هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۷/۲۸
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «از روزگاران» ثبت شده است

هوالنّور. النّور النّور.


سرطان مادر محمدصادق +، به مرحله‌ای رسیده که دکترا گفتن کاری ازمون برنمیاد؛ تماشا کنید تا بمیره.
پزشکی عاجز شده. پزشکی حقیره. مثل مهندسی که حقیره. مثل مهندسی که عاجزه.
این دانش‌های تجربی، پزشکی‌ها، مهندسی‌ها، این مدارک دهن‌پرکنی که من و محمدصادق یکی یه دونه‌شو تو جیبمون داریم، دارن تحقیر میشن پیش چشممون.
خدا، حقارت پزشکی رو برای صادق داره به اکمال می‌رسونه. دقیقاً مثل روزی که هلیکوپتر رفیق من، علی جانم، سقوط کرد و طعم حقارت مهندسی به کام من چشیده شد.
ما، من و صادق، با گوشت و پوستمون باید این حقارت‌ها رو درک کنیم. باید این زخم‌ها رو بچشیم، تا مراقب باشیم مردم از طرف ما دچار این درد و زخم‌ها نشن. تا جون بکَنیم و پوست بندازیم پشت دیوار پزشکیِ حقیر و مهندسیِ حقیرتر، درس بخونیم و قوی بشیم، که حقارت این علوم رو به عزّت خدا گره بزنیم و نذاریم حال آدمای دیگه رو بد کنن.

حال مادر محمدصادق خوب نیست؛ و این موضوع، حال داداش صادق منو بد کرده. پارسال، چشماشو واکرد، دید تخصصش رو قبول شده تهران، اومد، رفت تحت فشار محیط جدید و بزرگ، و از بعدش فشار روی فشار، فشار پشت فشار. هم به خودش، هم به همسرش. همسری که بعد زایمان، بعد به دنیا اومدن حانیه، حتماً تحت فشار بوده و هست. صادق بهتر از منِ مجرّد، از افسردگی بعد زایمان خانم‌ها خبر داره. از عوض شدن اخلاق خانم‌ها. از فشاری که بهشون میاد و حواسشونو پرت می‌کنه تا این فشارو منتقل کنن به زندگی مشترکشون. مثل محمدصادقی که حواسش پرت شد و فشاری که داره بهش میاد رو گذاشته روی زندگی مشترکش.

رفاقت من و محمدصادق، تو گرم‌ترین حالت خودشه. سال‌هاست که گرمِ گرمه. می‌دونید چرا؟ چون روزایی که من حالم خوب نبود و باهاش تندی می‌کردم، صادق بهم دل می‌داد، درکم می‌کرد، از تلخی و تندیم ناراحت نمی‌شد، و بند رفاقتمونو محکم نگه می‌داشت تو دستش تا من برگردم و حالم خوب بشه. و روزایی که صادق حالش خوب نبود و به قصد اذیت باهام بد تا می‌کرد، من حواسم بود که بهش دل بدم و نذارم رفاقتمون تحت تأثیر قرار بگیره. وقتی رفاقتمون به مو می‌رسید، یکیمون کوتاه میومد و مراقب بود که اون یکی رو تو آغوش بگیره. همیشه یه نفرمون یه سر این رفاقتو با چنگ و دندون نگه داشته که مونده. که گرم مونده.
ولی چند سال پیش، رفاقتم با علی‌رضا تموم شد. از وقتی که عقد کرد، یهویی عوض شد. بیش‌تر از یک سال بداخلاقی کرد؛ کم محلی کرد؛ اذیت کرد؛ لجبازی کرد. رفاقتمون سر جاش بود، تا روزی که منم شروع کردم اذیتش کنم و مثل خودش لجباز بشم. علی‌رضا بیش‌تر از یک سال سر طناب بداخلاقی رو کشید. رفاقتمون تو اون یک سال ادامه داشت، تا روزی که منم بلند شدم و اون یکی سر طناب لجبازی رو کشیدم. از همون روز که هر دو هم‌زمان کشیدیم، طناب رفاقتمون پاره شد؛ برای همیشه.

حالا، این روزا، صادق، تحت فشار قرار گرفته و حواسش نیست که باید سر طناب لجبازی‌ای که یه سرش تو دستای همسرشه رو رها کنه. حواسش نیست که هر چی بیش‌تر این طناب از دو طرف کشیده بشه، بیش‌تر انرژی دو طرف رو تخلیه می‌کنه. حواسش نیست که این طناب، ظاهرش طناب لجبازیه، باطنش طناب زندگیه، طناب ایمانه. آخ که اگه یکی‌شون، فقط یکی‌شون، یه سر این طنابو رها می‌کرد... آخ که اگه یکی‌شون می‌فهمید که اون یکی تحت چه فشاریه... آخ که اگه یکی‌شون تسویه‌حساب شخصی رو چند ماه عقب می‌انداخت...

محمدصادقِ منو این‌طور نبینید. خیلی دل‌گنده‌تر از این حرفاست. صادق رفت جسد محمدرسول رو از تو ماشین پیدا کرد، تو اون شرایط کشیدش بیرون، به پاش موند، خاکش کرد، همه کاره‌ی مراسمش شد، خم به ابروش نیاورد، محکم، محکم، محکم. صادق من محکم بود، محکم هست. توپ تکونش نمی‌داد، نمی‌ده. فقط الآن یه‌کم خسته شده. وگرنه برمی‌گرده دوباره.
همسرشم همین‌طور. همسر رفیق من، زن‌داداش من، خواهر من، خیلی قوی‌تر از این حرفا بود، هست. خانمی که لحظه‌های سخت زایمان رو تجربه کرده، آستانه‌ی تحمّلش خیلی فرق داره با من و صادق. خیلی فرق داره با دخترایی که هیچی از سختی دنیا سرشون نمی‌شه. فقط حواسش نیست که درد تنش این روزای همسرشو تحمّل کنه و بیشتر از این تکون نده به شوهرش.

محمدصادق منو این طور نبینید. این چیزایی که تو وبلاگش می‌نویسه رو باور نکنید. محمدصادق کسیه که من پشت سرش نماز خوندم، می‌خونم، و خواهم خوند. لجبازی‌های بچه‌گونه‌ی الآنشو نبینید. غرغر کردن‌های پیرمردطور الآنش‌ رو نبینید. دستشو می‌ذاره سر زانوهاش و بلند می‌شه همین روزا. رفیق من حق داره که این‌قدر لجباز شده باشه؛ همون‌طور که همسرش حق داره. ولی جفتشون، این جفتی که عِدل همدیگه‌ن، می‌گذرونن این روزا رو. و من همین روزا میام می‌گم که دیدین گفته بودم پست‌های محمدصادق رو باور نکنید؟
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۵ آذر ۹۹ ، ۰۷:۲۷ ۸ نظر

هو/

 
تجسّم کنید:
چند دقیقه فرصت دارید یک مسافتی را بدوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز کنید. نمی‌دانید بناست با چه کسی یا کسانی مواجه شوید؛ امّا می‌دانید به قصد کشتن و کشته شدن دارید می‌روید.
چند دقیقه یک مسافتی را می‌دوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز می‌کنید. همان اولش تعیین مسیر می‌شوید؛ توی مسیر قرار می‌گیرید. با حداکثر سرعت؛ چند دقیقه تا درگیری.
حالا دوباره تجّسم کنید:
با سرعت خیلی بالا، خیلی خیلی بالا، حوالی 950 کیلومتر بر ساعت - فقط تصوّرش کنید - ، دارید حرکت می‌کنید؛ دم صبح، یک طرف آسمان تاریک، یک طرف روشن؛ هوا گرگ و میش؛ آدم گم می‌شود در بی‌‌کران آسمان.
آیا این آخرین تصاویری است که در قاب چشمان دنیایتان ثبت شده؟ شاید.
ذهنتان خالی است؛ نه زن، نه بچّه، نه پدر و مادر. گوشتان به کار است. مسئول رادار توی گوشتان می‌خواند و به‌سرعت شما را آماده می‌کند:
 
 

 

 
- بیرینگ 270 شما هستند؛ 30 مایل.
- Roger Sir (دریافت شد قربان)
- هیچ‌گونه اینترسپتوری رو من تأیید نمی‌کنم. اینا یقیناً از نوع بامبر (بمب‌افکن‌)ان.
- Roger Sir
- چهار فروند هدف به ارتفاع 15 هزارپا روی سنندج هستن، مشغول بمبارون.
- Roger Sir
- چهارتا به فاصله‌ی 30 مایل پشت سر همینا برای بمبارون میان.
- Roger Sir
- الان 80تا به راستتون‌ان؛ 30تا به راستتون‌ان؛ فاصله 18 مایل.
- Roger
- ظاهراً در پهلوی چپشون هستید. تعدادشون الان 4 تاست؛ در گردش به راست هستن.
- ...
 
از این‌جا چند دقیقه مکالمات قطع می‌شود. درگیری شروع شده با دو تا دسته‌ی 4 تایی. باز هم تجسّم کنید، توی تاریکی محض، ارتفاع بالا، سرعت خیلی بالا، زمان خیلی کوتاه. درگیری...
 
دو خلبان در سکوت‌اند. دیدن نقطه‌ی هواپیمای‌شان توی رادار قوّت قلب است؛ و این یعنی هنوز زنده‌‌اند. از آن طرفی‌ها یک نقطه از رادار کم می‌شود. خلبانِ خودی امّا چیزی نمی‌گوید. مسئول رادار به جوش و خروش می‌آید؛ بیش از جوش و خروش اوّلیه‌اش:
- احتمالاً زدید؛ چون حرکتی نداره.
خلبان در کوتاه‌‌ترین کلمات، به مسئول رادار می‌فهماند که بله، زده‌ام:
- خوردن زمینشم دیدم.
- موفق باشید؛ مچّکرم؛ ادامه بدید. نوعش چی بود؟
باز هم در کوتاه‌ترین کلمات؛ در اوج تواضع:
- میراژ (جنگنده‌‌ی افسانه‌ای اروپایی‌ها در آن زمان).
مسئول رادار حالا دیگر نمی‌تواند احساساتش را کنترل کند:
- یه دونه میراژ. دستت درد نکنه قربان! درود به شما قهرمانان جمهوری اسلامی.
 
 
 
پ.ن:
صداها را گوش کردید؟ :)
من نمی‌خواهم درگیر حاشیه‌‌های فنّی‌اش شوم. وقت برای مزخرفات فنّی زیاد داریم. بیایید فقط برگردیم عقب؛ فقط از نظر انسانی. چشم‌هایمان را ببندیم، خیال کنیم یک آدم، آن بالابالاهاست؛ با سرعت حدود 800- 900 کیلومتر بر ساعت؛ بین تاریکی‌ها؛ نمی‌داند چه چیزی انتظارش را می‌کشد؛ امّا می‌داند هر چه هست از نظر عدّه و توانایی خیلی بیش‌تر از اوست؛ بالاتر از اوست. دارد می‌رود جنگ؛ خونش امّا به جوش نمی‌آید؛ غلیان نمی‌کند. توی گوشش میدان جنگ را لحظه به لحظه ترسیم می‌کنند. می‌فهمانندش که 8 هواپیمای فوق مدرن انتظارش را می‌کشند. هر بار کوتاه می‌گوید؛ با آرامش تمام؛ بی‌تفاوت: Roger Sir.
باز هم با آب‌وتاب می‌گویند. باز هم با آرامش، در آن سرعت، در آن شرایط، جواب می‌دهد: Roger Sir.
حتّی تحریکش می‌کنند: سنندج، مردم غیرنظامی، زیر بمباران‌اند.
او امّا نقش خودش را در نقشه‌ی خدا شناخته. با تمام سرعت و قدرت دارد می‌رود؛ در عین حال با دلی آرام و قلبی مطمئن. انگار که به مقام رضا رسیده باشد. انگار که قضا و قدر و جبر و اختیار برایش حل شده باشد. بی‌آن‌که از شنیدن بمباران سنندج تهییج شود؛ باز هم با همان لحن، با همان طمأنینه، با همان کلمات: Roger Sir.
میراژ می‌زند؛ امّا چیزی نمی‌گوید. مسئول رادار فهمیده که مثل شیر دارد لشکر کفتارها را می‌درد. بالأخره سکوت را می‌شکند که قطعاً زده‌ای؛ توی رادار تکان نمی‌خورد. کوتاه جواب می‌شنود که کجای کاری مسئول رادار؟ زمین خوردنش را هم به چشم دیدم حتّی.
و بعد که رادار می‌پرسد نوعش چه بود؟ سینه سپر نمی‌کند که من میراژ زدم. حتّی نمی‌گوید که من واسطه‌ی خدا بودم که میراژ بزنم. یک‌جوری، با صدایی که مفهوم نیست، خیلی سریع، در حدّ یک کلام، در حدّ یک گزارش کوتاه، اشاره می‌کند: میراژ.
و حالا مسئول راداری که به وجد می‌آید و لب به تحسین می‌گشاید...
 
 
می‌دانید چه می‌شود که یک آدم این‌طور می‌شود؛ بی‌آنکه مستقیماً پای درس استاد اخلاق رفته باشد؟
هیچ چیز جز ایمان نمی‌تواند تحت آن شرایط، چنین سکینه‌‌ای به روح و لسان انسان بریزد.
 
 
 
+ مکالمات خلبان‌های زمان جنگ شنیدنی است. خیلی شنیدنی است. جنگ آسمان با زمین خیلی فرق دارد. آن‌جا، آدم تنهاست؛ غربت زیاد است؛ بوی خاک هم نمی‌آید. آن‌جا خدا نزدیک‌تر است؛ فقط خدا هست؛ تاریکی آسمان و خدای آسمان‌ها...
 
خدا اجرتان دهد آقای سید احسان نیکبخت که آمدی این مکالمات را گرفتی، بازسازی‌اش کردی، موسیقی همراهش گذاشتی، فیلم رویش سوار کردی، مستندش کردی، منتشرش کردی. مردم شاید زحماتت را ندیده باشند؛ خدای مردم ولی دید. همان خدایی که یک روز این مکالمات را شنید.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۳ ۱ نظر

هو/


صد و بیست و شش،
صد و بیست و پنج،
صد و بیست و چهار...
ثانیه‌های قرمزرنگ، معکوس، شمارش می‌شوند. ردیف چهارم یا پنجم، پشت چراغ قرمز، منتظر... دیرمان شده؟ نمی‌دانم.


هشتاد و پنج،
نود،
به صد سانت نمی‌رسد، قد و قامت پسرکی که با ارفاق، پنج ساله است. بینی‌اش از شدّت سرما قرمز است.
یک چیزی توی دستش گرفته، ماشین به ماشین، جلو می‌آید؛ به راننده‌ها یک چیزی می‌گوید؛ از راننده‌ها یک چیزی می‌شنود. روی پنجه‌ی پاش بلند می‌شود تا از پشت پنجره‌ی ماشین قابل مشاهده باشد.
خداخدا می‌کنم به ما نرسد.
چراغ سبز می‌شود. پسر، همان وسط، بین ماشین‌ها می‌ایستد. از کنارش رد می‌شویم. می‌ترسم... می‌ترسم قدّ کوتاهش مانع دیدنش شود. ماشین‌ها به حرکت افتاده‌اند. می‌ترسم کسی او را نبیند و...

ثانیه‌های چراغ قرمز برای من اتلاف زندگی است؛
برای پسربچّه امّا اصل زندگی.




+ مملکتتان، شهرتان، شهرمان، بوی نا گرفته. حسّ‌اش می‌کنید؟
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۸:۰۲ ۷ نظر

هو/


حدود یک سال پیش، دکتر صدام کرد بروم دفتر ریاست دانشکده و با مضامینی مشابه این‌ها گفت: «این پسره، زن داره. سر کار هم می‌ره. از این انقلابی‌های شعاریه که فقط حرف می‌زنند. بااکراه قبولش کردم. برو ببین باید چه‌کار کنی با این موجود دوپا. من حوصله‌اش رو ندارم. سپردمش به خودت. راست کار خودته.»
گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش علی است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی هوافضا. یاعلی گفتم برای علی.


***


چند ماه بعد، دوباره این چرخه تکرار شد. در شرایط کاملاً متضاد، اما با نتیجه‌ی یکسان. دکتر با مضامین مشابه این‌ها گفت: «این پسره، فقط شعار می‌ده و حرف می‌زنه. بوی سیگار هم می‌ده. اینم با تو. راست کار خودته.».

گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش رامین است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک. اسماً و رسماً یک برانداز. بدون ترس و در کمال شجاعت، ابراز می‌کند. از مدیران کانال چند هزار مِمبریِ لیبراسیون در تلگرام بود، قبل از این‌که پروژه‌اش را شروع کند. بک‌گراند تلگرامش هم پرچم شیر و خورشید است. علنی می‌گوید که من بسیجی حکومت بعدی‌ام. علناً می‌گوید من رو به کوروش نماز می‌خوانم. ملغمه‌ای از ایران باستان و نظام‌های لیبرال. رامین، دقیقاً نقطه‌ی متضاد علی است در عقاید و اخلاق. ضدّ زن، ضدّ فمینیسم، اهل فحش، عجیب، غریب. حدّاقل برای من عجیب، غریب. مدّتی به عادت شخصی‌اش می‌گفت «درود». من هم می‌خندیدم و جواب می‌دادم «علیک درود و رحمت‌الله».
دکتر همان روزهای اول گفت حوصله‌ی این یکی (رامین) را بیش‌تر از بقیّه ندارم. این یکی خیلی بیش‌تر از بقیّه، مال تو. لابد بنا به قاعده‌ی «هر چی آرزوی خوبه مال تو»...


***
 

من کارم را در این سال‌ها خوب یاد گرفته‌ام. خوب مشق و سعی‌وخطا کرده و آموخته‌ام که با حفظ اصول شخصی‌ام، آدم‌ها را به گوهر درون‌شان بشناسم، نه به آن‌چه از خیالاتشان ابراز می‌شود. انقلابی‌گری و لیبرالیسم و سلطنت‌طلبی، اصلاح‌طلبی و اصول‌گرایی، فمینیسم و جنبش زنان مسلمان، ولایت فقیه و ضدّ ولایت فقیه، بین بسیاری از مردم اطرافمان، بیش و پیش از آن‌که عقیده و خطّ مشی باشند، توهّم‌اند. هر کس عبد چیزی است که آن چیز دارد وجودش را بزرگ می‌کند؛ نه آن‌چه که او، آن را بزرگ می‌کند. اگر شرّ، یک نفر را بزرگ کرد، وجودش شر می‌شود. امّا اگر او شرّی را بزرگ کرد، خیال و سراب است که به شرّ نسبتش دهیم. هیچ قطعیّتی در شرّ بودنش نیست؛ حتّی اگر لجوج باشد. باید بخندیم به خیالش. حالا فوق فوقش چند صباحی در این دنیا لگدهای خیال‌انگیز انقلابی و ضدّ انقلابی و دینی و ضدّ دینی و فمینیستی و ضدّ فمینیستی و خلاصه از همین چارچوب‌های کلیشه‌ای و غیرکلیشه‌ای می‌زند، تا همراه زمین و زمان بچرخد و برسد به اصالتش. مثل خیلی‌ها که در تاریخ خوب در این جبهه و آن جبهه چرخیدند و بالأخره در جای خودشان، که گاهی فکرش را هم نمی‌کردند، آرام و قرار گرفتند. مثل بلعم باعورا، مثل سلمان محمّدی، مثل زُبیر، مثل شمر جانباز، مثل وهب نصرانی، مثل زُهیر، مثل سید مرتضی آوینی، مثل سید مهدی پوری‌حسینی. نشان به آن نشان که موقع خداحافظی با رامین، همان که به جای «سلام» می‌گفت «درود»، به جای «خداحافظ» می‌گوییم «یاعلی».
 

***
 

اخیراً جایی، شاید در همین وبلاگ‌ها خواندم، که آمده بود محضر صادق آل خدا (ع)، پر از گلایه، که محبّین شما در امانت خیانت می‌کنند، دروغ می‌گویند و در وعده تخلّف. اما مُبغضین شما در معامله صادق‌اند و خلف وعده در منش‌شان نیست. آمده بود گلایه از امام که دلم شکسته از معامله با محبّین و مأمومین شما.
سلام و صلوات خدا بر او، پاسخ داده بود:
الله ولی الذین آمنوا... یخرجهم من الظّلمات الی النور.
و الذین کفروا... اولیاءهم الطاغوت، یخرجونهم من النور الی الظلمات.
که این یکی‌ها را بگذار بچرخند. خدا به واسطه‌ی اصالتشان، از این ظلمت‌هایی که دلت را به تنگ آورده، بیرون‌شان می‌آورد. عاقبشتان نور است و نور. آن یکی‌ها را هم بگذار بچرخند، این سجده‌های یک ساعته و صداقت و امانتداری‌شان، همان نوری است که کم‌کم به اصل ظلمتشان می‌رساند. که از اصالت راه گریزی نیست عاقبت: کل شیء یرجع الی اصله؛ حتی اگر یک عمر ادای ضدّ اصلش را دربیاوریم.

 

 

 

 

+ آیه داریم برای اصالت طینت‌ها. آیه‌ای که ضمیمه می‌شود به یک روایت از کافی. خوانده‌اید آیه‌اش را؟

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۹ ۵ نظر

هو/

 


یک، طرّاحی از بیرون؛
دکتر نایبی (+) یک بار سر کلاس می‌گفت آدم عادی، معمولاً وقتی محتاج نان شب باشد، وقت فکر کردن به ماهیت و علّت وجودش را ندارد. امّا کمی که وضعش بهتر شد و وقت آزاد پیدا کرد، از خودش می‌پرسد که چه؟ درس خواندم که چه؟ ازدواج کردم که چه؟ به دنیا آمدم که چه؟ پول درآوردم که چه؟ و الخ.
روش رونالد ریگان - رئیس‌جمهور وقت ایالات متّحده - برای سقوط شوروی، کاملاً برعکس روش ترامپ برای سقوط جمهوری اسلامی بود. ترامپ، قدرت اقتصادی مردم را واقعاً ضعیف کرد؛ به لطف گل‌به‌خودی‌های متعدّد عمدی و سهوی برخی مسئولین، حکومت را هم تضعیف کرد. حالا دو راه وجود دارد: اگر سطح زندگی مردم ضعیف بماند، نارضایتی در زیر پوست مردم ریشه می‌دواند. و اگر سطح زندگی مردم قوی‌تر (متوسط) شود، با القای یأس به سبک رونالد ریگان، مردم فرصت اعتراض و در مقابل حکومت قرار گرفتن پیدا می‌کنند و آن نارضایتی زیرپوستی، ظاهر می‌شود. در حقیقت، در رویکرد اتّخاذشده علیه جمهوری اسلامی، بایدن و ترامپ تفاوت چندانی ندارند و از خارج از این مرزها، یک وضعیت چوب دو سر طلا علیه نظام طراحی شده است. با این حال، در مرحله‌ی فعلی، بایدن بهتر از ترامپ می‌تواند معادله‌ی تضعیف جمهوری اسلامی را ادامه دهد.


دو، طرّاحی از درون؛
شاید شما ندانید، امّا مسئولیّت قطع طولانی‌مدّت و فرساینده‌ی اینترنت در آبان سال گذشته با شخص وزیر کشور بود که البتّه کلّ حکومت تاوان آن را در ذهن مردم داد. این، یک روند کاملاً مشخّص است. بگذارید تا برای‌تان با یک مثال، بازترش کنم.
داعش، اسیران خارجی را می‌آورد، فیلم می‌گرفت، سرشان را می‌برید. در بسیاری از فیلم‌ها یک نکته‌ی بسیار عجیب وجود داشت. اسیری که سرش بریده می‌شد، در مقابل دوربین هیچ واهمه و اضطرابی نداشت. می‌دانید چرا؟ چون هزار بار قبلش این فرآیند چاقو گذاشتن زیر گلو و فیلم‌برداری را با او تکرار کرده بودند. اسیر با خودش تصوّر می‌کرد که این فقط یک فیلم تبلیغاتی است، پس نمی‌ترسید، تا این‌که برای هزارمین بار، واقعاً سرش را می‌بریدند؛ در حالی‌که فرصت ترسیدن پیدا نمی‌کرد.
حالا گزاره‌های زیر را بخوانید.
● به شما می‌گویم امضای کری تضمین است: ترامپ مثل آب خوردن، می‌زند زیر همه چیز؛ اروپا هم در عمل، و نه در حرف، دنبالش.
● به شما تضمین می‌دهم که برنامه‌ای برای گران کردن بنزین ندارم: شب می‌خوابید، صبح بیدار می‌شوید، مثل آب خوردن بنزین را گران می‌کنم.
● به شما می‌گویم دلار نه تنها گران نمی‌شود، بلکه ارزان هم خواهد شد و این‌ها حباب است: کم‌تر از یک ماه پس از مصاحبه‌ی من، قیمت دلار یک و نیم برابر می‌شود.
● به شما تضمین می‌دهم که از بورس حمایت می‌کنم: به‌تدریج بورس را به خاک سیاه می‌نشانم.
● به شما می‌گویم که از کشورهای اروپایی با ما تماس گرفته‌اند که چه‌طور کرونا را کنترل کردید: مثل آب خوردن در دنیا رکورد کشته‌های نسبت به جمعیت را می‌شکنیم.

● چند میلیون واکسن آنفلوانزا خریداری که فلان مقدارش وارد کشور شده و جای نگرانی نیست: آذر در شُرُف شروع شدن است که می‌گویم هنوز واکسنی در داروخانه‌ها توزیع نشده است؛ واکسن‌ها مشمول تحریم شده‌اند.
حتی یک سری چیزهای مسخره‌تر؛ ● به شما قول می‌دهم که بسته‌های اینترنت را ساماندهی کنم، و البتّه تضمین می‌دهم که بلیط هواپیما گران نخواهد شد: بسته‌ی اینترنت بی‌بسته؛ و البتّه که خودم رسماً مجوّز می‌دهم که بلیط هواپیما ده درصد گران‌تر شود.
من نمی‌دانم این‌ها عمدی و با برنامه‌ریزی ازپیش‌تعیین‌شده است یا نه. امّا تکرارپذیزی و گسترش آن در نقطه به نقطه‌ی کوچک و بزرگ کشور، یعنی بمباران مستمرّ ناخودآگاه شمایی که مردم باشید توسّط من.
شما فکر می‌کنید بی‌حس شده‌اید؛ امّا در حقیقت پر از نفرت‌اید؛ پر از یأس؛ پر از خشم؛ پر از عقده؛ پر از خیلی چیزها. تنها چیزی که نیستید، بی حس بودن است. شما کاملاً تحت بحران قرار گرفته‌اید؛ یک بحران زیرپوستی.
قِسم آخر باقی‌مانده، نیروهای مذهبی‌ترند. کسانی که کمی از قشر خاکستری جامعه، نسبت به نظام معتقدتر تلقّی می‌شوند. آن‌ها را چه‌طور می‌توان دچار این بحران زیرپوستی کرد؟
اگر از این قشرید، به زیر پوست خودتان دقت کنید: از زمان بعد از شهادت حاج قاسم؛ با کمی نمک سپاه و مجلس انقلابی. می‌بینید؟ شما هم وارد بازی شدید :)

 


سه، طرّاحی از ما؛
هنوز هم می‌گویم و تأکید می‌کنم: هدف از انتقاد و تحلیل، ساختن تمدّنی بااخلاق، عادل و قوی است. امّا وقتی ما در حال نگارش و بیان نقدهای ضدّاخلاق و ظالمانه هستیم، هیچ کمکی به این تمدّن‌سازی نمی‌توانیم بکنیم. تحلیل و نقدمان هر چه‌قدر هم که عالمانه و دلسوزانه باشد، وقتی بوی بی‌اخلاقی گرفت، یقین کنیم که در زمین طرف مقابل بازی می‌کنیم. شرّ، تازگی‌ها اهل خیر را طعمه می‌کند برای گسترش خودش، بی‌آن‌که بفهمند. عناصر خیلی مخلص و دلسوز را با توجیه، بی‌آن‌که متوجّه باشند، در راستای خودش به خدمت می‌گیرد.
تحت چنین شرایطی روی اخلاق فردی و اجتماعی تمرکز و به‌شدّت عدالت و انصاف را در رفتار و گفتار فردی و اجتماعی لحاظ کنید. قطعاً اخلاق به معنای لبخند زدن نیست، امّا بسیاری از کارهای ما هم دست کمی از بی‌اخلاقی ندارد. مطمئن باشیم در زمین بازی جدید، کسی که نتوانسته در زندگی فردی خودش، دغدغه‌های فردی را به بار بنشاند؛ در زندگی اجتماعی هم موفّقیّت‌هایش نهایتاً سطحی یا کوتاه‌مدّت خواهد بود؛ البتّه اگر تا پیش از آن در جبهه‌ی هم‌راستا با حق، برای باطل شمشیر نزده باشد. کسی که در میدان زندگی فردی با همسر و فرزند، پدر و مادر، خانواده و معلّم و حتّی شخص خودش در مسیر اخلاق و عدالت حرکت نمی‌کند، تحت شرایط این روزها و روزهای بعد، در فشار مسئولیت و وزارت و وکالت از مسیر خارج خواهد شد. این شعار نیست؛ هم تجربه اثباتش کرده، هم آیات، هم روایات.
بیایید همزمان که دغدغه‌ی دوردست‌ها را داریم، دَمِ دستمان را هم درست کنیم. بیایید برگردیم به اخلاق، اصول، عدالت، در همین پایین که زندگی و نقد می‌کنیم. سلوک فردی، شرط کافی برای موفقیّت در سلوک اجتماعی نیست؛ امّا شرط لازم است. برادران! خواهران! خودتان را دریابید؛ خودمان را دریابیم؛ پیش و پس از آن‌که وارد غیر شویم. این شد هزار بار :)

 


+ هیچ لفظی به گفتن نمی‌رسد، مگر آن‌که بر آن مراقبی مهیّاست. مبارکه‌ی ق/ شریفه‌ی 18

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر

هو/


دوازده سال پیش، مدیر دبیرستان‌مان یک بار آمده بود سر کلاس، زبان به نصیحت، برای‌مان می‌گفت که اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد. یک عمر درست را بخوان، سر به زیر بیا مدرسه و برو، من که مدیرت هستم هم نمی‌شناسمت؛ چه رسد به دیگران. امّا یک روز دیوار مدرسه را خراب کن. لخت وسط پیاده‌رو راه برو. از فردا انگشت‌نمای همه می‌شوی.

امیر سرتیپ دادبین را می‌شناسیم؟ نه. اسمش را تا به حال شنیده‌ایم؟ نه. می‌دانیم فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش و مشاور فعلی فرمانده کل است؟ نه. می‌دانیم از اول انقلاب، از پیش از انقلاب، انسان به تمام معنا بوده؟ نه. می‌دانیم در کردستان که سر می‌بریدند فرماندهی کرده، در دفاع مقدّس عین هشت سال را جنگیده، شرکت پنها (پشتیبانی و نوسازی هلیکوپترهای ایران) را مدیریت کرده، بودجه‌ی ارتش را سر و سامان داده، در کما فرو رفته و خیلی چیزهای دیگر؟ نه. می‌دانیم آدم است؟ نه. می‌دانیم خیلی آدم است؟ نه.

سرتیپ، منزل شخصی‌اش را دودستی داد به یک نفر که نیاز داشت. چون بازنشسته است، خانه سازمانی‌اش را هم تخلیه کرده که بیت‌المال بر گردنش نباشد. حالا آمده آرام می‌گوید من پنج میلیون حقوق می‌گیرم، دو نفریم، یک خانه‌ی کوچک برای‌مان پیدا کنید. در جواب کسی که دارد سفارش‌شان را برای حفظ شأن‌شان می‌کند هم می‌گویند شأن و منزلت مهم نیست. یک خانه‌ی ساده باشد.

مدیرمان می‌گفت اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد :)

 

 


 + رونوشت به منتقدین دل‌سوز. با غیر دل‌سوزهاش کاری ندارم. همین‌جا، به جای این سطرها، حرف‌ها نوشته بودم برای‌تان، امّا بی‌خیال. فقط آن‌که اخلاق را به بهانه‌ها فدا کرد، خیلی چیزها را سر بریده. امیدوارم وقتی روی سینه‌ی امام حسین نشسته‌ایم، این جملات یادمان نیاید و زودتر از منجلاب بی‌اخلاقی بیرون بیاییم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۲ ۶ نظر

هو/
 

به رسم آخر هفته‌ها، رفتم چت و ایمیل و پیامک غریبه‌ترها را جواب بدهم که رسیدم به چتش. بی‌مقدمه، بی‌سلام، تبریک عید گفته و برایم نوشته:
وایت‌بورد کلاس شما، پنجره‌ای بود رو به بهشتی که گم کرده بودم. یاد سه سال قبل بخیر.

 

تمام عمرم کسی این چیزها را برایم ننوشته بود. تمام عمرم یعنی از ترم سوم کارشناسی که گچ به دست شدم پای تخته سیاه آن روزها، تا همین امشبی که داشتم سر پایان‌نامه‌ی رامین بحث می‌کردم و ایراداتش را می‌گرفتم و یادش می‌دادم که دنیای پیچیده‌ی اطرافش را چه‌طور با معادلات ساده توصیف کند.
در جواب چتش نوشتم: سلام، ممنون، شما؟
به فاصله‌ی چند دقیقه نوشت: ارادتمند شما، فلانی.
 
[جواب سلامم را نداد. اول حرف‌هاش هم سلام نکرده بود. عادت این روزهای فضای مجازی؛ اختصارهای تهی از اخلاق. یک‌بار سر همین موضوع، محمد (یکی از جان جانان زندگیم) در چت برایم نوشت این سلام کردن‌های مدامت موقع چت، کفر آدم را درمی‌آورد. نوشتم دست خودم نیست، از خانه که بیرون می‌روم، وقتی برمی‌گردم به همه سلام می‌کنم؛ حتی اگر هزار بار بیرون و تو بروم، هزار بار سلام بر زبانم می‌چرخد. جواب داد خدا شفات دهد. برایش با صدای حاج‌آقا ناظرِ شب جمعه‌های مسجد حاج‌آقا معمارمنتظرین وویس فرستادم: اللّهمّ أنت السّلام و مِنک السّلام و لَکَ السّلام و إلیک یعودالسّلام. خوب یادم مانده که محمد در جوابم استیکر خنده فرستاد و نوشت قریب به این مضامین که دعایم مستجاب نشد و شفا نیافتی که هیچ، دیوانه‌تر هم شدی.]
 
فلانی، فامیلش را یادم نبود. اصلاً برایم آشنا نبود. حتّی قیافه‌اش را که روی پروفایلش می‌دیدم برایم ناشناس بود. امّا حرف‌هاش نور خالص ثبات بود در این دوران ظلمانی که آینه‌های زلال هم تردید می‌پاشند به قلب آدم.
برایش نوشتم: عزیزجانم شما یک طور خوب می‌دیدی، خانه‌ی خراب ما برایت بهشت شده.
بعد گفتم نکند پسر نباشد؟ نکند عکس پروفایلش برای همسرش یا دیگر عزیزش باشد؟ من که نمی‌دانم کدام کلاس را گفته و کدام دانشجو/دانش‌آموز بوده. اصلاً سه سال پیش من کجا درس داده‌ام؟ جمله‌بندی‌اش هم به دخترها بیش‌تر می‌آمد. قبل آن‌که چت را ببیند، عزیزجانم را با بزرگوار جایگزین کردم؛ فعل و ضمیرهای مفرد را با جمع. واژگانم رسمی‌تر شد؛ محترمانه‌تر؛ باصمیمیّت کم‌تر.
 
حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، همان حسّی که بنشینم از اتّفاقات خوب، رشته‌های غم پیدا و خودم را به حدیث نفس محکوم کنم، اوج گرفته. دارم به خودم می‌گویم من چه قدر بی‌معرفتم که این همه زود یادم می‌رود چه کسانی سر کلاسم نشسته اند؛ سر کلاس چه کسانی نشسته ام.../
 
 
 
 
+ انتخابات نوشت: صرف‌نظر از این‌که چه کسی رأی بیاورد، من با یک نفر پدرکشتگی دارم؛ به وقت شب جمعه، حوالی ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بامداد. پدرکشتگی می‌دانید چیست؟ یک مرحله بعد از کینه. و به این زمان مقدّس سوگند که در شکستن کمرش سهم خواهم داشت؛ ان‌شاءالله.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر

هو/

 

یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قله‌ی دماوند بزند. می‌گفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده می‌شدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچ‌کدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.

دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را می‌گویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.

سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.

چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف می‌نشیند. شما نمی‌دانید چه می‌گویم. خودم هم نمی‌دانم. خودِ الانم نمی‌داند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.

پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه می‌کنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح می‌دادم که فاصله‌ی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منع‌شان می‌کردم؛ بچه‌هایی که فصل ماجراجویی کردن‌شان است.

شش؛
مدیریت، خوب به قواره‌مان آمده. حتی قواره‌مان را هم دارد به خوش می‌آورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کرده‌ایم و داریم چاق و چلّه می‌شویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمت‌مان می‌آید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانی‌مان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جان‌دوستی.

هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصی‌ام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بی‌محابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجام‌گسیخته‌اش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بی‌جاست و میدانِ امتحانِ جوان‌ها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوان‌ها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.

هشت؛
بحث رئیس‌جمهور بود بین بچه‌ها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیس‌جمهورِ پیر-جوان می‌خواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامه‌های کوتاه‌مدت را خوب بلد باشد و از نصیحت‌های ساختارنگر و بلندمدتِ علی‌صفایی‌طورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّه‌ی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامه‌های بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پی‌ریزی‌های طولانی و خاک‌برداری‌های عمیق و تخریب‌های پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشه‌ی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشه‌ی دوم و سوم.
(بچه‌ها گفتند آدمش را می‌شناسی؟ آدمش را نشان‌شان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بی‌سروصدا عمل کردن.)

نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر می‌شناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعی‌ترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بی‌سروصدا عمل کردن. در سال‌گردش برایش فاتحه می‌خوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز می‌شود.../

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۱ نظر

هو/


یک روزهایی هم هست که آدم می‌خواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشه‌ی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. دلش می‌خواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بی‌توشه‌ی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. می‌خواهد تکان‌های گاه و بی‌گاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی می‌کنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستی‌ام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفش‌های تنگ را. نعمت‌ها فراوان‌اند. من خسته‌ام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.


 

 




* عنوان: کمافی‌السابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل می‌توان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۹ ۱ نظر

هو/


داشتیم به خاطر یک فاجعه‌ی مُزمن داد سر هم می‌زدیم و از هم گلایه می‌کردیم. من صریح‌ترین واژگانم را نثارش می‌کردم و او برّنده‌ترین کلماتش را. یک جایی وسط بحث و فریادمان، یک دوستت دارم بهش گفتم؛ یک خیلی دوستت دارم

+ دوستت دارم، تنها آدم روی زمینی که می‌توانم روی این‌قدر قشنگ دعوا کردنِ با تو حساب کنم. خیلی دوستت دارم.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۲ نظر