هو/
هو/
هو/
یک؛
یک نفر هست که خدا به جانش قسم خورده1. یک نفر که حبیب خداست، محبوب خداست، اسمش محبّت است، اسمش محمّد است. یک نفر که خدا، خود خدا، وقتی به اسمش میرسد، صلوات میفرستد2.
دو؛
یک نفر هست که خدا نگرانش میشود. یک جایی همه چیز را کنار میگذارد؛ لحن وحی میشود ناز خریدنِ محض؛ میگوید طاهای من! محمدم! من نفرستادمت که اینطور خودت را به زحمت بیاندازی 3. میدانی خدا نگران یک نفر شود یعنی چه؟
سه؛
مینشست سر یک سفره، با کسی که قاتل دخترش (س) بود. فکرش را بکن! یک دختری داشته باشی که نور باشد، نور علی نور باشد، منشأ نور باشد؛ آنقدر خاطرش را بخواهی که صدایش کنی پارهی تنم 4. مرهم دردت باشد؛ پناهگاهت باشد؛ واسطهی پناهت بشود به خدا 5. فکرش را بکن! تو میدانی چه کسی قرار است دست روی صورت دخترت بلند کند؛ چه کسی قرار است پهلوی دختر باردارت را بشکافد؛ چه کسی قرار است دینی که برایش استخوان خرد کردی را منحرف کند؛ چه کسی قرار است برادرت را دستبسته ببرد... فکرش را بکن که همهی اینها را بدانی، ولی آنقدر نور محض باشی که این ظلمات را در نور خودت حل کنی. بنشینی سر یک سفره، غذا بدهی به آن خبیث؛ لبخند بزنی به رویش؛ به روی خودت هم نیاوری.
این معجزهی بزرگ خدا نیست؟ اینکه خدا، خبیثترین خلق خودش را همزمان با نور محضش خلق کند و به همه نشان دهد که این نور، آن چنان شدید است که حتّی آن شدّت از خباثت را هم در خودش حل میکند...
چهار؛
به زبان فرانسه میشود:
"Je suis Muhamed"
به زبان خدا مینویسم امّا:
«اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»
1- مبارکهی حجر/ شریفهی 72
2- مبارکهی احزاب/ شریفهی 56
3- مبارکهی طه/ شریفهی 2
4- پیامبر (ص): فاطمة بضعة منّی (امالی شیخ مفید/ ص 260)
5- أعیذُکَ بالله یا أبتاه (حدیث کساء)
هو/
یک جایی از بزرگ شدن هم هست که دیگر نه رنجی وجود دارد و نه حُزنی. آنجا دیگر آدم خسته نمیشود. یک جایی که پر است از تبسّم. چهرهها عبوس نیست. پُر است از مُحبّت (ص) و مُحمّد (ص). یک جایی آن بالابالاها...
میدانی حضرت محبوب؟ من برای مقام و مرتبهی خودم نمیخواهم بزرگ شوم. برای نمردن و همیشه زنده ماندن هم نمیخواهم. برای بهشت و لذّتِ همنشینیِ با شما هم نمیخواهم حتی. آنجایی هست که قرآن میگوید «عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم*»، من به خاطر همین یک جمله میخواهم بزرگ شوم. میخواهم رنج نداشته باشم. نه برای خودم. میخواهم از رنج من، شما به رنج نیفتید. همین. فقط و فقط همین. نیّتم کوچک است؛ خودم کوچکم؛ کم است؛ میدانم... امّا کُمکم میکنید؟
* مبارکهی توبه/شریفهی 128
هو/
یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قلهی دماوند بزند. میگفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده میشدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچکدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.
دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را میگویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.
سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.
چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف مینشیند. شما نمیدانید چه میگویم. خودم هم نمیدانم. خودِ الانم نمیداند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.
پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه میکنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح میدادم که فاصلهی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منعشان میکردم؛ بچههایی که فصل ماجراجویی کردنشان است.
شش؛
مدیریت، خوب به قوارهمان آمده. حتی قوارهمان را هم دارد به خوش میآورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کردهایم و داریم چاق و چلّه میشویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمتمان میآید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانیمان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جاندوستی.
هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصیام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بیمحابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجامگسیختهاش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بیجاست و میدانِ امتحانِ جوانها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوانها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.
هشت؛
بحث رئیسجمهور بود بین بچهها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیسجمهورِ پیر-جوان میخواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامههای کوتاهمدت را خوب بلد باشد و از نصیحتهای ساختارنگر و بلندمدتِ علیصفاییطورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّهی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامههای بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پیریزیهای طولانی و خاکبرداریهای عمیق و تخریبهای پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشهی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشهی دوم و سوم.
(بچهها گفتند آدمش را میشناسی؟ آدمش را نشانشان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بیسروصدا عمل کردن.)
نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر میشناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعیترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بیسروصدا عمل کردن. در سالگردش برایش فاتحه میخوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز میشود.../
هو/
یک روزهایی هم هست که آدم میخواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشهی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. دلش میخواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بیتوشهی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. میخواهد تکانهای گاه و بیگاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که اینجا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی میکنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستیام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفشهای تنگ را. نعمتها فراواناند. من خستهام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.
* عنوان: کمافیالسابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل میتوان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)
هو/
یک؛
وقتی در خیال سیر میکنم، یکی از قابهای ذهنیام این است: یک مکّه، یک محمّد (ص) که جلو میایستد؛ یک علی (ع) که پشت محمّد قامت بسته؛ یک خدیجه (س) که پشت آنهاست. پشت و پناه آن دویی که پشت و پناه عالماند. هیچ کسِ دیگری هم نیست. تصوّر رکوع و سجدهی این آدمها، در آن روزهای اوّل، ابتهاجِ دلم میشود.
دو؛
به ظاهر، خیلیها عیالِ حضرتِ صبر (ص) شدند؛ برخی به اضطرار و ضرورت، برخی به صلاح و مصلحت. به باطن، عالَم عیالِ اوست*. از میانِ این همه امّا، او (ص) فقط در وصف یک نفر فرمود: خدیجه، و کجاست دیگر مثل خدیجه...**
سه؛
یک روزهایی در بین روزها گم میشوند؛ یک انسانهایی در بین انسانها. مثلاً روزی که پیامبرمان عاشقانههایش را شروع کرد؛ مثلاً انسانی که مادرِ تمامِ دو عالَم (س) صدایش میکند: مادر.
پینوشت: بساط عاشقی و پیوند دل از امروز شروع شد. از دهمِ اوّلین ربیع. روز وصلت پدر و مادرِ حضرت مادر (س).
* و وجدکَ عائِلاً، فأغنی (مبارکهی ضحی/ شریفهی 8)
** بحار/ج43/ص131
هو/
هو/
هو/
* مبارکهی حج/ شریفهی 46
** مبارکهی فرقان/ شریفهی 63