هو/
اخیراً در مطالب یک وبلاگنویس خواندم که ازدواج را به پدافند غیرعامل تشبیه کرده بود. من هم برای تشویق محمدحسین به ازدواج، آمدم همانها را تحویلش دادم. گفتم زن گرفتن، عین پدافند غیرعامل است. گفتم یادت میآید قبلترها وقتی میخواستیم مسافرت برویم، پدر و مادر میگفتند پولهایت را در کیف و جیبهایت تقسیم کن؟ میگفتند اگر دزد یک جیبت را زد، همهی پولت همانجا تلمبار نباشد تا به خاک سیاه ننشینی. گفتم این اصل اساسی مدیریت سرمایه و منابع است که پاشنهی آشیل نداشته باشی.
گفت ربطش به ازدواج چیست؟
گفتم وقتی مجرد باشی، همه چیزت میشود درس یا شغل یا کار فرهنگی یا هر چیزی که خودت را مشغول کردهای. اگر درس یا کار را از تو بگیرند، بیمعنا میشوی؛ چون تکبُعدی بودهای.
اما ضمن درس، زن که میآید، لاجرم کار هم باید بکنی. کار فرهنگی ـ تربیتی هم که معطوف به خانه و خانواده میشود. کمی بعدش بچه هم میآید. فشار خیلی زیاد میشود، اما منطقاً ارزشش را دارد. بچه اگر رفت، زن و کار هست. بیکار اگر شدی زن و بچه هست. زن اگر مُرد، بچه و کار هست. منابعت تقسیم شده و یک شبه نابود نمیشوی.
گفتم محمدحسین جان! منطقیاش این است که ما دو راه داریم: یا باید در خدایی که هیچگاه از بین نمیرود ذوب شویم؛ یا مدیریت منابع داشته باشیم.
بعد گفتم ذوب و فنا شدن در خدا هم بدون ازدواج خیلی خیلی سخت است. فقط یک راه میماند...
گفت پس خودت چرا؟
در پاسخش سر به زیر ماندم.
و شاید سرم تا ابد به زیر بماند.
+ حالم از خودم با این نگاه ابزاری به زن و نگرش منطقی به مقولهی ازدواج به هم خورد. نمیدانستم بلدم این همه منطقی و حسابگرانه حرف بزنم. راستش هیچ اعتقادی به حرفهایی که زدم ندارم. هم اعتقاد ندارم؛ هم هیچکدام از تدبیرهایم هیچوقت نشده. دودوتاهای من در زندگی هیچگاه چهار نمیشود. کاملاً بیارادهی من یک بار میشود صد، یک بار دیگر میشود صفر، گاهی حتی منفی. زندگی من، بیآنکه بخواهم اینطور شود؛ خودش شده. نمیدانم و نمیفهمم چرا. اما بار و بالم را سبک کرده. مثل حرم این کریمهای که امشب مِن حیثُ لایحتسب آمد و شد.