هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هوالنّور. النّور النّور.


سرطان مادر محمدصادق +، به مرحله‌ای رسیده که دکترا گفتن کاری ازمون برنمیاد؛ تماشا کنید تا بمیره.
پزشکی عاجز شده. پزشکی حقیره. مثل مهندسی که حقیره. مثل مهندسی که عاجزه.
این دانش‌های تجربی، پزشکی‌ها، مهندسی‌ها، این مدارک دهن‌پرکنی که من و محمدصادق یکی یه دونه‌شو تو جیبمون داریم، دارن تحقیر میشن پیش چشممون.
خدا، حقارت پزشکی رو برای صادق داره به اکمال می‌رسونه. دقیقاً مثل روزی که هلیکوپتر رفیق من، علی جانم، سقوط کرد و طعم حقارت مهندسی به کام من چشیده شد.
ما، من و صادق، با گوشت و پوستمون باید این حقارت‌ها رو درک کنیم. باید این زخم‌ها رو بچشیم، تا مراقب باشیم مردم از طرف ما دچار این درد و زخم‌ها نشن. تا جون بکَنیم و پوست بندازیم پشت دیوار پزشکیِ حقیر و مهندسیِ حقیرتر، درس بخونیم و قوی بشیم، که حقارت این علوم رو به عزّت خدا گره بزنیم و نذاریم حال آدمای دیگه رو بد کنن.

حال مادر محمدصادق خوب نیست؛ و این موضوع، حال داداش صادق منو بد کرده. پارسال، چشماشو واکرد، دید تخصصش رو قبول شده تهران، اومد، رفت تحت فشار محیط جدید و بزرگ، و از بعدش فشار روی فشار، فشار پشت فشار. هم به خودش، هم به همسرش. همسری که بعد زایمان، بعد به دنیا اومدن حانیه، حتماً تحت فشار بوده و هست. صادق بهتر از منِ مجرّد، از افسردگی بعد زایمان خانم‌ها خبر داره. از عوض شدن اخلاق خانم‌ها. از فشاری که بهشون میاد و حواسشونو پرت می‌کنه تا این فشارو منتقل کنن به زندگی مشترکشون. مثل محمدصادقی که حواسش پرت شد و فشاری که داره بهش میاد رو گذاشته روی زندگی مشترکش.

رفاقت من و محمدصادق، تو گرم‌ترین حالت خودشه. سال‌هاست که گرمِ گرمه. می‌دونید چرا؟ چون روزایی که من حالم خوب نبود و باهاش تندی می‌کردم، صادق بهم دل می‌داد، درکم می‌کرد، از تلخی و تندیم ناراحت نمی‌شد، و بند رفاقتمونو محکم نگه می‌داشت تو دستش تا من برگردم و حالم خوب بشه. و روزایی که صادق حالش خوب نبود و به قصد اذیت باهام بد تا می‌کرد، من حواسم بود که بهش دل بدم و نذارم رفاقتمون تحت تأثیر قرار بگیره. وقتی رفاقتمون به مو می‌رسید، یکیمون کوتاه میومد و مراقب بود که اون یکی رو تو آغوش بگیره. همیشه یه نفرمون یه سر این رفاقتو با چنگ و دندون نگه داشته که مونده. که گرم مونده.
ولی چند سال پیش، رفاقتم با علی‌رضا تموم شد. از وقتی که عقد کرد، یهویی عوض شد. بیش‌تر از یک سال بداخلاقی کرد؛ کم محلی کرد؛ اذیت کرد؛ لجبازی کرد. رفاقتمون سر جاش بود، تا روزی که منم شروع کردم اذیتش کنم و مثل خودش لجباز بشم. علی‌رضا بیش‌تر از یک سال سر طناب بداخلاقی رو کشید. رفاقتمون تو اون یک سال ادامه داشت، تا روزی که منم بلند شدم و اون یکی سر طناب لجبازی رو کشیدم. از همون روز که هر دو هم‌زمان کشیدیم، طناب رفاقتمون پاره شد؛ برای همیشه.

حالا، این روزا، صادق، تحت فشار قرار گرفته و حواسش نیست که باید سر طناب لجبازی‌ای که یه سرش تو دستای همسرشه رو رها کنه. حواسش نیست که هر چی بیش‌تر این طناب از دو طرف کشیده بشه، بیش‌تر انرژی دو طرف رو تخلیه می‌کنه. حواسش نیست که این طناب، ظاهرش طناب لجبازیه، باطنش طناب زندگیه، طناب ایمانه. آخ که اگه یکی‌شون، فقط یکی‌شون، یه سر این طنابو رها می‌کرد... آخ که اگه یکی‌شون می‌فهمید که اون یکی تحت چه فشاریه... آخ که اگه یکی‌شون تسویه‌حساب شخصی رو چند ماه عقب می‌انداخت...

محمدصادقِ منو این‌طور نبینید. خیلی دل‌گنده‌تر از این حرفاست. صادق رفت جسد محمدرسول رو از تو ماشین پیدا کرد، تو اون شرایط کشیدش بیرون، به پاش موند، خاکش کرد، همه کاره‌ی مراسمش شد، خم به ابروش نیاورد، محکم، محکم، محکم. صادق من محکم بود، محکم هست. توپ تکونش نمی‌داد، نمی‌ده. فقط الآن یه‌کم خسته شده. وگرنه برمی‌گرده دوباره.
همسرشم همین‌طور. همسر رفیق من، زن‌داداش من، خواهر من، خیلی قوی‌تر از این حرفا بود، هست. خانمی که لحظه‌های سخت زایمان رو تجربه کرده، آستانه‌ی تحمّلش خیلی فرق داره با من و صادق. خیلی فرق داره با دخترایی که هیچی از سختی دنیا سرشون نمی‌شه. فقط حواسش نیست که درد تنش این روزای همسرشو تحمّل کنه و بیشتر از این تکون نده به شوهرش.

محمدصادق منو این طور نبینید. این چیزایی که تو وبلاگش می‌نویسه رو باور نکنید. محمدصادق کسیه که من پشت سرش نماز خوندم، می‌خونم، و خواهم خوند. لجبازی‌های بچه‌گونه‌ی الآنشو نبینید. غرغر کردن‌های پیرمردطور الآنش‌ رو نبینید. دستشو می‌ذاره سر زانوهاش و بلند می‌شه همین روزا. رفیق من حق داره که این‌قدر لجباز شده باشه؛ همون‌طور که همسرش حق داره. ولی جفتشون، این جفتی که عِدل همدیگه‌ن، می‌گذرونن این روزا رو. و من همین روزا میام می‌گم که دیدین گفته بودم پست‌های محمدصادق رو باور نکنید؟
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۵ آذر ۹۹ ، ۰۷:۲۷ ۸ نظر

هو/


همین‌طور بی‌هوا بیایی پشت در. همین‌طور بی‌هوا بیایم در را باز کنم. بگویی بیا. دستم را بگیری. ببری یک جای خیلی سرد. بنشینیم کنار هم. وسط حرف زدن، سرت را بگذاری روی پاهام و بگویی: می‌خوام خستگی در کنم. 
سرت روی پاهام، چشمت توی چشم‌هام، دست بکشم بین موهات، دست بکشی روی صورتم. از گرمی دستت که می‌کشی به صورتم از خواب بیدار شوم. +

سه روز است می‌گویم این روزها جایت خیلی خالی است. از حجم دل‌تنگی‌ام، از زمزمه‌های دلم می‌دانستم وقت خواب دیدن است. ممنون که زود به زود به خوابم می‌آیی؛ خیلی بیش‌تر از زمان‌هایی که در بیداری هم‌دیگر را می‌دیدیم. من اصلاً به‌خاطر دیدنت در خواب، هر روز خودم را تا سرحدّ مرگ خسته می‌کنم؛ آن‌قدر که ناخودآگاه خوابم ببرد. دیگر قِلِقش دستم آمده. تو در خواب‌های بی‌اختیار می‌آیی؛ نه خواب‌هایی که به میل و اراده‌ی خودم می‌روم. کاش امّا منظورت را هر بار می‌فهمیدم. کاش تعبیر کارهات، نگاه‌هات، حرف‌هات را برایم می‌گفتی. کاش فاش بودی. کاش سردرگم‌تر از الآنم نمی‌کردی.


+ ما لا یُحکی؛ یبکی.
(آنچه بیان نشود؛ اشک می‌شود.)
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۳ ۱ نظر

هو/

 
تجسّم کنید:
چند دقیقه فرصت دارید یک مسافتی را بدوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز کنید. نمی‌دانید بناست با چه کسی یا کسانی مواجه شوید؛ امّا می‌دانید به قصد کشتن و کشته شدن دارید می‌روید.
چند دقیقه یک مسافتی را می‌دوید و فقط ظرف چند دقیقه پرواز می‌کنید. همان اولش تعیین مسیر می‌شوید؛ توی مسیر قرار می‌گیرید. با حداکثر سرعت؛ چند دقیقه تا درگیری.
حالا دوباره تجّسم کنید:
با سرعت خیلی بالا، خیلی خیلی بالا، حوالی 950 کیلومتر بر ساعت - فقط تصوّرش کنید - ، دارید حرکت می‌کنید؛ دم صبح، یک طرف آسمان تاریک، یک طرف روشن؛ هوا گرگ و میش؛ آدم گم می‌شود در بی‌‌کران آسمان.
آیا این آخرین تصاویری است که در قاب چشمان دنیایتان ثبت شده؟ شاید.
ذهنتان خالی است؛ نه زن، نه بچّه، نه پدر و مادر. گوشتان به کار است. مسئول رادار توی گوشتان می‌خواند و به‌سرعت شما را آماده می‌کند:
 
 

 

 
- بیرینگ 270 شما هستند؛ 30 مایل.
- Roger Sir (دریافت شد قربان)
- هیچ‌گونه اینترسپتوری رو من تأیید نمی‌کنم. اینا یقیناً از نوع بامبر (بمب‌افکن‌)ان.
- Roger Sir
- چهار فروند هدف به ارتفاع 15 هزارپا روی سنندج هستن، مشغول بمبارون.
- Roger Sir
- چهارتا به فاصله‌ی 30 مایل پشت سر همینا برای بمبارون میان.
- Roger Sir
- الان 80تا به راستتون‌ان؛ 30تا به راستتون‌ان؛ فاصله 18 مایل.
- Roger
- ظاهراً در پهلوی چپشون هستید. تعدادشون الان 4 تاست؛ در گردش به راست هستن.
- ...
 
از این‌جا چند دقیقه مکالمات قطع می‌شود. درگیری شروع شده با دو تا دسته‌ی 4 تایی. باز هم تجسّم کنید، توی تاریکی محض، ارتفاع بالا، سرعت خیلی بالا، زمان خیلی کوتاه. درگیری...
 
دو خلبان در سکوت‌اند. دیدن نقطه‌ی هواپیمای‌شان توی رادار قوّت قلب است؛ و این یعنی هنوز زنده‌‌اند. از آن طرفی‌ها یک نقطه از رادار کم می‌شود. خلبانِ خودی امّا چیزی نمی‌گوید. مسئول رادار به جوش و خروش می‌آید؛ بیش از جوش و خروش اوّلیه‌اش:
- احتمالاً زدید؛ چون حرکتی نداره.
خلبان در کوتاه‌‌ترین کلمات، به مسئول رادار می‌فهماند که بله، زده‌ام:
- خوردن زمینشم دیدم.
- موفق باشید؛ مچّکرم؛ ادامه بدید. نوعش چی بود؟
باز هم در کوتاه‌ترین کلمات؛ در اوج تواضع:
- میراژ (جنگنده‌‌ی افسانه‌ای اروپایی‌ها در آن زمان).
مسئول رادار حالا دیگر نمی‌تواند احساساتش را کنترل کند:
- یه دونه میراژ. دستت درد نکنه قربان! درود به شما قهرمانان جمهوری اسلامی.
 
 
 
پ.ن:
صداها را گوش کردید؟ :)
من نمی‌خواهم درگیر حاشیه‌‌های فنّی‌اش شوم. وقت برای مزخرفات فنّی زیاد داریم. بیایید فقط برگردیم عقب؛ فقط از نظر انسانی. چشم‌هایمان را ببندیم، خیال کنیم یک آدم، آن بالابالاهاست؛ با سرعت حدود 800- 900 کیلومتر بر ساعت؛ بین تاریکی‌ها؛ نمی‌داند چه چیزی انتظارش را می‌کشد؛ امّا می‌داند هر چه هست از نظر عدّه و توانایی خیلی بیش‌تر از اوست؛ بالاتر از اوست. دارد می‌رود جنگ؛ خونش امّا به جوش نمی‌آید؛ غلیان نمی‌کند. توی گوشش میدان جنگ را لحظه به لحظه ترسیم می‌کنند. می‌فهمانندش که 8 هواپیمای فوق مدرن انتظارش را می‌کشند. هر بار کوتاه می‌گوید؛ با آرامش تمام؛ بی‌تفاوت: Roger Sir.
باز هم با آب‌وتاب می‌گویند. باز هم با آرامش، در آن سرعت، در آن شرایط، جواب می‌دهد: Roger Sir.
حتّی تحریکش می‌کنند: سنندج، مردم غیرنظامی، زیر بمباران‌اند.
او امّا نقش خودش را در نقشه‌ی خدا شناخته. با تمام سرعت و قدرت دارد می‌رود؛ در عین حال با دلی آرام و قلبی مطمئن. انگار که به مقام رضا رسیده باشد. انگار که قضا و قدر و جبر و اختیار برایش حل شده باشد. بی‌آن‌که از شنیدن بمباران سنندج تهییج شود؛ باز هم با همان لحن، با همان طمأنینه، با همان کلمات: Roger Sir.
میراژ می‌زند؛ امّا چیزی نمی‌گوید. مسئول رادار فهمیده که مثل شیر دارد لشکر کفتارها را می‌درد. بالأخره سکوت را می‌شکند که قطعاً زده‌ای؛ توی رادار تکان نمی‌خورد. کوتاه جواب می‌شنود که کجای کاری مسئول رادار؟ زمین خوردنش را هم به چشم دیدم حتّی.
و بعد که رادار می‌پرسد نوعش چه بود؟ سینه سپر نمی‌کند که من میراژ زدم. حتّی نمی‌گوید که من واسطه‌ی خدا بودم که میراژ بزنم. یک‌جوری، با صدایی که مفهوم نیست، خیلی سریع، در حدّ یک کلام، در حدّ یک گزارش کوتاه، اشاره می‌کند: میراژ.
و حالا مسئول راداری که به وجد می‌آید و لب به تحسین می‌گشاید...
 
 
می‌دانید چه می‌شود که یک آدم این‌طور می‌شود؛ بی‌آنکه مستقیماً پای درس استاد اخلاق رفته باشد؟
هیچ چیز جز ایمان نمی‌تواند تحت آن شرایط، چنین سکینه‌‌ای به روح و لسان انسان بریزد.
 
 
 
+ مکالمات خلبان‌های زمان جنگ شنیدنی است. خیلی شنیدنی است. جنگ آسمان با زمین خیلی فرق دارد. آن‌جا، آدم تنهاست؛ غربت زیاد است؛ بوی خاک هم نمی‌آید. آن‌جا خدا نزدیک‌تر است؛ فقط خدا هست؛ تاریکی آسمان و خدای آسمان‌ها...
 
خدا اجرتان دهد آقای سید احسان نیکبخت که آمدی این مکالمات را گرفتی، بازسازی‌اش کردی، موسیقی همراهش گذاشتی، فیلم رویش سوار کردی، مستندش کردی، منتشرش کردی. مردم شاید زحماتت را ندیده باشند؛ خدای مردم ولی دید. همان خدایی که یک روز این مکالمات را شنید.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۳ ۱ نظر

هو/


صد و بیست و شش،
صد و بیست و پنج،
صد و بیست و چهار...
ثانیه‌های قرمزرنگ، معکوس، شمارش می‌شوند. ردیف چهارم یا پنجم، پشت چراغ قرمز، منتظر... دیرمان شده؟ نمی‌دانم.


هشتاد و پنج،
نود،
به صد سانت نمی‌رسد، قد و قامت پسرکی که با ارفاق، پنج ساله است. بینی‌اش از شدّت سرما قرمز است.
یک چیزی توی دستش گرفته، ماشین به ماشین، جلو می‌آید؛ به راننده‌ها یک چیزی می‌گوید؛ از راننده‌ها یک چیزی می‌شنود. روی پنجه‌ی پاش بلند می‌شود تا از پشت پنجره‌ی ماشین قابل مشاهده باشد.
خداخدا می‌کنم به ما نرسد.
چراغ سبز می‌شود. پسر، همان وسط، بین ماشین‌ها می‌ایستد. از کنارش رد می‌شویم. می‌ترسم... می‌ترسم قدّ کوتاهش مانع دیدنش شود. ماشین‌ها به حرکت افتاده‌اند. می‌ترسم کسی او را نبیند و...

ثانیه‌های چراغ قرمز برای من اتلاف زندگی است؛
برای پسربچّه امّا اصل زندگی.




+ مملکتتان، شهرتان، شهرمان، بوی نا گرفته. حسّ‌اش می‌کنید؟
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۸:۰۲ ۷ نظر

هو/


حدود یک سال پیش، دکتر صدام کرد بروم دفتر ریاست دانشکده و با مضامینی مشابه این‌ها گفت: «این پسره، زن داره. سر کار هم می‌ره. از این انقلابی‌های شعاریه که فقط حرف می‌زنند. بااکراه قبولش کردم. برو ببین باید چه‌کار کنی با این موجود دوپا. من حوصله‌اش رو ندارم. سپردمش به خودت. راست کار خودته.»
گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش علی است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی هوافضا. یاعلی گفتم برای علی.


***


چند ماه بعد، دوباره این چرخه تکرار شد. در شرایط کاملاً متضاد، اما با نتیجه‌ی یکسان. دکتر با مضامین مشابه این‌ها گفت: «این پسره، فقط شعار می‌ده و حرف می‌زنه. بوی سیگار هم می‌ده. اینم با تو. راست کار خودته.».

گفتم چشم و آمدم بیرون. اسمش رامین است؛ دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک. اسماً و رسماً یک برانداز. بدون ترس و در کمال شجاعت، ابراز می‌کند. از مدیران کانال چند هزار مِمبریِ لیبراسیون در تلگرام بود، قبل از این‌که پروژه‌اش را شروع کند. بک‌گراند تلگرامش هم پرچم شیر و خورشید است. علنی می‌گوید که من بسیجی حکومت بعدی‌ام. علناً می‌گوید من رو به کوروش نماز می‌خوانم. ملغمه‌ای از ایران باستان و نظام‌های لیبرال. رامین، دقیقاً نقطه‌ی متضاد علی است در عقاید و اخلاق. ضدّ زن، ضدّ فمینیسم، اهل فحش، عجیب، غریب. حدّاقل برای من عجیب، غریب. مدّتی به عادت شخصی‌اش می‌گفت «درود». من هم می‌خندیدم و جواب می‌دادم «علیک درود و رحمت‌الله».
دکتر همان روزهای اول گفت حوصله‌ی این یکی (رامین) را بیش‌تر از بقیّه ندارم. این یکی خیلی بیش‌تر از بقیّه، مال تو. لابد بنا به قاعده‌ی «هر چی آرزوی خوبه مال تو»...


***
 

من کارم را در این سال‌ها خوب یاد گرفته‌ام. خوب مشق و سعی‌وخطا کرده و آموخته‌ام که با حفظ اصول شخصی‌ام، آدم‌ها را به گوهر درون‌شان بشناسم، نه به آن‌چه از خیالاتشان ابراز می‌شود. انقلابی‌گری و لیبرالیسم و سلطنت‌طلبی، اصلاح‌طلبی و اصول‌گرایی، فمینیسم و جنبش زنان مسلمان، ولایت فقیه و ضدّ ولایت فقیه، بین بسیاری از مردم اطرافمان، بیش و پیش از آن‌که عقیده و خطّ مشی باشند، توهّم‌اند. هر کس عبد چیزی است که آن چیز دارد وجودش را بزرگ می‌کند؛ نه آن‌چه که او، آن را بزرگ می‌کند. اگر شرّ، یک نفر را بزرگ کرد، وجودش شر می‌شود. امّا اگر او شرّی را بزرگ کرد، خیال و سراب است که به شرّ نسبتش دهیم. هیچ قطعیّتی در شرّ بودنش نیست؛ حتّی اگر لجوج باشد. باید بخندیم به خیالش. حالا فوق فوقش چند صباحی در این دنیا لگدهای خیال‌انگیز انقلابی و ضدّ انقلابی و دینی و ضدّ دینی و فمینیستی و ضدّ فمینیستی و خلاصه از همین چارچوب‌های کلیشه‌ای و غیرکلیشه‌ای می‌زند، تا همراه زمین و زمان بچرخد و برسد به اصالتش. مثل خیلی‌ها که در تاریخ خوب در این جبهه و آن جبهه چرخیدند و بالأخره در جای خودشان، که گاهی فکرش را هم نمی‌کردند، آرام و قرار گرفتند. مثل بلعم باعورا، مثل سلمان محمّدی، مثل زُبیر، مثل شمر جانباز، مثل وهب نصرانی، مثل زُهیر، مثل سید مرتضی آوینی، مثل سید مهدی پوری‌حسینی. نشان به آن نشان که موقع خداحافظی با رامین، همان که به جای «سلام» می‌گفت «درود»، به جای «خداحافظ» می‌گوییم «یاعلی».
 

***
 

اخیراً جایی، شاید در همین وبلاگ‌ها خواندم، که آمده بود محضر صادق آل خدا (ع)، پر از گلایه، که محبّین شما در امانت خیانت می‌کنند، دروغ می‌گویند و در وعده تخلّف. اما مُبغضین شما در معامله صادق‌اند و خلف وعده در منش‌شان نیست. آمده بود گلایه از امام که دلم شکسته از معامله با محبّین و مأمومین شما.
سلام و صلوات خدا بر او، پاسخ داده بود:
الله ولی الذین آمنوا... یخرجهم من الظّلمات الی النور.
و الذین کفروا... اولیاءهم الطاغوت، یخرجونهم من النور الی الظلمات.
که این یکی‌ها را بگذار بچرخند. خدا به واسطه‌ی اصالتشان، از این ظلمت‌هایی که دلت را به تنگ آورده، بیرون‌شان می‌آورد. عاقبشتان نور است و نور. آن یکی‌ها را هم بگذار بچرخند، این سجده‌های یک ساعته و صداقت و امانتداری‌شان، همان نوری است که کم‌کم به اصل ظلمتشان می‌رساند. که از اصالت راه گریزی نیست عاقبت: کل شیء یرجع الی اصله؛ حتی اگر یک عمر ادای ضدّ اصلش را دربیاوریم.

 

 

 

 

+ آیه داریم برای اصالت طینت‌ها. آیه‌ای که ضمیمه می‌شود به یک روایت از کافی. خوانده‌اید آیه‌اش را؟

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۹ ۵ نظر

 

هو/
 
 
پریروز رفیق گفت سه‌شنبه حقوق می‌دهند. بعد گفت البتّه حقوق مهرماه را. یک‌هو با خودم گفتم بروم ببینم چه‌قدر مانده. دیدم کمی بیش‌تر از چهل هزار، خیلی کم‌تر از پنجاه هزار. پیش خودم گفتم باید بروم یک قالب پنیر و دو تا نان سنگک بگیرم بیاورم خانه‌ای که نیست؛ بگویم این دو روز را با همین باید سر کنیم به کسی که توی زندگی‌ام نیست.
 
خیلی وقت بود، شاید از اوایل دوره‌ی کرونا، که اسکناس به دست نگرفته بودم. پریشب، بعد اذان، همه‌ی حسابم را تا جایی که می‌شد نقد کردم. پیاده برمی‌گشتم، شام نخورده، رسیدم به فلافلی، که پسر آمد جلوم؛ با دوچرخه‌اش، با بازیافت‌هایی که تلمبار کرده بود روی دوچرخه. گفتم شام خورده‌ای؟ گفت نه. خواستم بگویم من هم؛ می‌آیی با هم بخوریم؟ دیدم که چه؟ شاید به چیزی مهم‌تر از شام نیاز داشته باشد‌. خیلی از پول‌ها را همین‌طوری دادم بهش. کمی بیش‌تر از بیست هزار، خیلی کم‌تر از سی هزار. هر چه مانده بود را ساقه طلایی خریدم. آمدم اتاق؛ اتاقی که خانه نیست. با آب‌جوش، ساقه‌طلایی‌ها را سق می‌زدم این دو روز؛ با کسی که توی زندگی‌ام نیست.
 
امروز، کلاس مجازی‌ام را که تمام کردم، تلفنم را که از حالت پرواز خارج کردم، پیامک آمد. پول واریز شد. حسابم پر شد. کمی بیش‌تر از دو میلیون، خیلی کم‌تر از سه میلیون. دلم خواست بروم خرید کنم، دست پر برگردم به خانه ای که نیست؛ بگویم این به تلافی دو روزی که نان سنگک و پنیر خوردیم به کسی که توی زندگی‌ام نیست.

 

 

+ پنج سال پیش بود؛ همین روزها. من انتخاب کردم خانه‌ای را که نیست، کسی را که توی زندگی‌ام نیست. همان روزهایی که بقیّه، مثل همه‌ی آدم‌ها انتخاب می‌کردند خانه‌ای را که بسازند، کسی را که توی زندگی‌شان باشد.

یک روز حتماً باید برگردم عقب، کمی جوانی کنم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۵ ۵ نظر

هو/


دوازده سال پیش، مدیر دبیرستان‌مان یک بار آمده بود سر کلاس، زبان به نصیحت، برای‌مان می‌گفت که اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد. یک عمر درست را بخوان، سر به زیر بیا مدرسه و برو، من که مدیرت هستم هم نمی‌شناسمت؛ چه رسد به دیگران. امّا یک روز دیوار مدرسه را خراب کن. لخت وسط پیاده‌رو راه برو. از فردا انگشت‌نمای همه می‌شوی.

امیر سرتیپ دادبین را می‌شناسیم؟ نه. اسمش را تا به حال شنیده‌ایم؟ نه. می‌دانیم فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش و مشاور فعلی فرمانده کل است؟ نه. می‌دانیم از اول انقلاب، از پیش از انقلاب، انسان به تمام معنا بوده؟ نه. می‌دانیم در کردستان که سر می‌بریدند فرماندهی کرده، در دفاع مقدّس عین هشت سال را جنگیده، شرکت پنها (پشتیبانی و نوسازی هلیکوپترهای ایران) را مدیریت کرده، بودجه‌ی ارتش را سر و سامان داده، در کما فرو رفته و خیلی چیزهای دیگر؟ نه. می‌دانیم آدم است؟ نه. می‌دانیم خیلی آدم است؟ نه.

سرتیپ، منزل شخصی‌اش را دودستی داد به یک نفر که نیاز داشت. چون بازنشسته است، خانه سازمانی‌اش را هم تخلیه کرده که بیت‌المال بر گردنش نباشد. حالا آمده آرام می‌گوید من پنج میلیون حقوق می‌گیرم، دو نفریم، یک خانه‌ی کوچک برای‌مان پیدا کنید. در جواب کسی که دارد سفارش‌شان را برای حفظ شأن‌شان می‌کند هم می‌گویند شأن و منزلت مهم نیست. یک خانه‌ی ساده باشد.

مدیرمان می‌گفت اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد :)

 

 


 + رونوشت به منتقدین دل‌سوز. با غیر دل‌سوزهاش کاری ندارم. همین‌جا، به جای این سطرها، حرف‌ها نوشته بودم برای‌تان، امّا بی‌خیال. فقط آن‌که اخلاق را به بهانه‌ها فدا کرد، خیلی چیزها را سر بریده. امیدوارم وقتی روی سینه‌ی امام حسین نشسته‌ایم، این جملات یادمان نیاید و زودتر از منجلاب بی‌اخلاقی بیرون بیاییم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۲ ۶ نظر

هو/


آن طرف، حوالی پایین، همان که به جاروبرقی خانگی شباهت دارد، خلأساز است. خالی کردن هوای داخل محفظه را خوب می‌داند. هوا که خالی شد، آلیاژ گران‌قیمت و کمیاب داخل محفظه ساخته و پرداخته می‌شود. امّا امان از وقتی که محفظه، اندکی هوا داشته باشد. هر چه روی آلیاژ، عملیات داشته باشیم، اثر عکس دارد و خراب‌ترش می‌کند. مثل علمی که حجاب شود و آدم را بی اخلاق‌تر کند.*
جایی که در خاطرم «غررالحکم» ثبت شده، از کلام حضرت (ع) خوانده بودم: «اندکی از هوای نفس، عقل را تباه می‌سازد.». عقل اگر در دل باشد که هست (+)، اندکی، فقط اندکی هوا خرابش می‌کند. «هوا» با «خدا» یک‌جا جمع نمی‌شود چون‌که. مگر آن‌که هوا، هوای یار باشد.

 

 

* عالم که به اخلاص نیاراسته خود را/ علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ.




بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۶ ۳ نظر

هو/


یک؛
آن یکی رفیق، سر موضوع برون‌گرایی، شمشیر کشیده بود و گزینه‌های خواستگاری‌اش را یکی‌یکی از تیغ تیز رد می‌کرد. شاید یک جوری، یک شکلی، در پس‌زمینه‌ی ذهنش، برون‌گرا بودن همسر، اصل و اساس شده بود. می‌گفت من همسر انرژتیک می‌خواهم؛ به‌عنوان اولویت اصلی.
این یکی دو هفته، وسط چت‌های شبانه، داشتم برایش می‌گفتم شاید چون هنوز روی‌شان در رویت باز نشده، شاید چون هنوز به محرمیّت ورود نکرده‌اید، شاید چون یک عمر باحیا زندگی کرده‌اند، این‌طور درون‌گرا و آرام در مقابلت ظاهر می‌شوند. یک جور دیگر، با ترفندهای بهتر، برون‌گرایی طرف‌های مقابلت را بررسی کن. تحریکش می‌کردم که می‌خواهی از این دخترها باشد که سر هر مسئله‌ای می‌نشیند با هر کس و ناکسی یک به دو و جواب سؤالی می‌کند؟ از این‌هایی که خدای برقراری ارتباط چشمی موقع گفتگو شده‌اند؟ از این‌هایی که آن‌قدر مراقب نیست که در دوره‌ی مجرّدی‌اش بی‌محابا پیش چشم هر نامحرمی جملات عاشقانه نوشته و عواطف همسرانه‌اش را قبل از تأهّل به ساده‌ترین شکل ممکن در انظار عمومی تخلیه می‌کند؟ می‌خواهی حرفه‌ای شده باشد در دلبری کردن از هر اهل و نااهلی که به خواستگاری‌اش می‌رود؟ یا یکی که بلد است سر جایش سکوت کند، سر جایش حرف بزند، و در مجرّدی عاشقانه‌ها و احساساتش را از چشم نامحرم پنهان کرده، تحمّل کرده، ریخته توی خودش، توی دفترش، توی جایی که دل امامش راضی شود، اذیّت شده، امّا جار نزده که من نیاز به ابراز احساسات عاشقانه و همسرانه دارم؟ از این‌ها که تئوری خوانده و خودش را در عمل نگه داشته تا با شوهرش تمرین عشق‌ورزی کند و حالا هم کم‌تر بلد است در جلسه‌ی خواستگاری عواطفش را بروز دهد؟ تحریک‌هایم آرام‌آرام دارد اثر می‌کند روی رفیق. معیارهاش را کم‌کم دارد سر و سامان می‌دهد؛ نحوه‌ی بررسی‌هاش را هم.
امان از ما آدم‌ها که نمی‌دانیم دقیقاً چه می‌خواهیم؛ از خودمان، از نزدیکان‌‌مان، از دورترها. امان از این خواستگاری‌های سنّتی...
رفیق، به جرم برون‌گرایی تنها مانده. به جرم برون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

دو؛
این یکی رفیق، درون‌گرا بود. از وقتی می‌شناسمش درون‌گرا بود. توی سرش می‌زدی هم صداش درنمی‌آمد. می‌گفتم بیا درددل کن؛ تا هر جایی که می‌شود. می‌گفت نه! درددل، در دل شب، فقط با خدا. می‌گفتم آن سر جای خودش، بیا با آدم‌ها، با رفیق‌هات، با غریبه‌ترها هم درددل کن و درددل بشنو تا دیر نشده. دست‌فرمان خودش را گرفت و رفت برای مدت‌ها؛ تا یک بار، همین چند وقت پیش، که وسط چت فحشم داد و برق از سرم پرید. یک فحش ساده؛ از او امّا خیلی بعید بود. از آن آدم همیشه ساکت و همیشه راضی. بعدِ فحشش و تعجّب من، آرام‌آرام تعریف کرد که خیلی وقت است در دلش فحش می‌دهد؛ این بار ولی جرئت کرده و سهم فحش مرا بلند گفته. با احتیاط، حرف‌های شخصی دیگری هم زد که مدّت‌ها بود می‌گفتم بیا به یک نفر بگو همین‌ها را تا برایت بحران نشده.
چند روز پیش سعی کردم برایش درددل کنم تا زبانش باز شود. گفتم برای من از زن و زندگی‌ات نگو. آن را ببر پیش مشاور، یا یکی که با همسرت رودررو نمی‌شود. امّا یک چیزهای دیگری هست که حتماً می‌توانی بگویی. بعد سعی کردم ماجراهایم با خواهر و شوهرخواهر را برایش تعریف کنم؛ چون نمی‌شناسدشان؛ چون هیچ‌وقت با آن‌ها رودررو نمی‌شود. پیش خودم گفتم برایش تعریف کنم که یاد بگیرد درددل کردن را؛ یاد بگیرد قواعد دنیا را؛ یاد بیاورد زمینی بودنِ الانش را؛ کمتر اوج گرفتنِ گنده‌تر از قد و قواره‌اش(مان) را. شنید، آخرش هم هیچ از خودش نگفت. حتّی برگشت به همان دست‌فرمان قبلی؛ همان چیزهایی که در مرکز فرهنگی‌شان از این اصول تربیتی عالی یک‌طرفه توی مغزش کرده‌اند؛ از این نظام‌های عین‌صادی؛ از این‌ها که درددل کردن فقط مرهم موقّت است و من باید ریشه‌ها را درست کنم و فلان. برگشت سر جای قبلی و رویایی و بلندمدّت فکر کردن‌هایش. انگار نه انگار که کار غیر ریشه‌ای هم نیاز است و باید برای تخلیه‌ی کوتاه‌مدت هم برنامه‌ریزی درست و پیوسته بشود. دوباره آن هدف بزرگ نهایی را به فرمان گرفت و راه افتاد و رفت دنبال نخودسیاهش. اگر بتواند با این فرمان، به هدف بزند، تمام است؛ اگر نتواند، کم‌کم بدتر از الان می‌شود. مثل تمام این مدّتی که از برنامه‌ی کوتاه‌مدت جا ماند و به این روز افتاد. خدا رحم کند.
رفیق، به جرم درون‌گرایی تنها مانده. به جرم درون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

سه؛
خودم از یک زندگی طبیعی انسانی فاصله گرفته‌ام. سال‌هاست. گاهی در یک فصل کوتاه زندگی، اتفاقاتی وارد زندگی آدم می‌شود که اولویت‌های آدم را تغییر می‌دهد. آدم انتخاب می‌کند برای حفظ زندگی طبیعی دیگران وقف شود، یا زندگی طبیعی خودش را دو دستی بچسبد. از همان‌جا، درست از همان‌جا، مسیر دنیای آدم از جاده‌ی طبیعی زندگی یک آدمیزاد معمولی خارج می‌شود. بعد همه چیز دومینو وار پشت سر هم اتفاق می‌افتد و دیگر به این راحتی‌ها در اختیارت قرار نمی‌گیرد.
پس از چندسال آدم برمی‌گردد به خودش، می‌گوید حالا حالت چه طور است؟ اگر برای خدا کرده باشد، به خودش جواب می‌دهد عالی. مثل جان‌بازی که همه چیزش را برای خدا داده و هیچ ندارد، حتّی قدرت دیدن. مثل او که آبرویش را به حراج گذاشته و برای خدا بی‌آبرو مانده در این دنیا. حالش چه‌طور است؟ عالی. امّا امان از ناخالصی‌ها... به ازای هر یک ذره ناخالصی که در مسیر دیروزت باشد، یک دنیا حسرت برای امروزت می‌ماند. به قول جعفر یک جایی در خلوتت با خودت می‌گویی فرعون و قارون اگر آخرت نداشته باشند، دنیا داشتند. من که نه دنیا داشتم و نه آخرت برایم مانده. و این، آغاز فرسایش است؛ آغاز یأس؛ آغاز بد یا بدتر شدن. چیزی که در آدم‌های پیرامونم زیاد می‌بینم. پشیمان‌هایی که جوانی‌شان را فلان کرده‌اند و حالا خانه‌ی اجاره‌ای دارند و ناراضی از کرده‌هاشان، بعد چهل سال... برای خودم هم هنوز دیر نشده.
ایمان آدم، همیشه در اوج نیست. آدم گاهی بین شرک و توحید نوسان می‌کند. همه‌مان که اوّل راهیم. شیطان هم که این وسط بی‌کار ننشسته. آدم، در کلمات و نظریّات نه؛ در عمل خراب می‌کند ایمان را، اخلاص را، روان را، ذرّه‌ذرّه.

چهار؛
علی، بعد سی و چهار سال، تازه داشت می‌پیچید توی مسیر زندگی طبیعی یک آدمیزاد. یک بار، آن اواخر، قبل اذان صبح که آدم‌های معمولی می‌خوابند، وقتی راننده آمده بود دنبالش، وقتی داشت سوار ماشین می‌شد که برای پرواز برود، پشت درب خانه به شوخی گفتم: به بعضی‌ها زندگی آدم‌وار نمی‌آید. شوخی شوخی، جدّی شد ولی. می‌خواست نشانم دهد دارم اشتباه می‌کنم. یک ماه مانده بود به ازدواجش، بعد سی و چهار - پنج سال، که دنیایش تمام شد و رفت یک عالم دیگر. خیلی تلاش کرد خلاف شوخی‌ام را ثابت کند، امّا برعکس، ثابت کرد که زندگی طبیعی به قواره‌ی بعضی آدم‌ها نمی‌آید.
یک جایی، بین سخنان رهبری برای مدافعان سلامت هست که قریب به این مضامین می‌گویند: خدا به خود مجاهدان، به خانواده‌های مجاهدان صبر دهد؛ پشت این مجاهدت‌ها یک خانواده هست.
امّا گاهی هم پشت این مجاهدت‌ها هیچ خانواده‌ای نیست. یک نفر، تنهاست؛ یک نفره؛ لشکر یک نفره. کدام سخت‌تر است؟ نمی‌دانم. امّا می‌دانم آن‌که تنهاست، تا ابد تنها می‌ماند. دریغ از کسی که برایش کتاب بنویسد، مستند بسازد، خاطره بگوید؛ حتّی کسی که او را شهید بخواند. و شاید کسی که روی مزارش آب بریزد.
حسرت به دل مانده‌ام برای علی. برای تنهایی‌اش. برای بی‌نامی‌اش. برای هر که مثل علی است؛ وحیداً فریداً غریباً. خدا رحمتش را بر او/آن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر کند. اوّلش کمی، فقط کمی خودش را وقف کرد. از یک جایی به بعد، بیش از حد وقف شد ذرّه‌ذرّه.

پنج؛
شب‌ها درست خوابم نمی‌بَرَد از غم رفیق‌ها. گاهی وقت‌ها هیچ کاری به جز بدخوابی ازم برنمی‌آید برای‌شان. خودم هم لابد دنبال‌شانم؛ فقط احتمالاً هنوز تحت شرایط قرار نگرفته‌ام؛ یا خیلی از افراط و تفریط‌هام، مثل رفیقانم، از درون برای خودم مکشوف نشده. شاید عیوبم از بیرون معلوم‌تر باشد. شاید یک رفیق، یک جایی، همین الان از بیرون مرا می‌بیند و از غم من بدخواب می‌شود. من هم مثل این رفیق و آن رفیق، افراط و تفریط‌هایی دارم حتماً. یا حتّی شاید آن رفیق و این رفیق مثل من افراط و تفریط پیدا کرده‌اند. به هر حال، المرء علی دین خلیله؛ هم از این طرفی، هم از آن طرفی، ذرّه‌ذرّه.

شش؛
برای رفیقی که این‌جا را می‌خواند، برای محمّدحسین، برای محمّد: یک حالتی هم هست، برون‌گرای درون‌گرا. آدم، آدم‌های اطرافش را طبقه‌بندی می‌کند. در مقابل برخی ساکت و درون‌گرا؛ در مقابل برخی پرحرف و برون‌گرا؛ سر وقتش سر سجّاده می‌نشیند و درددل با خدا؛ سر وقتش مشاوره می‌رود؛ سر وقتش یک غریبه‌تر پیدا می‌کند و درددل پشت درددل؛ حتّی اگر لازم شد و دلیل داشت در محضر خدا سر وقتش سیگار هم می‌کشد. آدم تا فرصت دارد درون‌گرایی - برون‌گراییِ تیپ شخصیتی‌اش را تنظیم می‌کند؛ تا فرصت دارد دار و ندارش را معتدل می‌کند؛ تا فرصت دارد نامعادله‌های وجودش را معادله می‌کند؛ که از یک جایی به بعد هر چه نامعادله مانده باشد، آدم را نابود می‌کند ذرّه‌ذرّه.


 



+ پیوندهای وبلاگ را به‌روز کردم. شاید هنوز دارم در گذشته‌های این عالم سیر می‌کنم. گرچه بسیاری‌شان هنوز هم می‌نویسند کم‌وبیش. من دنبال این‌جور نوشته‌هام در دنیای مجازی. وبلاگ امّا خیلی عوض شده، ذرّه‌ذرّه.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۸ ۷ نظر

هو/
 

به رسم آخر هفته‌ها، رفتم چت و ایمیل و پیامک غریبه‌ترها را جواب بدهم که رسیدم به چتش. بی‌مقدمه، بی‌سلام، تبریک عید گفته و برایم نوشته:
وایت‌بورد کلاس شما، پنجره‌ای بود رو به بهشتی که گم کرده بودم. یاد سه سال قبل بخیر.

 

تمام عمرم کسی این چیزها را برایم ننوشته بود. تمام عمرم یعنی از ترم سوم کارشناسی که گچ به دست شدم پای تخته سیاه آن روزها، تا همین امشبی که داشتم سر پایان‌نامه‌ی رامین بحث می‌کردم و ایراداتش را می‌گرفتم و یادش می‌دادم که دنیای پیچیده‌ی اطرافش را چه‌طور با معادلات ساده توصیف کند.
در جواب چتش نوشتم: سلام، ممنون، شما؟
به فاصله‌ی چند دقیقه نوشت: ارادتمند شما، فلانی.
 
[جواب سلامم را نداد. اول حرف‌هاش هم سلام نکرده بود. عادت این روزهای فضای مجازی؛ اختصارهای تهی از اخلاق. یک‌بار سر همین موضوع، محمد (یکی از جان جانان زندگیم) در چت برایم نوشت این سلام کردن‌های مدامت موقع چت، کفر آدم را درمی‌آورد. نوشتم دست خودم نیست، از خانه که بیرون می‌روم، وقتی برمی‌گردم به همه سلام می‌کنم؛ حتی اگر هزار بار بیرون و تو بروم، هزار بار سلام بر زبانم می‌چرخد. جواب داد خدا شفات دهد. برایش با صدای حاج‌آقا ناظرِ شب جمعه‌های مسجد حاج‌آقا معمارمنتظرین وویس فرستادم: اللّهمّ أنت السّلام و مِنک السّلام و لَکَ السّلام و إلیک یعودالسّلام. خوب یادم مانده که محمد در جوابم استیکر خنده فرستاد و نوشت قریب به این مضامین که دعایم مستجاب نشد و شفا نیافتی که هیچ، دیوانه‌تر هم شدی.]
 
فلانی، فامیلش را یادم نبود. اصلاً برایم آشنا نبود. حتّی قیافه‌اش را که روی پروفایلش می‌دیدم برایم ناشناس بود. امّا حرف‌هاش نور خالص ثبات بود در این دوران ظلمانی که آینه‌های زلال هم تردید می‌پاشند به قلب آدم.
برایش نوشتم: عزیزجانم شما یک طور خوب می‌دیدی، خانه‌ی خراب ما برایت بهشت شده.
بعد گفتم نکند پسر نباشد؟ نکند عکس پروفایلش برای همسرش یا دیگر عزیزش باشد؟ من که نمی‌دانم کدام کلاس را گفته و کدام دانشجو/دانش‌آموز بوده. اصلاً سه سال پیش من کجا درس داده‌ام؟ جمله‌بندی‌اش هم به دخترها بیش‌تر می‌آمد. قبل آن‌که چت را ببیند، عزیزجانم را با بزرگوار جایگزین کردم؛ فعل و ضمیرهای مفرد را با جمع. واژگانم رسمی‌تر شد؛ محترمانه‌تر؛ باصمیمیّت کم‌تر.
 
حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، همان حسّی که بنشینم از اتّفاقات خوب، رشته‌های غم پیدا و خودم را به حدیث نفس محکوم کنم، اوج گرفته. دارم به خودم می‌گویم من چه قدر بی‌معرفتم که این همه زود یادم می‌رود چه کسانی سر کلاسم نشسته اند؛ سر کلاس چه کسانی نشسته ام.../
 
 
 
 
+ انتخابات نوشت: صرف‌نظر از این‌که چه کسی رأی بیاورد، من با یک نفر پدرکشتگی دارم؛ به وقت شب جمعه، حوالی ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بامداد. پدرکشتگی می‌دانید چیست؟ یک مرحله بعد از کینه. و به این زمان مقدّس سوگند که در شکستن کمرش سهم خواهم داشت؛ ان‌شاءالله.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر