

عجب زمان رو به هم ریختن. عجب زمین و زمان رو به هم ریختن. ان‌شاءالله سرباز راه خدایی بشیم که روح خدا به رومون باز کرد.

محمّدصادق آخر هفته‌ها می‌ره اصفهان و کلاً حوصله‌ی هیچ‌کدوممون رو نداره :))

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.