ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟!
هو/
یک روزهایی هم هست که آدم میخواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشهی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. دلش میخواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بیتوشهی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. میخواهد تکانهای گاه و بیگاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی میکنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستیام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفشهای تنگ را. نعمتها فراواناند. من خستهام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.
* عنوان: کمافیالسابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل میتوان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)
این روزها همه چیز و همه کس نظر لطفشون از ما برگشته...
یا رب نظر تو برنگردد...