هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هو/



توی آموزش نیروهای ویژه، یه سری آزمون‌هایی هست که روان‌شناسی پشت اون‌ها - خصوصاً برای ماهایی که سعی می‌کنیم عینک الهی به چشم داشته باشیم - بسیار آموزنده و زیباست.

یکی از این آزمون‌ها که اغلب نیروها رو مردود می‌کنه، آزمون خفگی در پنج دقیقه‌ست. یعنی چی؟ دست و پای نیروی رزمی رو کامل و محکم می‌بندن و تو یه استخر به عمق سه متر رهاش می‌کنن. نیرو اگر تونست ۳۰۰ ثانیه (معادل پنج دقیقه) دوام بیاره، از این آزمون عبور می‌کنه و اگر نتونست هم تو همون رده می‌مونه و نمی‌تونه وارد نیروی مخصوص بشه.

حتماً تا الآن فهمیدید که اکثر نیروها تحت این شرایط دوام نمیارن. به هر حال یک انسان، هر چه‌قدر هم که نیرومند باشه، در مقابل خفگی بسیار ضعیفه. حدّاقل کرونا تو این دو سال بهمون ضعف تنفسی آدمایی با بدن‌های ورزیده رو خیلی خوب نشون داد.

نکته‌ی جالب ماجرا امّا کجاست؟ اون‌جایی که این آزمون اصلاً ربطی به ورزیدگی نیرو نداره. اصلاً نیازی نیست نیرو، یک شناگر ماهر باشه. اصلاً ریه‌های قوی لازم نیست. حتّی آب‌شش هم نیازی ندارن.

کسی تو این آزمون موفّق می‌شه که با غریزه‌ش بجنگه. وقتی یک انسان با دست و پای بسته توی آب رها می‌شه، غریزه‌ی بقا باعث می‌شه تقلّا کنه. همین تقلّا کردن با دست و پای بسته باعث می‌شه نره کف استخر، و از طرفی روی آب هم نمی‌تونه بمونه. و در نهایت توی برزخی می‌مونه که نه روی آبه و نه کف آب. در حالی‌که اگه خودشو به طبیعت بسپاره، می‌ره کف استخر، پاش به کف استخر برخورد می‌کنه و میاد بالا. نفس می‌گیره، دوباره می‌ره کف استخر، پاش می‌خوره، میاد بالا. و به‌راحتی ۳۰۰ ثانیه به همین منوال تنفّس می‌کنه.

به‌علاوه، تقلّا برای تنفّس، ضربان قلب رو بالا می‌بره و شمارش تنفّس هم به دنبالش بالا می‌ره. بنابراین نیرو رو زودتر تسلیم می‌کنه.

بله؛ تنها راه نجات تو این آزمون، دست کشیدن از واکنش‌های غیرارادی و تسلیم شدن محض در برابر قانون طبیعته.

این آزمون برای سنجش هوش طرّاحی نشده. برای سنجش ورزیدگی طرّاحی نشده. فقط یک هدف داره: آیا می‌تونی خلاف غریزه‌ت عمل کنی و هم‌راستا با طبیعت شی؟

و این همون آزمونیه که خداوند متعال هر روز و هر روز  از ما می‌گیره. ما رو تحت شرایط و وضعیت‌های مختلف قرار می‌ده تا ببینه می‌تونیم با غریزه‌ی حیوانیمون مبارزه کنیم و تسلیم تقدیرش بشیم یا نه. آدمی که وقتی ناسزا شنید فوراً داغ می‌کنه و ناسزا می‌گه، توی نیروی مخصوص خدا مردود می‌شه. آدمی که به قاعده‌ی طبیعتش مراقب زبونش نیست همین‌طور. آدمی که بدی دید و از برادر و خواهر خودش کینه جمع کرد، تو نیروهای ویژه‌ی خدا جایی نداره. و خیلی چیزای دیگه که شما طعم آزمونشو چشیدید و می‌تونید به انتهای این متن اضافه کنید.


ماه رجبمون پیشاپیش مبارک :)


+ دنیا رو رها کنیم. تقلّای دنیوی رو که کنار گذاشتیم، خودش میاد زانو می‌زنه جلومون.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۴ ۳ نظر

هو/


وقتی می‌بینم بچه‌های دغدغه‌مندمون یکی‌یکی دارن تبدیل می‌شن به آدمای تئوری‌پرداز با افکار رویایی، دلم می‌ریزه. بچه‌ها من از منطق متنفرم. از مقدمه‌چینی‌های به‌ظاهر عقلی که به یه نتیجه‌ی به‌ظاهر درست می‌رسه متنفرم. از این اوضاعی که داره شماها رو دربرمی‌گیره می‌ترسم. از این چیزایی که اسمشو گذاشتیم عدالت‌خواهی و ظاهر قشنگی دارن نگرانم. از گسترش هدف‌دار سخنرانی‌های آقای رحیم‌پور ازغدی توسط یه طیف از دوستام می‌ترسم. از قوّت گرفتن نگرش تک‌بعدی وحید اشتری و صدرالساداتی بین دوستای بزرگوارم نگرانم. از تبدیل شدن تک‌تک‌تون به کیوان ابراهیمی‌ای که به‌طرز عجیبی عوض شد و فکر می‌کنه الآن خیلی داره می‌فهمه، می‌ترسم.

دارم اسم میارم از آدمای معروفی که خواه‌ناخواه علمدار یه جریان شدن و بچه‌های مذهبی و نیمه‌مذهبی و انقلابی و نیمه‌انقلابی رو با خودشون همراه می‌کنن. من می‌دونم که شاید هیچ‌کدومتون این متنو نخونین، ولی دلم می‌خواد شب تولد حضرت زهرا (س) درددل کنم. می‌خوام بگم که اگه روزی من دیگه وسط هیاهوی این دنیا نبودم و کسی آدرس این‌جا رو بهتون داد، بدونید به حد خودم دل‌نگران ایمان و مسیر و سلوکمون بودم. بدونید که دعا کردم شب عیدی که خدا صیر و بصرمونو زیاد کنه.


دوستای من! عزیزای من! کسایی که من حاضرم جونمو براتون بدم! جوونای تنها مملکت امام زمان! رفقای جانم! کسایی که می‌شناسمتون و نمی‌شناسمتون!

احتمال بدین دارین توی راهبرد و استراتژی فکریتون اشتباه می‌کنین. یه ذره احتمال بدین.


دوستای من و شما تو خبرگزاری فارس یکی دو سال پیش از وجودتون احساس خطر کردن. جریان فکری شما که به اسم جریان عدالت‌خواهی رایج شده رو با خوارج مقایسه کردن. اشتباه کردن. اشتباه می‌کنن. من کاری به اونا ندارم. من با شما کار دارم. 

عزیزای دلم! دارین غلط قضاوت می‌کنین و قضاوت غلط داره بخشی از ملکه‌ی وجودتون می‌شه. بچه‌ها من دارم ظلمت رو می‌بینم و می‌ترسم. به‌خدا ظلم داره به اسم عدل خودشو جا می‌کنه. والله قسم می‌ترسم عزیزای دلم.

خبرگزاری فارس شما رو با خوارج مقایسه کرد. اشتباه کرد. العیاذ بالله از چنین قیاسی. شما جان دلید. شما مؤمنید. شما نور ولایت مولا علی (ع) تو دلتونه. ولی بذارید یه کم از قصه‌ی حضرت موسی (ع) و خضر نبی (ع) بگم و خودتون یه کم حال و روزتونو مقایسه کنید. حتماً داستانشو همه شنیدیم. موسی (ع) با خضر (ع) همراه شد. تو این همراهی، موسی (ع) یه ظاهری از ماجراها می‌دید؛ یه مقدمه‌ی ظاهراً منطقی می‌گفت و یه نتیجه‌ی غلطی می‌گرفت. سه بار تکرار شد تا خضر بهش گفت «هذا فراق بینی و بینک». موسی غیرت دینی داشت. تشنه‌ی عدالت بود. مأمور عدل الهی بود. ولی همینا کار دستش داد. همینایی که با بی‌صبری موسی (ع) همراه شد، راه رو بر فهم بیشترش بست.

بچه‌ها شما موسایید. به عظمت موسی. به دل‌سوزی موسی. به بزرگ‌منشی موسی. توی حسن نیت شماها شکی نیست. توی دل‌سوزی شما برای این نظام و انقلاب شکی نیست. ولی بیاین احتمال بدین که شماها هم ممکنه اون صفتی که موسی جلوی خضر از خودش نشون داد رو ملکه‌ی خودتون کرده باشید. بیاید برگردیم، آروم‌تر، آروم‌تر، آروم‌تر... از اول شروع کنیم با هم. انشالا که خدا ما رو از مصاحبت با خضرها محروم نکنه. انشالا که قلوبمون بصیر و جانمون صبور بشه.


یا زهرا (س)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۱ ۳ نظر

هو/


وقت خواب بود که گفت حس می‌کنم روکش دندونم شکسته. خیلی کار داریم هر دومون این روزا. من کمتر از اون البته. اما برای معاینه‌ی دندون باید یه‌جوری وقت خالی می‌کردیم. هر طور بود وقتشو خالی کرد و رفتیم. گفتم حالا که تا این‌جا اومدیم روغن‌موتور ماشینمونم عوض کنیم تا به فنا نرفته. تا رفت و بیاد از غذافروشی روبه‌روی دندون‌پزشکی یه چیزی گرفتم. یه ربع بعد که اومد بیرون، غذا هم آماده بود. ناخودآگاه رفتیم سمت زاینده‌رود. وسط راه گفت برای تعویض روغن باید می‌رفتیم اون‌طرف. گفتم خیره ایشالا. بذار تا این‌جا اومدیم بریم اون‌طرف؛ خیلی وقته دونفره نرفتیم سمت رودخونه.

رفتیم پاهامونو گذاشتیم تو رودخونه. نه رودخونه کف پای ما رو خیس کرد و نه پای ما کف رودخونه رو خشک. آثار درگیری‌های جمعه انگار هنوزم بود. کفِ رودِ خشکِ شهرِ مادری‌مون، علف روییده بود. علفایی که احتمالاً تو درگیری جمعه یه عده ازخدا بی‌خبر آتیش‌شون زده بودن و جون‌شونو گرفته بودن. نشستیم لب رود خشک تا گذر عمر ببینیم. بیشتر ولی داشتیم غذا می‌خوردیم. کم‌کم چندتا کلاغ‌ اومدن دور و برمون کف رودخونه نشستن. با دهن پر داشت می‌گفت این کلاغه احتمالاً به‌قدری عمر کرده که زمان رضاخان رو دیده. ناخودآگاه یه دونه خیارشور انداختم سمت کلاغه که رضاخان رو دیده بود. به خودم اومدم دیدم خیارشورا تموم شده و یه لشکر کلاغ احاطه‌مون کردن. رفتم سراغ کاهوها. و بعدشم گوجه‌ها. حالا دیگه کف رودخونه‌ی جلوی ما پر شده بود از کلاغ. بهش گفتم می‌بینی؟ روکش دندون تو باید کنده بشه تا وسط این همه کار و درگیری، برنامه‌مونو خالی کنیم بیایم دندون‌پزشکی. بعدش هوس غذای بیرون کنیم. بعدش یکی از خاطرمون ببره که قراره روغن ماشینو عوض کنیم و ما رو بکشه تا لب رودخونه. بندازه به دل کلاغا که بیان این‌جا. بندازه به دل ما که خیارشور بندازیم براشون و بشیم اسباب رزقشون.


حاج‌آقا می‌گفت یه مدل نهنگ تو قطب هست که باید روزی هزار کیلو ماهی بخوره. ولی به‌قدری بزرگ و سنگینه که شکار نمی‌تونه بکنه. فقط دهنشو باز و بسته می‌کنه و ماهیا خودشون می‌رن تو دهنش. روزی هزار کیلو ماهی، هزار متر زیر دریا... رزّاقی که مراقب نهنگه، مراقب کلاغه، مراقب من و تو نیست؟

حاج‌آقا می‌خوند: «ما خلقت الجن و الإنس إلّا لیعبدون». می‌گفت آیه‌ی بعدشو خوندید؟ «ما أرید منهم مِن رزقٍ و ما ارید أن یطعمون». من فقط از شما عبودیت می‌خوام. کی از شما رزق خواسته که شده هدف روز و شبتون؟ «إن الله هو الرزّاق. ذوالقوة‌المتین».



+ از سگ کمتریم بچه‌ها؟ کمتریم؟ :)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۰:۵۵ ۱۳ نظر

هو/

 

خواستم بگویم من هم مثل خیلی‌های دیگر، همه‌ی دور و برم را باور نمی‌کنم. ضمن این باور نکردن امّا می‌پذیرم‌شان. همه را. بلااستثنا، هر که را به سلوک خودش می‌پذیرم.

این پذیرفتن نه به معنای باور، که به معنای احترام است. احترام به محبّتی که از امیرالمؤنین (ع) در دل دارند.

همه راست می‌گویند؟ قطعاً نه همه. من امّا از صمیم قلب و کمال حسن‌ ظن همه‌شان را می‌پذیرم. بدون باور؛ بدون باور؛ بدون باور.


 

 

+ می‌فرمود اگر چیزی از اهل‌بیت (ع) شنیدید که باور نکردید، عیبی ندارد. اما مراقب باشید ردّش نکنید. شاید باور شما حقیرتر از آن باشد که بتواند کران بی‌کران آن معصومین را قبول کند. قبول نکردید خیلی اهمّیّت ندارد، امّا ردّش نکنید. همین رد کردن اگر خدای‌ناکرده اشتباه بود، تکویناً راه‌تان را برای مدّت‌ها در عالَم بالا می‌بندد.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر

هو/


سر گعده‌های چای عربی، می‌گفت یه‌جوری رفتار کنید که هر کی شما رو دید، با دیدن شما سراغ مولاتون رو بگیره. رغبت به مولاتون پیدا کنه. بی‌تاب مولاتون بشه. بگه شما که این باشید، مرادتون دیگه چیه...


بعدترها فهمیدیم به مُسن‌ترهامون - به هم‌نسل‌های خودش - گفته بود یه‌جوری رفتار کنید که اگه کسی شما رو دید یاد باکری و همّت بیفته. وقتی میاد تو دفترتون با خودش بگه اگه باکری تو این دفتر بود هم همین کارو می‌کرد.


آخر سر درِ گوشی بهمون گفت نسل شما، شیش هیچ از نسل ما جلوتره. به شما راحت‌تر می‌تونم آخر ماجرا رو بگم.


حالا نوبت نسل من کم‌کم داره می‌رسه. نسل من داره کم‌کم عنان و زمام امورو به‌دست می‌گیره. نسلی که اگه بخوام بزرگ‌ترین نقطه‌ضعفشو بگم، تصریحشه. نسلی که اهل اشاره نیست. اهل افشاست. برهنه‌ست. و تصور می‌کنه همیشه باید مستقیم بره سر اصل مطلب. منم یکی از همین نسلم. به این‌جام که می‌رسونید، زل می‌زنم تو چشماتون و اونی که خدا و پیغمبرش به روتون نمیارن رو صاف‌صاف حواله‌تون می‌کنم. منم پُرم از عیبی که شما ازش پُرید. ولی بیاین خالی شیم. بیاین خالی کنیم خودمونو. بیاین یه‌جوری رفتار کنیم که هر کی ما رو دید، مشتاق مولامون بشه. خدا ناز داره. قرآن ناز داره. پیامبر ناز داشتن. اماممون ناز دارن. ما چرا این وسط این همه زمخت و صریح باشیم؟ بیاین ما هم ناز داشته باشیم. بطن در بطن داشته باشیم و هر بطن‌مون هزار بطن دیگه. خسته نشدیم از این همه صراحت بیان؟ خسته نشدیم صدقه سر یه روایت این همه عیوب دیگرانو بهشون هدیه دادیم و چشم پوشیدیم روی هزارتا روایت دیگه که می‌گفت هیس، به ایما و اشاره و مدارا و رفق تعامل کنید؟ خسته نشدیم از این همه انتقاد تند و تیزی که کردیم؟ خسته نشدیم از این‌که گشتیم دنبال یه راه راحت و سرراست که صریح و مستقیم به ما بگه چی‌کار کنیم؟ عالَم ناز داره، چون خدای عالَم ناز داره. خدای عالَم اهل ایما و اشاره‌ست. بیاین عبد همون خدا بشیم. داره نوبتمون می‌رسه‌ها... بسم‌الله.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۶:۵۶ ۲ نظر

هو/


آدمی‌زاد نعمتی اگر داشته باشد، مسئولیت آن نعمت روی شانه‌اش می‌نشیند. مثلاً نعمت متأهل بودن مسئولیت دارد؛ همان‌طور که نعمت مجرد بودن مسئولیت دارد. به تعمّد مثال متناقض آوردم که بگویم روز نعمت است،  شب هم نعمت است. گرما نعمت است، سرما هم نعمت است. صحّت و سلامتی نعمت است، بیماری هم نعمت است. اصلاً همه‌ی (ظاهراً) داشته‌ها و (ظاهراً) نداشته‌ها نعمت است، همه‌ی (ظاهراً) داشته‌ها و (ظاهراً) نداشته‌ها مسئولیت است. ما میان نعمات خدا غرقیم. و این غرق بودن در نعمت یعنی غرق بودن در مسئولیت.


بگذارید برگردیم به کمی عقب‌تر. بگذارید آرام‌تر و ساده‌تر حرف بزنیم. بگذارید مثال ساده بیاوریم و از بحث در بحث آوردن و مثال متضاد گفتن بپرهیزیم. از اولِ اول:

آدمی‌زاد نعمتی اگر داشته باشد، مسئولیت آن نعمت روی شانه‌اش می‌نشیند. مثلاً آن‌که بهره‌ی هوشی بالاتری دارد، در این زمینه مسئولیت بالاتری هم دارد. مسئولیت حفظ آن نعمت، مسئولیت ارتقای آن نعمت، مسئولیت به‌کارگیری درست آن نعمت، و هزار و یک نوع مسئولیت دیگر.

جنس مؤنثی که نعمت لطافت و زیبایی بیشتری دارد، بابت حفظ و ارتقا و به‌کارگیری‌اش مسئولیت بیشتری دارد. جنس مذکری که قوّه و توان جسمی و غضب بیشتری دارد، بابت حفظ و ارتقا و به‌کارگیری‌اش مسئولیت بیشتری دارد. 

و حالا میان این‌ها، کسی را می‌شناسم که صاحب عصمت کامله است. کسی را می‌شناسم که بابت نعمت عصمتش، چنان ادای مسئولیت می‌کرد که کلماتش در بجا آوردن حق این نعمت، بند بند بدن آدم را می‌لرزاند. من، علی‌بن‌ابی‌طالبی را می‌شناسم که از شدّت نعمت عصمت، شدّت حقّ نعمت را باضجّه‌های شبانه بجا می‌آورد که «اللهم اغفرلی الذّنوب الّتی تهتک‌ العِصَم». این می‌شود مثلی از ارتباط بین داشتن نعمت و بجا آوردن حق آن.


می‌بینید صاحب نعمت بودن، چه مسئولیتی در پی دارد؟ ادای این مسئولیت می‌شود همان شکر نعمت. و خدای تعالی فرمود: «لئن شکرتم، لأزیدنّکم». نه این‌که اگر شکر کنید، نعمتتان را زیاد می‌کنم؛ که فرمود: اگر شکر کنید، خودتان را زیاد می‌کنم. خودِ خودتان را.


حالا شاید بتوانم بگویم که اگر قوه‌ی بحث‌کردن‌مان خوب است، باید مراقبش باشیم. اگر اهل فکریم، باید رقیبش شویم. اگر صاحب جمالیم بسم‌الله. اگر صاحب کمالیم بسم‌الله. و اگر هم پرتوی از عصمت داریم یاعلی.


شاکر بودن ما را به سمت غایتمان می‌برد. شاید اصلاً نعمت‌ها بهانه باشتد. شاید گاهی اصلاً نعمت‌ها داده می‌شوند برای آن‌که در پیرامون آن اهل مراقبه شویم. مثلاً نعمت علم داده می‌شود تا برای شکر نعمتش مراقبه‌های متناظر با آن را داشته باشیم. مراقبه‌های متناظر علم مثل تواضع و پرهیز از کبر، صبوری بر جاهل، سعی بر تعلیم، تلاش بر عمل به علم، در دسترس عموم قرار دادن خود، اجتناب از اظهار دائم و تمایل قلبی به اختفا، دوری از جدل و بحث، کاهش نقد و نظر و حرف در برابر اقدامات عملی، مشغولیت به خویش و غفلت از غیر، و خیلی چیزهای دیگری که هر کدام برای هر عالِمی عالَمی می‌گشاید. یعنی از یک زاویه‌ی دیگر، شاید خدا نعمت علم را داده تا در پرتوی آن هزارهزار مراقبه کنیم؛ هزارهزار مرتبه شکر.


حالا بیایید بخوانیم: «و قلیلٌ من عبادی‌الشکور». از آن عباد خدا، از بندگانش، نه از مخلوقات معمولی که از بندگان، کمی از آن‌ها شکورند. پناه بر خدا. پناه بر خدای شکور از هر آن‌چه ناشکری ماست.






+ بین خودمان بماند. پرت‌پلا نوشتم که مولا علی (ع) دارای نعمت عصمت بوده‌اند. این‌ها یک مرتبه از کوته‌اندیشی‌های ماست. این‌ها از سر جهل به مولاست. مقام عصمت آن‌قدر حقیر است که مزیّتی برای مولایمان ایجاد نمی‌کند. بل‌که علی (ع) منشأ عصمت است. علی (ع) خالق عصمت است. نعمت عصمت از یک تار موی علی (ع) منشعب شده. علی (ع) خودش عین نعمت است. او نعمتی است که از یک‌یک ما سؤال می‌شود: «ثمّ لَتُسئلُنَّ یومئذٍ عن النّعیم».

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۴ ۱ نظر

هو/

 

 

یک‌جایی حوالی باران - دل باران‌خورده‌ی نم‌کشیده‌ام را می‌گویم - با رفیق نشستیم و از «لا یکلّف‌الله نفساً الا وسعها» گفتیم. نه از این روی سکّه که همیشه برای توجیه کم‌کاری‌های‌مان ورد زبان‌مان می‌شود. از آن روی سکّه گفتیم. از آن‌جا که برای تویی که اشک بر حسین (ع) روزی‌ات شده، نگاه به نامحرم شاید در مرتبه‌ی زنا نوشته شود. از آن‌جا که خدا بیش از این‌ها رویت حساب باز کرده. از آن‌جا که توقّعش از تو بیش‌تر است. شاید یک دل‌شکستن، یک صراحت لهجه‌ای که این روزها عادتت شده، یک جمله و چند کلمه، در نامه‌ی اعمالت مقارن با قتل نفس نوشته شود. قدر وسعت را بدان! یادت نرود هم‌طریق که «لایکلّف‌الله نفساً الّا وسعها» :)

 

 
 

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۰ ۱ نظر

هو/


مادر محمدصادق + فوت کردن امشب.

فاتحه و صلوات یادمون نره برای مادر دوستمون

اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۵۲ ۲ نظر

هو/


یک،
این روزها، اکثر وقت‌ها که پرسه می‌زنم بین نوشته‌ها، دل‌گیر می‌شوم. خیلی بیش‌تر از قبل. انگار یک مرضی آمده افتاده توی خیلی از ما، من و تو، که هر روز بیش‌تر از دیروز بزرگ می‌شود. دل‌گیر می‌شوم این روزها از خواندن کسانی که همین دو سه سال پیش، خواندن‌شان گشایش دلم بود. آن‌قدر دل‌گیرم که می‌خواهم دیگر نه بنویسم، نه بخوانم. می‌دانید؟ حکایت اظهارنظرها - که برخی آن را به اشتباه نقد می‌نامند - این‌طور شده که مثل شلّاق به این طرف و آن طرف پرتابش می‌کنیم. گاهی اگر بازگردیم و نقدهای تمام یک‌سال اخیر خودمان را بخوانیم، اکثراً یک‌جنس و یک‌جور است. انگار حرف بیشتری نداریم؛ به‌جز همین کلمات تکراری. انگار مغزمان قفل کرده؛ در حالی‌که گمان آزاداندیشی و درست‌اندیشی و پویایی داریم. و مشکل می‌دانید از کجاست؟ این‌که یک گوشه نشسته‌ایم برای خودمان و فکر می‌کنیم زاویه‌ی نگاهمان برای اظهارنظر (به قول خودمان نقد کردن) در حوزه‌های اجتماعی به اندازه‌ی کافی بزرگ است. این‌که در خیالات و موهومات، ماجراهایی که نیاز به جامع‌نگری دارند را در حدّ ظرف شستن و خریدن لباس می‌بینیم و هر روز هم غرق‌تر می‌شویم در این اظهارات کوته‌بینانه‌مان. مثلاً خیلی ساده می‌گوییم چرا ماجرای سقوط هواپیمای اوکراین بعد از یک‌سال به هیچ کجا نرسید؟ ما، من و تو، مردم ایران - که گاهی تصوّر انقلابی بودن و مذهب و اخلاق اسلامی هم داریم - دچار عادت شده‌ایم. بی‌آنکه بدانیم و بفهمیم پرواز اوکراین چه فاجعه‌ای بوده و پرداختن به آن چه روند طاقت‌فرسایی دارد، برایش به خیال خودمان نقد منصفانه می‌نویسیم. بعضی‌هایمان توی همین نقد می‌مانیم و سرخوش و سرمست، ژست "ما می‌فهمیم" و "ما منتقد منصفیم" از خودمان ابراز می‌کنیم. بعضی دیگرمان که زرنگ‌تریم، دنبال ماجرا را می‌گیریم و بعد که به پاسخ‌های نسبتاً قانع‌کننده رسیدیم، با این ماجرای خاص منصفانه‌تر برخورد می‌کنیم، کمی از مواضع قبلی‌مان عقب می‌نشینیم؛ امّا از آن طرف نقد بعدی را کوک می‌کنیم: "دستتان بابت هواپیما درد نکند (اکثر وقت‌ها البته حتّی تشکر هم نمی‌کنیم و بی‌مقدّمه سراغ موضوع بعدی می‌رویم)؛ امّا بیایید پاسخ‌گوی کشته‌های تشییع کرمان باشید! اصلاً چرا نمی‌آیید افکار عمومی را تنویر کنید؟ چرا با مردم حرف نمی‌زنید؟"و دوباره روز از نو، روزی از نو :))))

دو،
یک زمانی آموزش‌و‌پرورش یک کار قشنگی می‌کرد. یک طرحی بود که یک روز، مسئولیّت همه چیز مدرسه را به دانش‌آموزان واگذار می‌کرد. یک دانش‌آموز مدیر می‌شد، یکی ناظم، یکی معلّم، یکی سرایدار، و خلاصه مدرسه را برای یک روز کاری اداره می‌کردند.
این، یکی از حلقه‌های گمشده‌ی جامعه و خصوصاً دانشگاه است. به نظرم یک طرحی باید باشد مثلاً برای آن دخترخانمِ دانشجوی بیست‌وسه ساله‌ای که در منزل پدری‌شان لوس و پرتوقّع بار آمده‌اند و فقط زبان می‌ریزند، تا یک هفته رئیس دانشکده‌ی خودشان شوند و تحت فشار دنیای واقعی و نه خیالی قرار بگیرند؛ بلکه کمی، فقط کمی، از زبان‌شان مراقبت کنند. یا مثلاً آن آقاپسر بیست‌ویک ساله‌ای که شده‌اند مسئول فلان تشکّل دانشجویی و زبان‌شان هزارماشاءالله دراز است در حرف زدن، کمی لمس کنند و آرام گیرند. حالا من نمی‌گویم عملکرد یک هفته‌ایِ امثالِ این بزرگواران زیر ذرّه‌بین قرار بگیرد و منتشر شود که بی‌آبرو شوند و همه بفهمند که فقط لب و دهان و زبان‌اند (برخلاف آن‌چه می‌گویند که نه! ما اهل حرف زدن نیستیم و اهل عمل‌ایم و فلان می‌کنیم و بهمان می‌شویم؛ ولی از حرف زدن‌شان واضح است که تا به حال محض رضای خدا مسئولیّت یک خانواده‌ی کوچک را هم نداشته‌اند!). همین که خودشان متوجّه شوند مسائل این‌قدر ساده و خطی نیستند که درباره‌شان این همه بچه‌گانه اظهارنظر می‌کنند و ژست می‌گیرند، کافی است.
می‌دانید؟ اصلاً ما توی این مملکت، باید یک وزارت‌خانه بسازیم که هر که فقط حرف زد را مسئولیّت دهد تا زیر بار پیچیدگی‌های مسئولیّت کمرش نصف شود و بفهمد ماجراها به این سادگی که او تصوّر می‌کند، نیست. مثلاً همین وریا غفوری به عنوان یک فوتبالیست معمولی هم مدّتی بشود وزیر این وزارت‌خانه تا کمی بادش خالی شود. بعضی‌ها که من در این یک‌سال اخیر دیده‌ام، و متأسفانه بیش‌ترشان از جنس مؤنث و به‌قول خودشان فعّال اجتماعی و مدافع حقوق فلان بوده‌اند، دیگر شورش را درآورده‌اند. از سر بیکاری است یا نه را نمی‌دانم؛ امّا قطعاً دو فاکتور اساسی دارند: اولاً دلسوزند؛ ثانیاً ساده‌انگارند. و راستش ترکیب این دو می‌شود "دوستیِ خاله‌خرسه" :) انگار مثلاً دارد درباره‌ی طرز تهیّه‌ی آش رشته نظر می‌دهد! جمهوری اسلامی باید چنین باشد؛ باید چنان باشد. بعد هم ذیلش افاضات می‌فرمایند: "چیز بزرگی نمی‌خواهم که... می‌گویم فقط رهبری و سایر مسئولین بیایند به مردم توضیح بدهند!". یا مثلاً "مجلس باید چنان کند، دولت باید چنین کند.". چشم، شما خیلی دلسوز و خالصید، امّا آن‌قدر از همه چیز پرت افتاده‌اید که جواب حرف و نقدهایتان یک کلمه است: چشم. ناراحت نشوید، امّا مسلّماً به‌قدری حرفهای‌تان باطن خام و نسنجیده دارد که ترتیب اثر داده نمی‌شود. چاره‌اش چیست؟ یک کاری دستتان بدهند که بفهمید یک من ماست چه‌قدر کره دارد :)

سه،
عطف به مورد دوم: اواخر دوره‌ی کارشناسی بودیم. به گمانم فروردین نود و سه بود. سال‌گرد شهادت شهید آوینی، مسعود فراستی را آورده بودند دانشگاه. تنها سؤالی که همه متّفق‌القول از او داشتیم این بود که شما که این همه با زبان برّان نقد می‌کنی، خودت یک فیلم بساز ببینیم عیار یک فیلم خوب چگونه است! جوابش می‌دانید چه بود؟ هر کسی ظرفیتی دارد. ظرفیت من فقط نقد کردن است؛ نه فیلم ساختن. :)))))
سلام خدا بر او، فرمود:
کونوا دعاة للناس بالخیر بغیر السنتکم. نه که حرف نزنیم؛ امّا یک حدّاقل‌هایی را داشته باشیم. لااقل این تصوّر را در ذهن‌مان داشته باشیم که تا وقتی خودمان یک مسئولیّت کوچکی نداشته‌ایم، احتمال این‌که اساساً توی باغ نباشیم، زیاد است. پس کمی آرام‌تر شویم؛ فقط کمی :)

چهار، 
دوستان من! ما، آدم‌های بغایت کوچک، وقتی در یک فضای کوچک مثل وبلاگ، مثل اینستا، مثل توئیتر، این چنین گاهی از بالا به پایین با انسان‌ها تعامل می‌کنیم؛ این چنین قاطعانه با وقایع و انسان‌ها مواجه می‌شویم، زنگ خطر بزرگی را باید درباره‌ی شخص خودمان حس کنیم. ما، آدم‌های عادی، وقتی در فضای کوچک خانواده نسبت به مادرمان، خواهرمان، فرزندمان، عزیزمان، آن چنان نپخته رفتار می‌کنیم و گاهی چنان قدرت هضم نداریم که می‌آییم درباره‌اش همین‌جا به صورت یک‌طرفه به قاضی می‌رویم و  می‌نویسیم، مطمئن باشیم در مسئولیّت‌های بالاتر دست کمی از منفورترین و بی‌ظرفیت‌ترین رئیس‌جمهور تاریخ ایران نخواهیم داشت. بین خودمان باشد: بدتر و خبیث‌تر و خودخواه‌تر از خیلی از این آقایان هم هستیم اگر فرصتش پیش بیاید. :)


+ کاش این جریان عدالتخواه، یکی دو تا نماینده در مجلس داشت که می‌فهمید این همه ادعاهایش، فقط ادّعاست. کاش بعضی از همین اینستاگرامرها، توئیتری‌ها و وبلاگ‌نویس‌ها هم... :)
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۷ ۱۱ نظر

هو/

این وقت‌های ترم که می‌شد، برایشان از طراحی کاکپیت می‌گفتم؛ همان‌جایی که خلبانِ جنگنده می‌نشیند و مردم کوچه و بازار اسمش را گذاشته‌اند کابین خلبان.
طرح هواپیماهای شرقیِ روسی را نشان می‌دادم و کاکپیت تنگ و تاریکش را. برایشان توضیح می‌دادم که بزرگان روس معتقد بودند خلبان باید در تنگنا و شرایط سخت باشد تا باد به پشتش نخورد و حواسش را به مأموریت بدهد.
بعد همین‌طور که مست تصاویر و توضیحات می‌شدند، طرح جنگنده‌های آمریکایی را می‌گذاشتم و می‌گفتم که در تضاد کامل با روس‌ها، تمام تلاش آمریکایی‌ها این بود که خلبان در کمال راحتی باشد. چرا؟ چون حواسش پرت نشود و شش دانگ به مأموریت بپردازد. چون جایش راحت باشد و چیز ناراحت‌کننده‌ای مانع تمرکزش روی مأموریت نشود.
این‌جای کلاس می‌خندیدم به بشر، به دو فلسفه‌ی طراحیِ متضاد هواپیما برای رسیدن به یک هدف واحد.
بعد، از بچه‌ها می‌پرسیدم با کدامش موافقید؟
همیشه بین کسانی که در کلیشه‌ها و گزینه‌ها گیر می‌کردند، یک نفر پیدا می‌شد که در جوابم بگوید با هیچکدام. و منی که ذوق می‌کردم از بودن همان یک نفر توی کلاسم.
این‌جای کلاس شروع می‌کردم برایشان توضیح دهم که آدم، اگر آدم باشد، شرایطِ سخت یا آسان برایش فرقی نمی‌کند. تمرکزش را می‌گذارد روی مأموریتش، وظیفه‌اش، هدف خلقتش، عُبودیّتش. دستِ دلِ بچه‌ها را می‌گرفتم و با هم قدم می‌زدیم، می‌رفتیم آن بالا، بالای ابرها، توی آسمان‌ها. حرف می‌زدیم با هم، کنار هم. از این‌که ما بنده‌ی شرایط نیستیم؛ بنده‌ی سختی‌ها، آسانی‌ها، گریه‌ها، خنده‌ها... از این‌که تفاوت بین «عُسر» و «یُسر» فقط در یک حرف است؛ و آن حرف وابسته به نگاه ما. بعد دوباره برمی‌گشتیم وسط کلاس درس، وسط طراحی کاکپیت خلبان. نتیجه‌ای که آخر کلاس می‌گرفتیم این بود: کافی است فقط یک کاکپیت معمولی طراحی کنیم؛ نه شرقی، نه غربی. در عوض، وقتمان را بگذاریم روی خلبان‌ها، روی آدم‌ها. آدم‌هایی که آدم باشند و سختی را آسانی ببینند؛ آسانی را آسانی.




* عنوان: نوری از آیه‌ی نورِ سوره‌ی نور.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۵ دی ۹۹ ، ۱۴:۳۶ ۷ نظر