هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هو/

 

 

نوشته بود «صبر» اسم یک گیاه تلخ است. گیاه خیلی تلخ. آن قدر که اصلاً نمیتوانی در دهانت نگهش داری. همین که زیر زبانت میرود، ناخودآگاه یا فرو میدهی، یا تف میکنی!

حالا یک نفر پیدا شده که مدام به تو صبر تعارف میکند. نه فقط تعارف، که صبر را با دست خودش می‌گذارد در دهانت و تماشا میکند که برای نگه داشتنش در دهانت چه کارها که نمیکنی. شاهکار کردهای اگر بتوانی در دهانت نگهش داری. ولی او راضی نمیشود به این که فقط تلخیاش را تحمل کنی. انتظارش خیلی بیشتر از این حرفهاست. قشنگیاش به این است که انتظار دارد صبر را «قشنگ» در دهانت بگردانی؛ نه با حالت چندش؛ نه با لب و لوچهی آویزان...

«صبر» را فقط «صبر» از تو نمی‌خواهد. صبر را از نوع «قشنگ» می‌پسندد. ناسلامتی خداست. جمیل است و جمال را دوست دارد*. همان جا که به پیامبرش می‌فرماید: «صبر کن؛ از آن صبرهای جمیل**» ...

بعدترش نوشته بود صبرِ جمیل، صبرِ بی‌گِله و شکایت است؛ بدون غرغر. دربست باید مخلص تلخیاش باشی. زیر تلخیها فقط جای دستوپا زدن ِشاکرانه است؛ نه جای مناجاتالشّاکّین. بعد لبخند زده بود که اتفاقاً حق داری غرغر کنی. حق داری مناجاتالشّاکّین بخوانی. اما به شرط اینکه تمام غرغرها و شکایتهایت را ببری پیش خودش. صبر را گذاشته در دهانت تا بروی پیش خودش شکایت کنی. بروی شکایتش را به خودش بکنی. تو شاکی باشی، اما قاضی خودش باشد و متّهم هم خودش. میگفت دلش برایت تنگ شده. وقتی دلتنگ میشود از این کارها میکند. از این کارهای «اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا جام مرا بشکست لیلی***»طور.

می‌گفت ناسلامتی حداقل چند صدهزار سال است که حال میکند از این اوضاع و احوال. به قول رفیق، خیلی بیپدر است: خدا.

 

 

 

 

* عنوان: از صائب است به گمانم. همان‌جا که میگوید «دنبال بیقراری دل سر نهاده‌ام...»

** قال الرّسول (ص): انّ‌الله تعالی جمیلٌ و یحبّ الجمالَ. (کنزل‌العمّال/ 17166).

*** فاصبِر صَبراً جمیلاً. (مبارکه معارج/ شریفه 5)

**** از جناب جامی باید باشد قاعدتاً؛ و نه از نظامی.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

هو/

از صبح که بیدار شدم، بوی شما می‌آمد. حتی صبحانه‌ی امروز هم چای ـ نبات‌زعفرانی‌هایِ دیار شما بود. اصلاً بگذارید برایتان تعریف کنم که امروز از همان اولش روز شما بود.
صبح، بنا به عادت هر روز، بسم اللهِ کار را با گزارش‌خوانی شروع کردم. گزارشِ سوانحِ دیشب تا صبح که من خواب حرم شما را می‌دیدم. «ائرواسپیس تاک» ِامروز را مرور می‌کردم و گزارش‌های دیشب و دیروز عصرِ شلوغ را یکی‌یکی از جلوی چشم‌هام می‌گذراندم تا رسیدم به پرواز ارباس A310 ایراناِرتورِ شماره ی 960 دیشبِ تهران - مشهد. به مسافران شما، به زائران شما، مجاوران شما... به آدم‌هایی که عطر شما را آوردند پاشیدند به امروزِ من. یکییکی فیلمها و اسناد پرواز دیشب را جدا کردم و مثل دیوانهها به تماشای هزاربارهی هر کدام نشستم. که قصهی دلتنگیِ ما حالا دیدنی شده و «کار جنون ما به تماشا کشیده است/ یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی*»...
حوالیِ ذکرِ شما بودم که در یکی از اسناد تصویری، مردِ مسافرِ دیارِ شما گفت «دمای هوای این‌جا فکر می‌کنم یه چیزی حدود شصت درجه باشه**». به این‌جا که رسید، ذکر شما هم به کربلا رسید.
آهای آدمهایی که دیشب به هوای مشهدالرضا از تهران پریدید و 30 دقیقه بعدش در مهرآباد، ترسِ فرودِ اضطراری را تجربه کردید! آهای زائرهای جاماندهی امام رضا که گرمای درون کابین مستأصلتان کرده بود! آهای گرماکشیدههای ترسیده!
شما روضهی باز امروز من بودید. روضهی مشهد - کربلای منِ بیپناهِ دلتنگِ این روزها.
نقص فنی پرواز دیشب برای من اشک بود و حسرت و دلتنگی.
و باز هم اشک و اشک و اشک.

 

* از فروغی بسطامی.

** ثانیهی چهاردهم در فیلم (حجم حدود 7 مگ). +

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر

هو/

 

 

محمد محو تماشای قابی شده بود که پیرترین جنگنده‌ی افسانه‌ایِ ایران را در کنار جوان‌ترین هم‌نسلش قرار داده. لبخند روی لب و کلمات منقطعش گواهی می‌داد به این ماجرا.
من اما به سِیرِ خودم می‌اندیشیدم. به قدم‌هایی که برداشته می‌شود؛ چه با نیسان آبی، چه با پای پیاده، چه با پیشرفته‌ترین فناوریِ پرنده‌ی ایران. می‌اندیشم به قدم‌هایی که بوی نور می‌دهند؛ که «و لایَطئون موطِئاً یغیظ الکفّار... إلّا کُتِبَ لهم به عمل صالح*».


+ قدم‌هایی به قیمت خواب آرامِ یک ملّت.

 

 

* مبارکه‌ی توبه/ شریفه‌ی 120

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر

و شاید یک روز به ‌حرمت همین چهل روزی که بر شما گذشت، اسم دخترم بشود «ضُحی». + [کلیک]

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۹ ۰ نظر

هو/



به رسم دوشنبهشبهای خوابگاه، مفاتیحبهدست منتظر بچههای هزارگوشهی ایران نشستهام تا حدیث کساءمان، که حالا و با وجود کرونا مجازی - حقیقی شده، را شروع کنیم. نشستهام و نمیدانم چرا جوشن کبیر جلوی چشم‌هام گشوده شده. بین هر دم و بازدم، در دلم اسمهایت را می‌خوانم و غرق در حبیبت می‌شوم که جوشنش هزار اسم تو بوده. در خلوتم پرسه میزنم که از راه میرسد و میپرسد چه کار میکنی؟
میگویم دارم یکتایی خدا را از راه خودم اثبات میکنم.
میگوید مقالهاش را که چاپ کردی خبرم کن.
میخندد؛
میخندم.
و من درمیان هزار اسمی که فقط برازندهی توست، به دنبال هزارویکمین اسم همتراز هستم، که اگر خدای دومی وجود داشت، لایقش میشد.
نیست،
نمیشود،
تو همانی که جز تو کسی نیست.
نه آنکه فقط شریک نداشته باشی،
که تویی و جز تو کسی نیست.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر

هو/



اتفاقات این یک هفته را مرور میکنم. شب‌هایی که بی‌رمق دراز می‌کشیدم روی تخت یا زمین، گوشی به دست، به تماشای دعوای عدالتخواه - پناهیان.
حتی قبلش، دههی محرم. آن زمان که پناهیان گفته بود از عدالت گذشتهایم و حالا زمان مواسات است؛ و عدالتخواهانِ قدعَلَمکرده در مقابلش که چه میگویی؟!
بعد توضیح و توضیح و توضیح از هر دو سمت که چهقدر زیبا و رشددهنده بود استدلالهای طرفین.

مرور میکنم بیتقواییهایی را که به اسم عدالتخواهی رخ داده.
مرور میکنم پناهیانی را که روی منبر رسولالله، وسط روضهی اباعبدالله، به دفاع از شخص خودش پرداخته!
مرور میکنم مایه گذاشتنش از امام و رهبری و خرج کردنشان  را برای توجیه هدیه گرفتن خودش از یک سرمایهدار. یادم میآید که نه یکبار، نه دو بار، که هزار بار روی همین منبر رسولالله میگفت از ولایت فقیه هزینه نکنید. میگفت ما باید خرج ولایت فقیه شویم؛ نه برعکس! آن همه شعار و سخنرانی باشکوه و تهییج را مرور میکنم.
میخندم به عدالتخواهان، به پناهیان، به طرفدارانِ پناهیان، به خودم، به هویج، به زرشک!
قضاوت کردن سخت است؛
بیتفاوت بودن سختتر.
من اما دلم تنگ مردی است که برای ترس زنان از صدای سم اسبان جنگی دیه میداد. برای مردی که روی یک پا در مقابل قاضی میایستاد تا یک یهودی از او شکایت کند. برای مردی که شبها با چاه درددل می‌کرد. برای مردی که به امثال من میگفت ای شِبهِ‌مردانی که مرد نیستید!* دلم تنگ مرد است...

 

+ فرمود: المحسنُ مَن صَدَق أقوالَه أفعالُهُ.

 

 

 

* یا اَشباه الرّجال و لا رجال (نهج/ خطبه 27)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۵۷ ۰ نظر

هو/


دیشب، مهیّای خواب که میشدم، باران زد. باران شهریوری. دلتنگ باران بودم. خودم را جمع کردم و آوردم وسط حیاط، لب ایوان. چشمهام را بستم و خاک نمناک را بو کشیدم. باران تمام شد؛ خیلی زود. بی آنکه مرا سیراب کرده باشد. دراز کشیدم و بی آنکه یاد خواب کنم، میشنیدم که میگفت: «ابر میبارد و من می‌شوم از یار جدا/ چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا»*...

 

+ از صبح پشت پنجره نشسته‌ام به حسرت باران. کاش می‌آمدی دوباره...

 

 

 

* شعری از امیرخسرو دهلوی و با صدای همایون شجریان.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر

هو/

 

یک بار هم یک پُلی یک جای دنیا فرو ریخت. آمدند گفتند دلیلش «خستگی» است. خستگی (fatigue) در مهندسی مکانیک یعنی تخریب و تغییر دائمی بر اثر بارهای متناوبِ تکرارشونده. بارهایی که به خودیِ خود میتوانند اندازههای کوچکی داشته باشند. آنقدر کوچک که هیچکدامشان به تنهایی نمیتواند پل را خراب کند. اما این تکرارشوندگیشان در گذر زمان یک پل را به زانو درمیآورد.

مثل ماجرای بیابان و پیامبر (ص). همان داستان معروفی که به اصحاب گفتند بروید خار جمع کنید. اصحاب گفتند خار وسط این برهوت؟! بعد رفتند و یک تل خار جمع شد. پیامبر (ص) فرمودند این حکایت گناهان صغیرهی شماست. تک به تک هیچاند؛ اما وقتی تکرارشونده شوند، کوهی میشود برای خودش. کمر آدم هم که قطعاً زیر کوه میشکند.

 



 + شاید هم مثل این روزهای تکرارشونده.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر

هو/

رامین را گذاشتهام روی مدلهای ساختاری ماده کار کند. چند مقالهای دادهام و گفتهام میروی ریز میشوی در ریزساختار فلان آلیاژ. گفتهام همهی این مقالهها و مطالعات قبلی، اشتباهات بنیادین دارند؛ من و شما باید مچ قبلیها را بگیریم و نقطهی عطف شویم برای بعدیها.
پریشب آمد گزارش بدهد. بعد نماز عشا تا حدود یازده شب بود که نشستم به حرفهایش گوش کردم. می گفت ریزساختار این آلیاژ این چنین است؛ اما وقتی ضربه میخورد، ساختارش آن چنان میشود. میگفت به خاطر داغ شدنِ موضعیِ محل ضربه، کاملاً عوض میشود. انگار که یک چیز دیگر است و از درون، تغییر ماهیت داده. این همه تغییر و عوض شدن! اما در بیرون ما اینها را به این زودیها نمیفهمیم. چند سالی زمان لازم دارد تا درکش کنیم. میگفت معادلات ساختاری را بعد ضربه و داغ شدن موضعی باید عوض کرد. یک چیزهای دیگر باید برایش نوشت. ظهور حالات جدید، مستحق معادلات جدید است.

ضربههای زندگی یکی یکی در ذهنم مرور شد. وقتی که بر اثر ضربه داغ میشویم. وقتی که عوض میشویم. به وقتی که ماهیت واقعیمان را در شرایط فشار ضربه و داغ شدنِ موضعیِ ناشی از آن بیرون می‌ریزیم. وقتی که دیگر آن آدم قبلی نیستیم. از درون تغییر کردهایم و تغییراتمان از بیرون هنوز رخ ننموده. وقتی که از درون، حالت جدید یافتهایم و مستحق معادلات جدید خدا میشویم. فقط چند سالی زمان لازم داریم تا بفهمیم. حالات خوب یا بد؟ برای ما، ما، آدم هایی که داغ میشویم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر