هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هو/

 

 
یک جایی از حرف زدن عراقی‌ها هم هست که دل برای آدم نمی‌گذارد. همان لحظه‌ی آخر جملات که لبخند می‌زنند، دستشان را به صورتت می‌کشند، خطابت می‌کنند حبیبی. اصلاً این حبیب یک عالمی دارد. چند بار نجوا کنید، ببینید دلتان چه می‌شود. انگار که حُبّ حبیب همان حَبّه‌ی دل باشد. دانه‌ای که در دلمان کاشته شده؛ بذر محبّت؛ بذر محمّد. مثل آیه‌های فتح؛ آن‌جا که به یهودی‌ها، به مسیحی‌ها، فخر می‌فروشد به تشریح امّت ما. از امّتی که تمثیل‌شان به کاشته شدن است و زراعت حبّه‌ها*. مثل آیه‌های نوح؛ همان‌جایش که می‌گوید اصلاً شما آدم نیستید که! دانه‌اید! میوه‌اید! بذر رشدکرده‌اید! یک چیز کاشتنی**... 
 

 

 

* مبارکه‌ی فتح/ شریفه‌ی 29
** مبارکه‌ی نوح/ شریفه‌ی 17
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر

هو/


یک؛
یک نفر هست که خدا به جانش قسم خورده1. یک نفر که حبیب خداست، محبوب خداست، اسمش محبّت است، اسمش محمّد است. یک نفر که خدا، خود خدا، وقتی به اسمش می‌رسد، صلوات می‌فرستد2.

دو؛
یک نفر هست که خدا نگرانش می‌شود. یک جایی همه چیز را کنار می‌گذارد؛ لحن وحی می‌شود ناز خریدنِ محض؛ می‌گوید طاهای من! محمدم! من نفرستادمت که این‌طور خودت را به زحمت بیاندازی‌ 3. می‌دانی خدا نگران یک نفر شود یعنی چه؟

سه؛
می‌نشست سر یک سفره، با کسی که قاتل دخترش (س) بود. فکرش را بکن! یک دختری داشته باشی که نور باشد، نور علی نور باشد، منشأ نور باشد؛ آن‌قدر خاطرش را بخواهی که صدایش کنی پاره‌ی تنم 4.  مرهم دردت باشد؛ پناهگاهت باشد؛ واسطه‌ی پناهت بشود به خدا 5. فکرش را بکن! تو می‌دانی چه کسی قرار است دست روی صورت دخترت بلند کند؛ چه کسی قرار است پهلوی دختر باردارت را بشکافد؛ چه کسی قرار است دینی که برایش استخوان خرد کردی را منحرف کند؛ چه کسی قرار است برادرت را دست‌بسته ببرد... فکرش را بکن که همه‌ی این‌ها را بدانی، ولی آن‌قدر نور محض باشی که این ظلمات را در نور خودت حل کنی. بنشینی سر یک سفره، غذا بدهی به آن خبیث؛ لبخند بزنی به رویش؛ به روی خودت هم نیاوری.
این معجزه‌ی بزرگ خدا نیست؟ این‌که خدا، خبیث‌ترین خلق خودش را هم‌زمان با نور محضش خلق کند و به همه نشان دهد که این نور، آن چنان شدید است که حتّی آن شدّت از خباثت را هم در خودش حل می‌کند...

چهار؛
به زبان فرانسه می‌شود:
"Je suis Muhamed"
به زبان خدا می‌نویسم امّا:
«اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»

 

 

 

 

1- مبارکه‌ی حجر/ شریفه‌ی 72
2- مبارکه‌ی احزاب/ شریفه‌ی 56
3- مبارکه‌ی طه/ شریفه‌ی 2
4- پیامبر (ص): فاطمة بضعة منّی (امالی شیخ مفید/ ص 260)
5- أعیذُکَ بالله یا أبتاه (حدیث کساء)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۱ نظر

هو/


یک جایی از بزرگ شدن هم هست که دیگر نه رنجی وجود دارد و نه حُزنی. آن‌جا دیگر آدم خسته نمی‌شود. یک جایی که پر است از تبسّم. چهره‌ها عبوس نیست. پُر است از مُحبّت (ص) و مُحمّد (ص). یک جایی آن بالابالاها...
می‌دانی حضرت محبوب؟ من برای مقام و مرتبه‌ی خودم نمی‌خواهم بزرگ شوم. برای نمردن و همیشه زنده ماندن هم نمی‌خواهم. برای بهشت و لذّتِ هم‌نشینیِ با شما هم نمی‌خواهم حتی. آن‌جایی هست که قرآن می‌گوید «عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم*»، من به خاطر همین یک جمله می‌خواهم بزرگ شوم. می‌خواهم رنج نداشته باشم. نه برای خودم. می‌خواهم از رنج من، شما به رنج نیفتید. همین. فقط و فقط همین. نیّتم کوچک است؛ خودم کوچکم؛ کم است؛ 
می‌دانم... امّا کُمکم می‌کنید؟

 

 

* مبارکه‌ی توبه/شریفه‌ی 128

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر

هو/

 

یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قله‌ی دماوند بزند. می‌گفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده می‌شدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچ‌کدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.

دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را می‌گویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.

سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.

چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف می‌نشیند. شما نمی‌دانید چه می‌گویم. خودم هم نمی‌دانم. خودِ الانم نمی‌داند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.

پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه می‌کنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح می‌دادم که فاصله‌ی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منع‌شان می‌کردم؛ بچه‌هایی که فصل ماجراجویی کردن‌شان است.

شش؛
مدیریت، خوب به قواره‌مان آمده. حتی قواره‌مان را هم دارد به خوش می‌آورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کرده‌ایم و داریم چاق و چلّه می‌شویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمت‌مان می‌آید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانی‌مان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جان‌دوستی.

هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصی‌ام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بی‌محابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجام‌گسیخته‌اش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بی‌جاست و میدانِ امتحانِ جوان‌ها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوان‌ها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.

هشت؛
بحث رئیس‌جمهور بود بین بچه‌ها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیس‌جمهورِ پیر-جوان می‌خواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامه‌های کوتاه‌مدت را خوب بلد باشد و از نصیحت‌های ساختارنگر و بلندمدتِ علی‌صفایی‌طورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّه‌ی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامه‌های بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پی‌ریزی‌های طولانی و خاک‌برداری‌های عمیق و تخریب‌های پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشه‌ی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشه‌ی دوم و سوم.
(بچه‌ها گفتند آدمش را می‌شناسی؟ آدمش را نشان‌شان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بی‌سروصدا عمل کردن.)

نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر می‌شناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعی‌ترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بی‌سروصدا عمل کردن. در سال‌گردش برایش فاتحه می‌خوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز می‌شود.../

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۱ نظر

هو/


یک روزهایی هم هست که آدم می‌خواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشه‌ی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. دلش می‌خواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بی‌توشه‌ی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. می‌خواهد تکان‌های گاه و بی‌گاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی می‌کنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستی‌ام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفش‌های تنگ را. نعمت‌ها فراوان‌اند. من خسته‌ام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.


 

 




* عنوان: کمافی‌السابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل می‌توان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۹ ۱ نظر

هو/


یک؛
وقتی در خیال سیر می‌کنم، یکی از قاب‌های ذهنی‌ام این است: یک مکّه، یک محمّد (ص) که جلو می‌ایستد؛ یک علی (ع) که پشت محمّد قامت بسته؛ یک خدیجه (س) که پشت آن‌هاست. پشت و پناه آن دویی که پشت و پناه عالم‌اند. هیچ کسِ دیگری هم نیست. تصوّر رکوع و سجده‌ی این آدم‌ها، در آن روزهای اوّل، ابتهاجِ دلم می‌شود.

دو؛
به ظاهر، خیلی‌ها عیالِ حضرتِ صبر (ص) شدند؛ برخی به اضطرار و ضرورت، برخی به صلاح و مصلحت. به باطن، عالَم عیالِ اوست*. از میانِ این همه امّا، او (ص) فقط در وصف یک نفر فرمود: خدیجه، و کجاست دیگر مثل خدیجه...**

سه؛
یک روزهایی در بین روزها گم می‌شوند؛ یک انسان‌هایی در بین انسان‌ها. مثلاً روزی که پیامبرمان عاشقانه‌هایش را شروع کرد؛ مثلاً انسانی که مادرِ تمامِ دو عالَم (س) صدایش می‌کند: مادر.




پی‌نوشت: بساط عاشقی و پیوند دل از امروز شروع شد. از دهمِ اوّلین ربیع. روز وصلت پدر و مادرِ حضرت مادر (س).

 



* و وجدکَ عائِلاً، فأغنی (مبارکه‌ی ضحی/ شریفه‌ی 8)
** بحار/ج43/ص131

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۴ ۲ نظر

هو/


داشتیم به خاطر یک فاجعه‌ی مُزمن داد سر هم می‌زدیم و از هم گلایه می‌کردیم. من صریح‌ترین واژگانم را نثارش می‌کردم و او برّنده‌ترین کلماتش را. یک جایی وسط بحث و فریادمان، یک دوستت دارم بهش گفتم؛ یک خیلی دوستت دارم

+ دوستت دارم، تنها آدم روی زمینی که می‌توانم روی این‌قدر قشنگ دعوا کردنِ با تو حساب کنم. خیلی دوستت دارم.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۲ نظر

هو/

 

 

 

چرخ‌هایش را جمع می‌کند توی دلش. موازی با زمین، با ارتفاع پایین، با سرعت بالا، می‌دود. در حال پرواز است؛ دل از زمین کَنده؛ اما از دور چنین می‌نماید که تو گویی هنوز به زمین چسبیده.
می‌دود تا یک جایی، یک جایی که دلت می‌ریزد، همان اواخر راه، همان‌جا که نگرانش می‌شوی. بعد به یک‌لحظه، فقط یک‌لحظه عمود می‌شود به تمام جاذبه‌ها و می‌رود بالا و بالا و بالا. در چشم‌به‌هم‌زدنی نشانت می‌دهد که تمام این مدت، دلش هیچ‌گاه با زمین نبوده. جانش را برمی‌دارد و می‌رود پیش خورشید. همان‌جا که دلش جامانده. همان بالای بالای بالا.
می‌دانی؟ هر بار کنده‌شدن برای من یک روضه‌ی مکشوف است. قاعده‌ی به‌هم‌زدنِ جاذبه‌ی زمین؛ قاعده‌ای که یک‌بار برای همیشه، قطرات خون گلوی حضرت علی‌اصغر (ع) به هم زد.**
 
 
 
 
* حضرت شمس‌الشموس (ع): إن کنت باکیاً لشیء، فابک لِلحسین (علی‌الحسین).
** حضرت باقر علوم و غیرعلوم (ع): فلم یَسقط مِن ذلک الدّم قطرة إلی الأرض (حتی قطره‌ای از خونِ گلوی علی‌اصغر بر زمین نریخت).
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر

هو/

 
 
یک؛
وارد دفتر کار دکتر وزیری که بشوید، یک متن قابشده نظرتان را جلب میکند. نوشتهی داخل قاب، دعوت به همکاری برای اَبَرپروژهی طراحیِ جنگندهی نسل پنجم اف-35 است. اف-35 خارقالعادهترین اسلحهی متعارفِ ساخت بشر است و دکتر وزیری هم اعجوبهی طراحی هواپیمای این مملکت و حتی جهان. از دکتر که بپرسید «چرا این نوشته را قاب گرفتهاید؟»، جواب میدهد «تا همه ببینند که آمریکاییها آمدند و من نرفتم.». دکتر به ایمیلِ درخواست همکاریِ ظاهراً علمیِ ایالات متحده پاسخ داده بود که دولت شما برای ما یک دولت متخاصم است، و من از همکاری با دشمن این مردم معذورم.
 
دو؛
این چند روز دارم کمک میکنم تا مقالههای محمدعلی، یکی از دانشجویان ارشدی که هدایتش بر عهدهام بود، را بنویسیم و سابمیت کنیم. این دوستِ خوب و خوشفکر من، قصد اپلای و رفتن به کانادا را دارد، به تورنتو. من هم با تمام وجود و هر چه در توان دارم، در حال کمک به او. محمدعلی همین چند روز پیش که مقالهی مشترکمان را دید، به وجد آمد. بالأخره زد به سیم آخر که تو چرا با این رزومه نرفتی؟ تقریباً داشت سرم داد میزد که آخه آدم عاقل! تو دانشگاه رنک دورقمیِ دنیا روی شاخت بود و ماندهای این جا؟!
خندیدم و گفتم بالأخره خانه و خانواده هست و به سرعت حرف را جمع کردم.
من، به قول محمدعلی با آن رزومهی درخشانی که - از فضل خدا و کاملاً بیربط به خودم - بدون آزمون در هر دانشگاه داخل و خارجی که دلم رضا میداد، پذیرفته میشدم، یک دلیل مهم داشتم برای ماندن. دلیلم «دلم» بود. سه سال پیش دلم را گذاشتم وسط و ازش پرسیدم میتوانی بروی؟ عقلم از دلم بیرون زد که نه.*
به قول معروفترش که خیلیهاتان بلدید: «مملکت آدم، ماشینش نیست که وقتی خراب شد با یک ماشین دیگر عوضش کند.».
من اینجا، به یُمن مقدساتی که هیچ کجای عالم پیدا نمیشود، آدمهای آسمانی با میانگین سی سال دیدهام که زیر آسمان هیچکجای جهان نمیتوان یافت. عبادالرحمانی که یشمون علی الأرض هونا**. آنچنان بیصدا و بیادعا میروند و میآیند که کسی نمیشناسدشان. معروفون فی السمائی که مجهولون علی الأرضاند، تا یک روز بمیریم و آن طرف بفهمیم چه خبرها بوده در قلب و فکرشان و ما همه بیخبران.
 
سه؛
اوج ناامیدی من، همان سه سال پیش بود که مردم این مملکت دوباره به این آقا در انتخابات رأی دادند. با اینکه قلوب مردم را در دست خدا و کارگردان مطلق هستی را خدا میبینم، و این آقا و آن آقا و هر شرّ و خیری را جنودالله میپندارم، آن زمان زمزمهی رفتن گرفتم. برای دورهی چهارسالهی ریاستش میخواستم فرار کنم از این مملکت. در همان جنگ داخلیِ قلبم بین رفتن و نرفتن بودم که یک روزِ جمعهای بازرسان انرژی اتمی آمدند و دانشگاهمان را، که اتفاقاً فعالیت هستهای ندارد و فقط به ماهواره و موتور هواپیما معروف است، به بهانههای واهی زیر و رو کردند و بیاجازه وارد دفتر کار برخی استادهایمان شدند. همان زمان که همه گفتند هیچ حرفی در این باره نزنید که برای خودتان و نظام بد میشود. آن زمان، اوج عصبانیتم بود و گفتم من یک لحظه هم این جا نمیمانم. به مرز انفجار رسیده بودم از شدّتِ خفّت و ذلّت در خانهی خودم. مصمّم شدم برای هجرت چهارساله از جایی که خفّتی در لباس تدبیر بر آن حاکم شده بود. اما عقلِ دلم* مانع شد. منی که معادلات ریاضیام را با دلم تحلیل میکردم، چهطور میتوانستم معادلات انسانیام را بیقلبم حل کنم؟
 
چهار؛
من، بوی قورمهسبزیِ کوچههای این شهر را که با اشهد انّ علیاً ولی اللهِ اذانِ ظهر درآمیخته میشود، به هیچ چیزِ این دنیا نمیفروشم.
امشب تمام رزومهام را قاب گرفتهام و زدهام به دیوار که اگر محمدعلی و بقیهی دوستانم دوباره پرسیدند، بگویم زورم به بهترینش میرسید، اما نرفتم. نرفتم و ماندم. ماندم و میمانم و خواهم ماند. مثل دکتر وزیری. و انشاءالله مثل همان میانگینِ سی سالههایی که وصفشان کردم و اِی من به فدای آن همه خلوصشان. من اینجا میمانم در هر حالتی که باشد.
اگر تمام این جغرافیایی که تاریخش با خون نوشته شده را ظلمت فرابگیرد، نور کوچکم را روشن میکنم و بالا میگیرم. و اگر سراسرش روشنایی شود، میروم زیر نور ماهش و سیاهیهایم را پاک میکنم. نور و ظلمت در این مُلک و مملکت فرقی نمیکند، وقتی که قرار است تحت هر شرایطی برای خدا بجنگیم. گروه خونی من فقط به این خاک میخورد. در تمام این زمین و زمان، فقط این خاک، تشنهی خون من است. فقط این هوا عطش خاکستر مرا دارد. چه در ظلمت فرو رفته باشد، چه در نور.
 
پنج؛
بهخاطر دلم نرفتم. فقط به دلیل هوای دلم. پشت تمام دلایل منطقی، ماورای تمام عقلانیتها و معرفتهای مستدل، یک قدم بعد هر چه استدلال است، دل خوابیده. آسمانِ پرواز استدلال کوتاه است. دل امّا میپرد تا کرانی که بر آن کرانی نیست. دل، حرمالله است و الله، منزّه از حدود. حتی عقل هم با تمام نورانیت و تقدّسش میآید در دل تا بتواند پرواز کند. عقل اینجاست. همینجا، در دلت: لهم قلوب یعقلون بها*.
 
شش؛
من، امیدم را از خدا میگیرم، نه از شاخص بورس و بهای دلار و قیمت سکه و فیش حقوقی. من، امیدم را به خدا واگذار میکنم، نه به کسانی که چند صباحی مسئولیتی برعهده میگیرند و افساد یا اصلاح میکنند. فقر یا ثروت، حُزن یا سُرور، ظلم یا عدل، نور یا ظلمت، من با خشابی پر از خدا میجنگم و ناامید نمیشوم، مگر آن روزی که خدایم بمیرد. و تمام اینها فقط در کلمات و حروف نیست.

 

 

 

 

 مبارکهی حج/ شریفه‌ی 46

** مبارکه‌ی فرقان/ شریفه‌ی 63 

 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر

 

هو/
 
 
یک؛
زیارت اربعین که تمام شد زنگ زدم به محمدصادق. همین که برداشت با توپ پر گفتم: «معلوم هست کدام عمودی؟ دوباره گم شدیم از هم؟». دیدم خندید با حسرت. گفتم: «بهترینِ اربعینِ دونفره‌ی پارسالمان، کجاش؟». گفت: «آن‌جا که پسر عراقی بهمان گفت: «فلوس کثیر... و خندید به هر دوی‌مان». حسابی خندیدیم پشت تلفن، بعد آن همه اشک بعد از زیارت اربعین.
 
دو؛
آمدم وبلاگ. ستاره‌ی روشنش را همان‌طور خاموش و بی سر و صدا شکار کردم. دیدم از بین آن همه خاطره‌ی خنده‌دار و گریه‌دار، ماجرای پیرمرد اهل دل و بوسیدن تاول کف پایش را نوشته. الله‌اکبر از این پسر که دست گذاشته بود روی چه. با خواندنش یادم آمد، اشکم آمد، ذکر «هیچ بودن» گرفتم. خدا تمام وجود محمدصادق را «هیچ بودن» کند که بعد یک سال غفلت، این خاطره‌ی «هیچ بودن» را برایم زمزمه کرد.
بعد دیدم که «هیچ بودن» هم خودش یک نوع «بودن» است. گفتم خدا «هیچ نبودن»ش کند، «هیچ نبودن»م کند، «هیچ نبودن»مان کند دسته‌جمعی. رحمت خدا بر رفیق. رحمت خدا بر لب و قلم رفیقی که ذکر عدم از او جاری شود.
 
سه؛
حاج خانم برای ناهار قیمه‌ی حضرتی پخته. بوی قیمه‌های عزاخانه‌ی اباعبدالله (ع) پیچیده در خانه. اصلاً عالم به کنار، آدم به کنار، مادر این‌جا، این وسط سینه، - قلب اگر چشم داشته باشد - روی چشمِ قلب. خوب بلد است که بعد یک هفته غفلت و نبودن، با غذایش هم روضه‌خوان خانه شود، هم ذاکر اهل‌بیت برای دل غافل پسرش. بی‌تاب می‌کند آدم را با همین ریزه‌کاری‌هایی که فقط از یک مادر برمی‌آید.
 
چهار؛
پیش از اذان، از خستگی بی اختیار خوابم برد. خواب علی را دیدم. آمده بود همدان. گفتند می‌خواسته برود کربلا که نشده و مانده در پایگاه همدان. در خواب نفهمیدم اسم علی که آمد چه‌طور خودم را از تهران رساندم همدان. در همان عالم خواب زل زدم به چشم‌هاش که «آقای محترم! همدان کجا؟ شما کجا؟ می‌دانی چند وقت است ندیدمت؟» خیلی دستوری گفتم: «جمع کن برویم اصفهان ببینم!».
از خواب پریدم. عرق‌کرده و مشوّش. حکمت خواب علی برایم روشن بود؛ حکمت همدان ولی نه. 
نگاهم را به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم تا ببینم اذان شده یا نه. پیام آمده بود به این مضمون که سالگرد شهادت حاج حسین همدانی (حبیب بن مظاهر شهدای مدافع حرم) مقارن با اربعین شده، شادی روحشان صلوات. من اما تا قبل بیدار شدن نمی‌دانستم. متن پیامی آمده بود توی خوابم، در عالم رویا، شهود، مجردات، نمی‌دانم عالم هرچه. شاید هم عالم «هیچ نبودن» و «همه، او بودن».
 
پنج؛
لابد می‌دانید که مسلم بن عوسجه چه قدر رفیق بود با حبیب بن مظاهر. علامه‌ی شعرانی، یک جایی حوالیِ ظهر عاشورا را از نفس‌المهموم تصویر می‌کنند. آن‌جا که مسلم افتاده، نفس‌های آخر است، حبیب می‌آید کنار امام (ع)، بالاسر رفیق و می‌گوید: «من هم تا چند ساعت دیگر به تو ملحق می‌شوم، که اگر نمی‌شدم، می‌گفتم وصیتت را به من بگویی.». مسلم همان‌جا می‌گوید: «رَحِمک الله.». بعد دست امام را می‌گیرد و می‌گوید: «تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری‌اش کن تا پیش رویش کشته شوی.».
شما را به خدا وصیت را می‌بینید؟ رفیق، خودش که هیچ، رفیقش را هم «هیچ» می‌کند. همه چیز می‌شود امام، حتی وصیت دمِ آخرش.
علی جانم، محمدصادق، جعفر، محمدحسین، محمد، نوید، جواد، حمید، علیرضا، میثم و من، یک لشکر آدمی که به حرمت «رِفق» به هم گره خورده‌ایم؛ به حرمت «برادری»، برای «هیچ» شدنِ دسته‌جمعی با هم.
 
شش؛
یک جاهایی از ناحیه‌ی مقدسه را هم باید گذاشت کنار فرازهای مشلول. مثلاً همین که خواندی: «و أنت مقدم فی الهبوات، و محتمل للاذیات، قد عجبت من صبرک ملائکة السموات...»، قبل از این‌که از شدّت ماجرا بمیری، فوراً بخوان که: «یا رادّ یوسف علی یعقوب، یا کاشف ضرّ ایّوب، یا غافر ذنب داوود، یا من ربط علی قلب أمّ موسی، یا من بشّر زکریّا بیحیی...». 
وگرنه می‌میری. به خدا می‌میری‌ها. به سرعت هیچ می‌شوی. از ما گفتن.
 
هفت؛
استادمان می‌گفت یک قَسَمی هم هست که اگر در دنیا خرجش نکردید، برده‌اید. بعد توی سجده‌ی آخر نمازش همان قسم را خرج می‌کرد: «یا رب فاطمه، بحق فاطمه، اشف صدر فاطمه، بظهور الحجة».
چون سجده‌ی آدم‌ها جزء دنیا نیست. هر جا هیچ شد، دنیا نیست.
 
هشت؛
نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن
با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن
هفت دوری نیست حج ما فقیران، این طواف،
دورِ هشتم دارد و دوری به دورِ او زدن
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر