هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۳۶ مطلب با موضوع «از روزگاران» ثبت شده است

هو/



اخیراً در مطالب یک وبلاگ‌نویس خواندم که ازدواج را به پدافند غیرعامل تشبیه کرده بود. من هم برای تشویق محمدحسین به ازدواج، آمدم همان‌ها را تحویلش دادم. گفتم زن گرفتن، عین پدافند غیرعامل است. گفتم یادت می‌آید قبل‌ترها وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم، پدر و مادر می‌گفتند پول‌هایت را در کیف و جیب‌هایت تقسیم کن؟ می‌گفتند اگر دزد یک جیبت را زد، همه‌ی پولت همان‌جا تلمبار نباشد تا به خاک سیاه ننشینی. گفتم این اصل اساسی مدیریت سرمایه و منابع است که پاشنه‌ی آشیل نداشته باشی.
گفت ربطش به ازدواج چیست؟
گفتم وقتی مجرد باشی، همه چیزت می‌شود درس یا شغل یا کار فرهنگی یا هر چیزی که خودت را مشغول کرده‌ای. اگر درس یا کار را از تو بگیرند، بی‌معنا می‌شوی؛ چون تک‌بُعدی بوده‌ای.
اما ضمن درس، زن که می‌آید، لاجرم کار هم باید بکنی. کار فرهنگی ـ تربیتی هم که معطوف به خانه و خانواده می‌شود. کمی بعدش بچه هم می‌آید. فشار خیلی زیاد می‌شود، اما منطقاً ارزشش را دارد. بچه اگر رفت، زن و کار هست. بی‌کار اگر شدی زن و بچه هست. زن اگر مُرد، بچه و کار هست. منابعت تقسیم شده و یک شبه نابود نمی‌شوی.

گفتم محمدحسین جان! منطقی‌اش این است که ما دو راه داریم: یا باید در خدایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌رود ذوب شویم؛ یا مدیریت منابع داشته باشیم.
بعد گفتم ذوب و فنا شدن در خدا هم بدون ازدواج خیلی خیلی سخت است. فقط یک راه می‌ماند...
گفت پس خودت چرا؟
در پاسخش سر به زیر ماندم.
و شاید سرم تا ابد به زیر بماند.



+ حالم از خودم با این نگاه ابزاری به زن و نگرش منطقی به مقوله‌ی ازدواج به هم خورد. نمی‌دانستم بلدم این همه منطقی و حساب‌گرانه حرف بزنم. راستش هیچ اعتقادی به حرف‌هایی که زدم ندارم. هم اعتقاد ندارم؛ هم هیچ‌کدام از تدبیرهایم هیچ‌وقت نشده. دودوتاهای من در زندگی هیچ‌گاه چهار نمی‌شود. کاملاً بی‌اراده‌ی من یک بار می‌شود صد، یک بار دیگر می‌شود صفر، گاهی حتی منفی. زندگی من، بی‌آن‌که بخواهم این‌طور شود؛ خودش شده. نمی‌دانم و نمی‌فهمم چرا. اما بار و بالم را سبک کرده. مثل حرم این کریمه‌ای که امشب مِن حیثُ لایحتسب آمد و شد.

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر

هو/

 

 

دوباره کم‌کم سر و کلّهی سگ سیاه افسردگی دارد در وجودم پیدا میشود. این روزهای انتخاب رشتهی کنکور که دوست و رفیق و آشنا تماس میگیرند؛ یکی میپرسد ارزشش را دارد بچهام را بفرستم تهران؟ یکی میپرسد بین برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران کدام؟ پدری میپرسد خبر داری جوّ فرهنگی دندانپزشکی چه طور است؟ دیگری میپرسد به نظرت امسال بروم دانشگاه یا یک سال پشت کنکور بمانم؟
و من میانِ پرسوجوی این طفل معصومها و خانواده‌های نگران‌شان، می‌روم به ده ـ پانزده سال قبل. به وقتی که من هنوز بچه مدرسهای بودم و تو کنکورت را داده بودی. به وقتی که آمدی گفتی «میخوام خلبانی بزنم، اما مامانم میگه سقوط میکنی میمیری.». به وقتی که خندیدم و گفتم «مامانتو ولش کن... تو برو، منم میام پشت سرت. همهی مامانباباها همیشه نگرانند
»...
به وقتی که سقوط کردی. به وقتی که بین زمین و آسمان، پرّهی هلیکوپتر از جایش جدا شد و آمد و سرت را جدا کرد. به وقتی که همراه هلیکوپتر آنچنان به زمین کوبیده شدی و در زمین فرو رفتی که باید زمین را می‌کندند تا به تو برسند. به وقتی که آتش گرفتی و سوختی...

من نمی‌دانم سَر بُریده شدن، تکهتکه شدن، دفن شدن، آتش گرفتن و سوختن، این همه را چهطور یکجا و با هم به دست آوردی. فقط روزی هزار بار میگویم که کاش لال شده بودم آن روز. کاش میگفتم حرف، حرف مادرهاست. کاش گفته بودم به خاطر مادرت نرو. کاش به سهم خودم نمیگذاشتم بروی.
و کاش حالا که رفتی، من هم پشت سرت بیایم...

علی جانم؛

فدای خودت که هیچ؛
فدای خندههایی که از لبت جدا نمیشد...

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۱ ۰ نظر

هو/

 

 

نوشته بود «صبر» اسم یک گیاه تلخ است. گیاه خیلی تلخ. آن قدر که اصلاً نمیتوانی در دهانت نگهش داری. همین که زیر زبانت میرود، ناخودآگاه یا فرو میدهی، یا تف میکنی!

حالا یک نفر پیدا شده که مدام به تو صبر تعارف میکند. نه فقط تعارف، که صبر را با دست خودش می‌گذارد در دهانت و تماشا میکند که برای نگه داشتنش در دهانت چه کارها که نمیکنی. شاهکار کردهای اگر بتوانی در دهانت نگهش داری. ولی او راضی نمیشود به این که فقط تلخیاش را تحمل کنی. انتظارش خیلی بیشتر از این حرفهاست. قشنگیاش به این است که انتظار دارد صبر را «قشنگ» در دهانت بگردانی؛ نه با حالت چندش؛ نه با لب و لوچهی آویزان...

«صبر» را فقط «صبر» از تو نمی‌خواهد. صبر را از نوع «قشنگ» می‌پسندد. ناسلامتی خداست. جمیل است و جمال را دوست دارد*. همان جا که به پیامبرش می‌فرماید: «صبر کن؛ از آن صبرهای جمیل**» ...

بعدترش نوشته بود صبرِ جمیل، صبرِ بی‌گِله و شکایت است؛ بدون غرغر. دربست باید مخلص تلخیاش باشی. زیر تلخیها فقط جای دستوپا زدن ِشاکرانه است؛ نه جای مناجاتالشّاکّین. بعد لبخند زده بود که اتفاقاً حق داری غرغر کنی. حق داری مناجاتالشّاکّین بخوانی. اما به شرط اینکه تمام غرغرها و شکایتهایت را ببری پیش خودش. صبر را گذاشته در دهانت تا بروی پیش خودش شکایت کنی. بروی شکایتش را به خودش بکنی. تو شاکی باشی، اما قاضی خودش باشد و متّهم هم خودش. میگفت دلش برایت تنگ شده. وقتی دلتنگ میشود از این کارها میکند. از این کارهای «اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا جام مرا بشکست لیلی***»طور.

می‌گفت ناسلامتی حداقل چند صدهزار سال است که حال میکند از این اوضاع و احوال. به قول رفیق، خیلی بیپدر است: خدا.

 

 

 

 

* عنوان: از صائب است به گمانم. همان‌جا که میگوید «دنبال بیقراری دل سر نهاده‌ام...»

** قال الرّسول (ص): انّ‌الله تعالی جمیلٌ و یحبّ الجمالَ. (کنزل‌العمّال/ 17166).

*** فاصبِر صَبراً جمیلاً. (مبارکه معارج/ شریفه 5)

**** از جناب جامی باید باشد قاعدتاً؛ و نه از نظامی.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

هو/

از صبح که بیدار شدم، بوی شما می‌آمد. حتی صبحانه‌ی امروز هم چای ـ نبات‌زعفرانی‌هایِ دیار شما بود. اصلاً بگذارید برایتان تعریف کنم که امروز از همان اولش روز شما بود.
صبح، بنا به عادت هر روز، بسم اللهِ کار را با گزارش‌خوانی شروع کردم. گزارشِ سوانحِ دیشب تا صبح که من خواب حرم شما را می‌دیدم. «ائرواسپیس تاک» ِامروز را مرور می‌کردم و گزارش‌های دیشب و دیروز عصرِ شلوغ را یکی‌یکی از جلوی چشم‌هام می‌گذراندم تا رسیدم به پرواز ارباس A310 ایراناِرتورِ شماره ی 960 دیشبِ تهران - مشهد. به مسافران شما، به زائران شما، مجاوران شما... به آدم‌هایی که عطر شما را آوردند پاشیدند به امروزِ من. یکییکی فیلمها و اسناد پرواز دیشب را جدا کردم و مثل دیوانهها به تماشای هزاربارهی هر کدام نشستم. که قصهی دلتنگیِ ما حالا دیدنی شده و «کار جنون ما به تماشا کشیده است/ یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی*»...
حوالیِ ذکرِ شما بودم که در یکی از اسناد تصویری، مردِ مسافرِ دیارِ شما گفت «دمای هوای این‌جا فکر می‌کنم یه چیزی حدود شصت درجه باشه**». به این‌جا که رسید، ذکر شما هم به کربلا رسید.
آهای آدمهایی که دیشب به هوای مشهدالرضا از تهران پریدید و 30 دقیقه بعدش در مهرآباد، ترسِ فرودِ اضطراری را تجربه کردید! آهای زائرهای جاماندهی امام رضا که گرمای درون کابین مستأصلتان کرده بود! آهای گرماکشیدههای ترسیده!
شما روضهی باز امروز من بودید. روضهی مشهد - کربلای منِ بیپناهِ دلتنگِ این روزها.
نقص فنی پرواز دیشب برای من اشک بود و حسرت و دلتنگی.
و باز هم اشک و اشک و اشک.

 

* از فروغی بسطامی.

** ثانیهی چهاردهم در فیلم (حجم حدود 7 مگ). +

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر

هو/



اتفاقات این یک هفته را مرور میکنم. شب‌هایی که بی‌رمق دراز می‌کشیدم روی تخت یا زمین، گوشی به دست، به تماشای دعوای عدالتخواه - پناهیان.
حتی قبلش، دههی محرم. آن زمان که پناهیان گفته بود از عدالت گذشتهایم و حالا زمان مواسات است؛ و عدالتخواهانِ قدعَلَمکرده در مقابلش که چه میگویی؟!
بعد توضیح و توضیح و توضیح از هر دو سمت که چهقدر زیبا و رشددهنده بود استدلالهای طرفین.

مرور میکنم بیتقواییهایی را که به اسم عدالتخواهی رخ داده.
مرور میکنم پناهیانی را که روی منبر رسولالله، وسط روضهی اباعبدالله، به دفاع از شخص خودش پرداخته!
مرور میکنم مایه گذاشتنش از امام و رهبری و خرج کردنشان  را برای توجیه هدیه گرفتن خودش از یک سرمایهدار. یادم میآید که نه یکبار، نه دو بار، که هزار بار روی همین منبر رسولالله میگفت از ولایت فقیه هزینه نکنید. میگفت ما باید خرج ولایت فقیه شویم؛ نه برعکس! آن همه شعار و سخنرانی باشکوه و تهییج را مرور میکنم.
میخندم به عدالتخواهان، به پناهیان، به طرفدارانِ پناهیان، به خودم، به هویج، به زرشک!
قضاوت کردن سخت است؛
بیتفاوت بودن سختتر.
من اما دلم تنگ مردی است که برای ترس زنان از صدای سم اسبان جنگی دیه میداد. برای مردی که روی یک پا در مقابل قاضی میایستاد تا یک یهودی از او شکایت کند. برای مردی که شبها با چاه درددل می‌کرد. برای مردی که به امثال من میگفت ای شِبهِ‌مردانی که مرد نیستید!* دلم تنگ مرد است...

 

+ فرمود: المحسنُ مَن صَدَق أقوالَه أفعالُهُ.

 

 

 

* یا اَشباه الرّجال و لا رجال (نهج/ خطبه 27)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۵۷ ۰ نظر

هو/


دیشب، مهیّای خواب که میشدم، باران زد. باران شهریوری. دلتنگ باران بودم. خودم را جمع کردم و آوردم وسط حیاط، لب ایوان. چشمهام را بستم و خاک نمناک را بو کشیدم. باران تمام شد؛ خیلی زود. بی آنکه مرا سیراب کرده باشد. دراز کشیدم و بی آنکه یاد خواب کنم، میشنیدم که میگفت: «ابر میبارد و من می‌شوم از یار جدا/ چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا»*...

 

+ از صبح پشت پنجره نشسته‌ام به حسرت باران. کاش می‌آمدی دوباره...

 

 

 

* شعری از امیرخسرو دهلوی و با صدای همایون شجریان.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر