هو/
هو/
حدود یک سال پیش، دکتر صدام کرد بروم دفتر ریاست دانشکده و با مضامینی مشابه اینها گفت: «این پسره، زن داره. سر کار هم میره. از این انقلابیهای شعاریه که فقط حرف میزنند. بااکراه قبولش کردم. برو ببین باید چهکار کنی با این موجود دوپا. من حوصلهاش رو ندارم. سپردمش به خودت. راست کار خودته.»
گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش علی است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی هوافضا. یاعلی گفتم برای علی.
***
چند ماه بعد، دوباره این چرخه تکرار شد. در شرایط کاملاً متضاد، اما با نتیجهی یکسان. دکتر با مضامین مشابه اینها گفت: «این پسره، فقط شعار میده و حرف میزنه. بوی سیگار هم میده. اینم با تو. راست کار خودته.».
گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش رامین است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک. اسماً و رسماً یک برانداز. بدون ترس و در کمال شجاعت، ابراز میکند. از مدیران کانال چند هزار مِمبریِ لیبراسیون در تلگرام بود، قبل از اینکه پروژهاش را شروع کند. بکگراند تلگرامش هم پرچم شیر و خورشید است. علنی میگوید که من بسیجی حکومت بعدیام. علناً میگوید من رو به کوروش نماز میخوانم. ملغمهای از ایران باستان و نظامهای لیبرال. رامین، دقیقاً نقطهی متضاد علی است در عقاید و اخلاق. ضدّ زن، ضدّ فمینیسم، اهل فحش، عجیب، غریب. حدّاقل برای من عجیب، غریب. مدّتی به عادت شخصیاش میگفت «درود». من هم میخندیدم و جواب میدادم «علیک درود و رحمتالله».
دکتر همان روزهای اول گفت حوصلهی این یکی (رامین) را بیشتر از بقیّه ندارم. این یکی خیلی بیشتر از بقیّه، مال تو. لابد بنا به قاعدهی «هر چی آرزوی خوبه مال تو»...
***
من کارم را در این سالها خوب یاد گرفتهام. خوب مشق و سعیوخطا کرده و آموختهام که با حفظ اصول شخصیام، آدمها را به گوهر درونشان بشناسم، نه به آنچه از خیالاتشان ابراز میشود. انقلابیگری و لیبرالیسم و سلطنتطلبی، اصلاحطلبی و اصولگرایی، فمینیسم و جنبش زنان مسلمان، ولایت فقیه و ضدّ ولایت فقیه، بین بسیاری از مردم اطرافمان، بیش و پیش از آنکه عقیده و خطّ مشی باشند، توهّماند. هر کس عبد چیزی است که آن چیز دارد وجودش را بزرگ میکند؛ نه آنچه که او، آن را بزرگ میکند. اگر شرّ، یک نفر را بزرگ کرد، وجودش شر میشود. امّا اگر او شرّی را بزرگ کرد، خیال و سراب است که به شرّ نسبتش دهیم. هیچ قطعیّتی در شرّ بودنش نیست؛ حتّی اگر لجوج باشد. باید بخندیم به خیالش. حالا فوق فوقش چند صباحی در این دنیا لگدهای خیالانگیز انقلابی و ضدّ انقلابی و دینی و ضدّ دینی و فمینیستی و ضدّ فمینیستی و خلاصه از همین چارچوبهای کلیشهای و غیرکلیشهای میزند، تا همراه زمین و زمان بچرخد و برسد به اصالتش. مثل خیلیها که در تاریخ خوب در این جبهه و آن جبهه چرخیدند و بالأخره در جای خودشان، که گاهی فکرش را هم نمیکردند، آرام و قرار گرفتند. مثل بلعم باعورا، مثل سلمان محمّدی، مثل زُبیر، مثل شمر جانباز، مثل وهب نصرانی، مثل زُهیر، مثل سید مرتضی آوینی، مثل سید مهدی پوریحسینی. نشان به آن نشان که موقع خداحافظی با رامین، همان که به جای «سلام» میگفت «درود»، به جای «خداحافظ» میگوییم «یاعلی».
***
اخیراً جایی، شاید در همین وبلاگها خواندم، که آمده بود محضر صادق آل خدا (ع)، پر از گلایه، که محبّین شما در امانت خیانت میکنند، دروغ میگویند و در وعده تخلّف. اما مُبغضین شما در معامله صادقاند و خلف وعده در منششان نیست. آمده بود گلایه از امام که دلم شکسته از معامله با محبّین و مأمومین شما.
سلام و صلوات خدا بر او، پاسخ داده بود:
الله ولی الذین آمنوا... یخرجهم من الظّلمات الی النور.
و الذین کفروا... اولیاءهم الطاغوت، یخرجونهم من النور الی الظلمات.
که این یکیها را بگذار بچرخند. خدا به واسطهی اصالتشان، از این ظلمتهایی که دلت را به تنگ آورده، بیرونشان میآورد. عاقبشتان نور است و نور. آن یکیها را هم بگذار بچرخند، این سجدههای یک ساعته و صداقت و امانتداریشان، همان نوری است که کمکم به اصل ظلمتشان میرساند. که از اصالت راه گریزی نیست عاقبت: کل شیء یرجع الی اصله؛ حتی اگر یک عمر ادای ضدّ اصلش را دربیاوریم.
+ آیه داریم برای اصالت طینتها. آیهای که ضمیمه میشود به یک روایت از کافی. خواندهاید آیهاش را؟
هو/
یک، طرّاحی از بیرون؛
دکتر نایبی (+) یک بار سر کلاس میگفت آدم عادی، معمولاً وقتی محتاج نان شب باشد، وقت فکر کردن به ماهیت و علّت وجودش را ندارد. امّا کمی که وضعش بهتر شد و وقت آزاد پیدا کرد، از خودش میپرسد که چه؟ درس خواندم که چه؟ ازدواج کردم که چه؟ به دنیا آمدم که چه؟ پول درآوردم که چه؟ و الخ.
روش رونالد ریگان - رئیسجمهور وقت ایالات متّحده - برای سقوط شوروی، کاملاً برعکس روش ترامپ برای سقوط جمهوری اسلامی بود. ترامپ، قدرت اقتصادی مردم را واقعاً ضعیف کرد؛ به لطف گلبهخودیهای متعدّد عمدی و سهوی برخی مسئولین، حکومت را هم تضعیف کرد. حالا دو راه وجود دارد: اگر سطح زندگی مردم ضعیف بماند، نارضایتی در زیر پوست مردم ریشه میدواند. و اگر سطح زندگی مردم قویتر (متوسط) شود، با القای یأس به سبک رونالد ریگان، مردم فرصت اعتراض و در مقابل حکومت قرار گرفتن پیدا میکنند و آن نارضایتی زیرپوستی، ظاهر میشود. در حقیقت، در رویکرد اتّخاذشده علیه جمهوری اسلامی، بایدن و ترامپ تفاوت چندانی ندارند و از خارج از این مرزها، یک وضعیت چوب دو سر طلا علیه نظام طراحی شده است. با این حال، در مرحلهی فعلی، بایدن بهتر از ترامپ میتواند معادلهی تضعیف جمهوری اسلامی را ادامه دهد.
دو، طرّاحی از درون؛
شاید شما ندانید، امّا مسئولیّت قطع طولانیمدّت و فرسایندهی اینترنت در آبان سال گذشته با شخص وزیر کشور بود که البتّه کلّ حکومت تاوان آن را در ذهن مردم داد. این، یک روند کاملاً مشخّص است. بگذارید تا برایتان با یک مثال، بازترش کنم.
داعش، اسیران خارجی را میآورد، فیلم میگرفت، سرشان را میبرید. در بسیاری از فیلمها یک نکتهی بسیار عجیب وجود داشت. اسیری که سرش بریده میشد، در مقابل دوربین هیچ واهمه و اضطرابی نداشت. میدانید چرا؟ چون هزار بار قبلش این فرآیند چاقو گذاشتن زیر گلو و فیلمبرداری را با او تکرار کرده بودند. اسیر با خودش تصوّر میکرد که این فقط یک فیلم تبلیغاتی است، پس نمیترسید، تا اینکه برای هزارمین بار، واقعاً سرش را میبریدند؛ در حالیکه فرصت ترسیدن پیدا نمیکرد.
حالا گزارههای زیر را بخوانید.
● به شما میگویم امضای کری تضمین است: ترامپ مثل آب خوردن، میزند زیر همه چیز؛ اروپا هم در عمل، و نه در حرف، دنبالش.
● به شما تضمین میدهم که برنامهای برای گران کردن بنزین ندارم: شب میخوابید، صبح بیدار میشوید، مثل آب خوردن بنزین را گران میکنم.
● به شما میگویم دلار نه تنها گران نمیشود، بلکه ارزان هم خواهد شد و اینها حباب است: کمتر از یک ماه پس از مصاحبهی من، قیمت دلار یک و نیم برابر میشود.
● به شما تضمین میدهم که از بورس حمایت میکنم: بهتدریج بورس را به خاک سیاه مینشانم.
● به شما میگویم که از کشورهای اروپایی با ما تماس گرفتهاند که چهطور کرونا را کنترل کردید: مثل آب خوردن در دنیا رکورد کشتههای نسبت به جمعیت را میشکنیم.
● چند میلیون واکسن آنفلوانزا خریداری که فلان مقدارش وارد کشور شده و جای نگرانی نیست: آذر در شُرُف شروع شدن است که میگویم هنوز واکسنی در داروخانهها توزیع نشده است؛ واکسنها مشمول تحریم شدهاند.
حتی یک سری چیزهای مسخرهتر؛ ● به شما قول میدهم که بستههای اینترنت را ساماندهی کنم، و البتّه تضمین میدهم که بلیط هواپیما گران نخواهد شد: بستهی اینترنت بیبسته؛ و البتّه که خودم رسماً مجوّز میدهم که بلیط هواپیما ده درصد گرانتر شود.
من نمیدانم اینها عمدی و با برنامهریزی ازپیشتعیینشده است یا نه. امّا تکرارپذیزی و گسترش آن در نقطه به نقطهی کوچک و بزرگ کشور، یعنی بمباران مستمرّ ناخودآگاه شمایی که مردم باشید توسّط من.
شما فکر میکنید بیحس شدهاید؛ امّا در حقیقت پر از نفرتاید؛ پر از یأس؛ پر از خشم؛ پر از عقده؛ پر از خیلی چیزها. تنها چیزی که نیستید، بی حس بودن است. شما کاملاً تحت بحران قرار گرفتهاید؛ یک بحران زیرپوستی.
قِسم آخر باقیمانده، نیروهای مذهبیترند. کسانی که کمی از قشر خاکستری جامعه، نسبت به نظام معتقدتر تلقّی میشوند. آنها را چهطور میتوان دچار این بحران زیرپوستی کرد؟
اگر از این قشرید، به زیر پوست خودتان دقت کنید: از زمان بعد از شهادت حاج قاسم؛ با کمی نمک سپاه و مجلس انقلابی. میبینید؟ شما هم وارد بازی شدید :)
سه، طرّاحی از ما؛
هنوز هم میگویم و تأکید میکنم: هدف از انتقاد و تحلیل، ساختن تمدّنی بااخلاق، عادل و قوی است. امّا وقتی ما در حال نگارش و بیان نقدهای ضدّاخلاق و ظالمانه هستیم، هیچ کمکی به این تمدّنسازی نمیتوانیم بکنیم. تحلیل و نقدمان هر چهقدر هم که عالمانه و دلسوزانه باشد، وقتی بوی بیاخلاقی گرفت، یقین کنیم که در زمین طرف مقابل بازی میکنیم. شرّ، تازگیها اهل خیر را طعمه میکند برای گسترش خودش، بیآنکه بفهمند. عناصر خیلی مخلص و دلسوز را با توجیه، بیآنکه متوجّه باشند، در راستای خودش به خدمت میگیرد.
تحت چنین شرایطی روی اخلاق فردی و اجتماعی تمرکز و بهشدّت عدالت و انصاف را در رفتار و گفتار فردی و اجتماعی لحاظ کنید. قطعاً اخلاق به معنای لبخند زدن نیست، امّا بسیاری از کارهای ما هم دست کمی از بیاخلاقی ندارد. مطمئن باشیم در زمین بازی جدید، کسی که نتوانسته در زندگی فردی خودش، دغدغههای فردی را به بار بنشاند؛ در زندگی اجتماعی هم موفّقیّتهایش نهایتاً سطحی یا کوتاهمدّت خواهد بود؛ البتّه اگر تا پیش از آن در جبههی همراستا با حق، برای باطل شمشیر نزده باشد. کسی که در میدان زندگی فردی با همسر و فرزند، پدر و مادر، خانواده و معلّم و حتّی شخص خودش در مسیر اخلاق و عدالت حرکت نمیکند، تحت شرایط این روزها و روزهای بعد، در فشار مسئولیت و وزارت و وکالت از مسیر خارج خواهد شد. این شعار نیست؛ هم تجربه اثباتش کرده، هم آیات، هم روایات.
بیایید همزمان که دغدغهی دوردستها را داریم، دَمِ دستمان را هم درست کنیم. بیایید برگردیم به اخلاق، اصول، عدالت، در همین پایین که زندگی و نقد میکنیم. سلوک فردی، شرط کافی برای موفقیّت در سلوک اجتماعی نیست؛ امّا شرط لازم است. برادران! خواهران! خودتان را دریابید؛ خودمان را دریابیم؛ پیش و پس از آنکه وارد غیر شویم. این شد هزار بار :)
+ هیچ لفظی به گفتن نمیرسد، مگر آنکه بر آن مراقبی مهیّاست. مبارکهی ق/ شریفهی 18
هو/
دوازده سال پیش، مدیر دبیرستانمان یک بار آمده بود سر کلاس، زبان به نصیحت، برایمان میگفت که اگر خوب باشید کسی نمیفهمد. یک عمر درست را بخوان، سر به زیر بیا مدرسه و برو، من که مدیرت هستم هم نمیشناسمت؛ چه رسد به دیگران. امّا یک روز دیوار مدرسه را خراب کن. لخت وسط پیادهرو راه برو. از فردا انگشتنمای همه میشوی.
امیر سرتیپ دادبین را میشناسیم؟ نه. اسمش را تا به حال شنیدهایم؟ نه. میدانیم فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش و مشاور فعلی فرمانده کل است؟ نه. میدانیم از اول انقلاب، از پیش از انقلاب، انسان به تمام معنا بوده؟ نه. میدانیم در کردستان که سر میبریدند فرماندهی کرده، در دفاع مقدّس عین هشت سال را جنگیده، شرکت پنها (پشتیبانی و نوسازی هلیکوپترهای ایران) را مدیریت کرده، بودجهی ارتش را سر و سامان داده، در کما فرو رفته و خیلی چیزهای دیگر؟ نه. میدانیم آدم است؟ نه. میدانیم خیلی آدم است؟ نه.
سرتیپ، منزل شخصیاش را دودستی داد به یک نفر که نیاز داشت. چون بازنشسته است، خانه سازمانیاش را هم تخلیه کرده که بیتالمال بر گردنش نباشد. حالا آمده آرام میگوید من پنج میلیون حقوق میگیرم، دو نفریم، یک خانهی کوچک برایمان پیدا کنید. در جواب کسی که دارد سفارششان را برای حفظ شأنشان میکند هم میگویند شأن و منزلت مهم نیست. یک خانهی ساده باشد.
مدیرمان میگفت اگر خوب باشید کسی نمیفهمد :)
+ رونوشت به منتقدین دلسوز. با غیر دلسوزهاش کاری ندارم. همینجا، به جای این سطرها، حرفها نوشته بودم برایتان، امّا بیخیال. فقط آنکه اخلاق را به بهانهها فدا کرد، خیلی چیزها را سر بریده. امیدوارم وقتی روی سینهی امام حسین نشستهایم، این جملات یادمان نیاید و زودتر از منجلاب بیاخلاقی بیرون بیاییم.
هو/
هو/
یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قلهی دماوند بزند. میگفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده میشدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچکدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.
دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را میگویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.
سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.
چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف مینشیند. شما نمیدانید چه میگویم. خودم هم نمیدانم. خودِ الانم نمیداند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.
پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه میکنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح میدادم که فاصلهی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منعشان میکردم؛ بچههایی که فصل ماجراجویی کردنشان است.
شش؛
مدیریت، خوب به قوارهمان آمده. حتی قوارهمان را هم دارد به خوش میآورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کردهایم و داریم چاق و چلّه میشویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمتمان میآید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانیمان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جاندوستی.
هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصیام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بیمحابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجامگسیختهاش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بیجاست و میدانِ امتحانِ جوانها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوانها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.
هشت؛
بحث رئیسجمهور بود بین بچهها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیسجمهورِ پیر-جوان میخواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامههای کوتاهمدت را خوب بلد باشد و از نصیحتهای ساختارنگر و بلندمدتِ علیصفاییطورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّهی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامههای بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پیریزیهای طولانی و خاکبرداریهای عمیق و تخریبهای پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشهی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشهی دوم و سوم.
(بچهها گفتند آدمش را میشناسی؟ آدمش را نشانشان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بیسروصدا عمل کردن.)
نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر میشناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعیترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بیسروصدا عمل کردن. در سالگردش برایش فاتحه میخوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز میشود.../
هو/
یک روزهایی هم هست که آدم میخواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشهی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. دلش میخواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بیتوشهی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. میخواهد تکانهای گاه و بیگاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی میکنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستیام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفشهای تنگ را. نعمتها فراواناند. من خستهام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.
* عنوان: کمافیالسابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل میتوان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)
هو/