هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هو/


یک؛
وقتی در خیال سیر می‌کنم، یکی از قاب‌های ذهنی‌ام این است: یک مکّه، یک محمّد (ص) که جلو می‌ایستد؛ یک علی (ع) که پشت محمّد قامت بسته؛ یک خدیجه (س) که پشت آن‌هاست. پشت و پناه آن دویی که پشت و پناه عالم‌اند. هیچ کسِ دیگری هم نیست. تصوّر رکوع و سجده‌ی این آدم‌ها، در آن روزهای اوّل، ابتهاجِ دلم می‌شود.

دو؛
به ظاهر، خیلی‌ها عیالِ حضرتِ صبر (ص) شدند؛ برخی به اضطرار و ضرورت، برخی به صلاح و مصلحت. به باطن، عالَم عیالِ اوست*. از میانِ این همه امّا، او (ص) فقط در وصف یک نفر فرمود: خدیجه، و کجاست دیگر مثل خدیجه...**

سه؛
یک روزهایی در بین روزها گم می‌شوند؛ یک انسان‌هایی در بین انسان‌ها. مثلاً روزی که پیامبرمان عاشقانه‌هایش را شروع کرد؛ مثلاً انسانی که مادرِ تمامِ دو عالَم (س) صدایش می‌کند: مادر.




پی‌نوشت: بساط عاشقی و پیوند دل از امروز شروع شد. از دهمِ اوّلین ربیع. روز وصلت پدر و مادرِ حضرت مادر (س).

 



* و وجدکَ عائِلاً، فأغنی (مبارکه‌ی ضحی/ شریفه‌ی 8)
** بحار/ج43/ص131

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۴ ۲ نظر

هو/


داشتیم به خاطر یک فاجعه‌ی مُزمن داد سر هم می‌زدیم و از هم گلایه می‌کردیم. من صریح‌ترین واژگانم را نثارش می‌کردم و او برّنده‌ترین کلماتش را. یک جایی وسط بحث و فریادمان، یک دوستت دارم بهش گفتم؛ یک خیلی دوستت دارم

+ دوستت دارم، تنها آدم روی زمینی که می‌توانم روی این‌قدر قشنگ دعوا کردنِ با تو حساب کنم. خیلی دوستت دارم.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۲ نظر

هو/

 

 

 

چرخ‌هایش را جمع می‌کند توی دلش. موازی با زمین، با ارتفاع پایین، با سرعت بالا، می‌دود. در حال پرواز است؛ دل از زمین کَنده؛ اما از دور چنین می‌نماید که تو گویی هنوز به زمین چسبیده.
می‌دود تا یک جایی، یک جایی که دلت می‌ریزد، همان اواخر راه، همان‌جا که نگرانش می‌شوی. بعد به یک‌لحظه، فقط یک‌لحظه عمود می‌شود به تمام جاذبه‌ها و می‌رود بالا و بالا و بالا. در چشم‌به‌هم‌زدنی نشانت می‌دهد که تمام این مدت، دلش هیچ‌گاه با زمین نبوده. جانش را برمی‌دارد و می‌رود پیش خورشید. همان‌جا که دلش جامانده. همان بالای بالای بالا.
می‌دانی؟ هر بار کنده‌شدن برای من یک روضه‌ی مکشوف است. قاعده‌ی به‌هم‌زدنِ جاذبه‌ی زمین؛ قاعده‌ای که یک‌بار برای همیشه، قطرات خون گلوی حضرت علی‌اصغر (ع) به هم زد.**
 
 
 
 
* حضرت شمس‌الشموس (ع): إن کنت باکیاً لشیء، فابک لِلحسین (علی‌الحسین).
** حضرت باقر علوم و غیرعلوم (ع): فلم یَسقط مِن ذلک الدّم قطرة إلی الأرض (حتی قطره‌ای از خونِ گلوی علی‌اصغر بر زمین نریخت).
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر

هو/

 
 
یک؛
وارد دفتر کار دکتر وزیری که بشوید، یک متن قابشده نظرتان را جلب میکند. نوشتهی داخل قاب، دعوت به همکاری برای اَبَرپروژهی طراحیِ جنگندهی نسل پنجم اف-35 است. اف-35 خارقالعادهترین اسلحهی متعارفِ ساخت بشر است و دکتر وزیری هم اعجوبهی طراحی هواپیمای این مملکت و حتی جهان. از دکتر که بپرسید «چرا این نوشته را قاب گرفتهاید؟»، جواب میدهد «تا همه ببینند که آمریکاییها آمدند و من نرفتم.». دکتر به ایمیلِ درخواست همکاریِ ظاهراً علمیِ ایالات متحده پاسخ داده بود که دولت شما برای ما یک دولت متخاصم است، و من از همکاری با دشمن این مردم معذورم.
 
دو؛
این چند روز دارم کمک میکنم تا مقالههای محمدعلی، یکی از دانشجویان ارشدی که هدایتش بر عهدهام بود، را بنویسیم و سابمیت کنیم. این دوستِ خوب و خوشفکر من، قصد اپلای و رفتن به کانادا را دارد، به تورنتو. من هم با تمام وجود و هر چه در توان دارم، در حال کمک به او. محمدعلی همین چند روز پیش که مقالهی مشترکمان را دید، به وجد آمد. بالأخره زد به سیم آخر که تو چرا با این رزومه نرفتی؟ تقریباً داشت سرم داد میزد که آخه آدم عاقل! تو دانشگاه رنک دورقمیِ دنیا روی شاخت بود و ماندهای این جا؟!
خندیدم و گفتم بالأخره خانه و خانواده هست و به سرعت حرف را جمع کردم.
من، به قول محمدعلی با آن رزومهی درخشانی که - از فضل خدا و کاملاً بیربط به خودم - بدون آزمون در هر دانشگاه داخل و خارجی که دلم رضا میداد، پذیرفته میشدم، یک دلیل مهم داشتم برای ماندن. دلیلم «دلم» بود. سه سال پیش دلم را گذاشتم وسط و ازش پرسیدم میتوانی بروی؟ عقلم از دلم بیرون زد که نه.*
به قول معروفترش که خیلیهاتان بلدید: «مملکت آدم، ماشینش نیست که وقتی خراب شد با یک ماشین دیگر عوضش کند.».
من اینجا، به یُمن مقدساتی که هیچ کجای عالم پیدا نمیشود، آدمهای آسمانی با میانگین سی سال دیدهام که زیر آسمان هیچکجای جهان نمیتوان یافت. عبادالرحمانی که یشمون علی الأرض هونا**. آنچنان بیصدا و بیادعا میروند و میآیند که کسی نمیشناسدشان. معروفون فی السمائی که مجهولون علی الأرضاند، تا یک روز بمیریم و آن طرف بفهمیم چه خبرها بوده در قلب و فکرشان و ما همه بیخبران.
 
سه؛
اوج ناامیدی من، همان سه سال پیش بود که مردم این مملکت دوباره به این آقا در انتخابات رأی دادند. با اینکه قلوب مردم را در دست خدا و کارگردان مطلق هستی را خدا میبینم، و این آقا و آن آقا و هر شرّ و خیری را جنودالله میپندارم، آن زمان زمزمهی رفتن گرفتم. برای دورهی چهارسالهی ریاستش میخواستم فرار کنم از این مملکت. در همان جنگ داخلیِ قلبم بین رفتن و نرفتن بودم که یک روزِ جمعهای بازرسان انرژی اتمی آمدند و دانشگاهمان را، که اتفاقاً فعالیت هستهای ندارد و فقط به ماهواره و موتور هواپیما معروف است، به بهانههای واهی زیر و رو کردند و بیاجازه وارد دفتر کار برخی استادهایمان شدند. همان زمان که همه گفتند هیچ حرفی در این باره نزنید که برای خودتان و نظام بد میشود. آن زمان، اوج عصبانیتم بود و گفتم من یک لحظه هم این جا نمیمانم. به مرز انفجار رسیده بودم از شدّتِ خفّت و ذلّت در خانهی خودم. مصمّم شدم برای هجرت چهارساله از جایی که خفّتی در لباس تدبیر بر آن حاکم شده بود. اما عقلِ دلم* مانع شد. منی که معادلات ریاضیام را با دلم تحلیل میکردم، چهطور میتوانستم معادلات انسانیام را بیقلبم حل کنم؟
 
چهار؛
من، بوی قورمهسبزیِ کوچههای این شهر را که با اشهد انّ علیاً ولی اللهِ اذانِ ظهر درآمیخته میشود، به هیچ چیزِ این دنیا نمیفروشم.
امشب تمام رزومهام را قاب گرفتهام و زدهام به دیوار که اگر محمدعلی و بقیهی دوستانم دوباره پرسیدند، بگویم زورم به بهترینش میرسید، اما نرفتم. نرفتم و ماندم. ماندم و میمانم و خواهم ماند. مثل دکتر وزیری. و انشاءالله مثل همان میانگینِ سی سالههایی که وصفشان کردم و اِی من به فدای آن همه خلوصشان. من اینجا میمانم در هر حالتی که باشد.
اگر تمام این جغرافیایی که تاریخش با خون نوشته شده را ظلمت فرابگیرد، نور کوچکم را روشن میکنم و بالا میگیرم. و اگر سراسرش روشنایی شود، میروم زیر نور ماهش و سیاهیهایم را پاک میکنم. نور و ظلمت در این مُلک و مملکت فرقی نمیکند، وقتی که قرار است تحت هر شرایطی برای خدا بجنگیم. گروه خونی من فقط به این خاک میخورد. در تمام این زمین و زمان، فقط این خاک، تشنهی خون من است. فقط این هوا عطش خاکستر مرا دارد. چه در ظلمت فرو رفته باشد، چه در نور.
 
پنج؛
بهخاطر دلم نرفتم. فقط به دلیل هوای دلم. پشت تمام دلایل منطقی، ماورای تمام عقلانیتها و معرفتهای مستدل، یک قدم بعد هر چه استدلال است، دل خوابیده. آسمانِ پرواز استدلال کوتاه است. دل امّا میپرد تا کرانی که بر آن کرانی نیست. دل، حرمالله است و الله، منزّه از حدود. حتی عقل هم با تمام نورانیت و تقدّسش میآید در دل تا بتواند پرواز کند. عقل اینجاست. همینجا، در دلت: لهم قلوب یعقلون بها*.
 
شش؛
من، امیدم را از خدا میگیرم، نه از شاخص بورس و بهای دلار و قیمت سکه و فیش حقوقی. من، امیدم را به خدا واگذار میکنم، نه به کسانی که چند صباحی مسئولیتی برعهده میگیرند و افساد یا اصلاح میکنند. فقر یا ثروت، حُزن یا سُرور، ظلم یا عدل، نور یا ظلمت، من با خشابی پر از خدا میجنگم و ناامید نمیشوم، مگر آن روزی که خدایم بمیرد. و تمام اینها فقط در کلمات و حروف نیست.

 

 

 

 

 مبارکهی حج/ شریفه‌ی 46

** مبارکه‌ی فرقان/ شریفه‌ی 63 

 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر

 

هو/
 
 
یک؛
زیارت اربعین که تمام شد زنگ زدم به محمدصادق. همین که برداشت با توپ پر گفتم: «معلوم هست کدام عمودی؟ دوباره گم شدیم از هم؟». دیدم خندید با حسرت. گفتم: «بهترینِ اربعینِ دونفره‌ی پارسالمان، کجاش؟». گفت: «آن‌جا که پسر عراقی بهمان گفت: «فلوس کثیر... و خندید به هر دوی‌مان». حسابی خندیدیم پشت تلفن، بعد آن همه اشک بعد از زیارت اربعین.
 
دو؛
آمدم وبلاگ. ستاره‌ی روشنش را همان‌طور خاموش و بی سر و صدا شکار کردم. دیدم از بین آن همه خاطره‌ی خنده‌دار و گریه‌دار، ماجرای پیرمرد اهل دل و بوسیدن تاول کف پایش را نوشته. الله‌اکبر از این پسر که دست گذاشته بود روی چه. با خواندنش یادم آمد، اشکم آمد، ذکر «هیچ بودن» گرفتم. خدا تمام وجود محمدصادق را «هیچ بودن» کند که بعد یک سال غفلت، این خاطره‌ی «هیچ بودن» را برایم زمزمه کرد.
بعد دیدم که «هیچ بودن» هم خودش یک نوع «بودن» است. گفتم خدا «هیچ نبودن»ش کند، «هیچ نبودن»م کند، «هیچ نبودن»مان کند دسته‌جمعی. رحمت خدا بر رفیق. رحمت خدا بر لب و قلم رفیقی که ذکر عدم از او جاری شود.
 
سه؛
حاج خانم برای ناهار قیمه‌ی حضرتی پخته. بوی قیمه‌های عزاخانه‌ی اباعبدالله (ع) پیچیده در خانه. اصلاً عالم به کنار، آدم به کنار، مادر این‌جا، این وسط سینه، - قلب اگر چشم داشته باشد - روی چشمِ قلب. خوب بلد است که بعد یک هفته غفلت و نبودن، با غذایش هم روضه‌خوان خانه شود، هم ذاکر اهل‌بیت برای دل غافل پسرش. بی‌تاب می‌کند آدم را با همین ریزه‌کاری‌هایی که فقط از یک مادر برمی‌آید.
 
چهار؛
پیش از اذان، از خستگی بی اختیار خوابم برد. خواب علی را دیدم. آمده بود همدان. گفتند می‌خواسته برود کربلا که نشده و مانده در پایگاه همدان. در خواب نفهمیدم اسم علی که آمد چه‌طور خودم را از تهران رساندم همدان. در همان عالم خواب زل زدم به چشم‌هاش که «آقای محترم! همدان کجا؟ شما کجا؟ می‌دانی چند وقت است ندیدمت؟» خیلی دستوری گفتم: «جمع کن برویم اصفهان ببینم!».
از خواب پریدم. عرق‌کرده و مشوّش. حکمت خواب علی برایم روشن بود؛ حکمت همدان ولی نه. 
نگاهم را به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم تا ببینم اذان شده یا نه. پیام آمده بود به این مضمون که سالگرد شهادت حاج حسین همدانی (حبیب بن مظاهر شهدای مدافع حرم) مقارن با اربعین شده، شادی روحشان صلوات. من اما تا قبل بیدار شدن نمی‌دانستم. متن پیامی آمده بود توی خوابم، در عالم رویا، شهود، مجردات، نمی‌دانم عالم هرچه. شاید هم عالم «هیچ نبودن» و «همه، او بودن».
 
پنج؛
لابد می‌دانید که مسلم بن عوسجه چه قدر رفیق بود با حبیب بن مظاهر. علامه‌ی شعرانی، یک جایی حوالیِ ظهر عاشورا را از نفس‌المهموم تصویر می‌کنند. آن‌جا که مسلم افتاده، نفس‌های آخر است، حبیب می‌آید کنار امام (ع)، بالاسر رفیق و می‌گوید: «من هم تا چند ساعت دیگر به تو ملحق می‌شوم، که اگر نمی‌شدم، می‌گفتم وصیتت را به من بگویی.». مسلم همان‌جا می‌گوید: «رَحِمک الله.». بعد دست امام را می‌گیرد و می‌گوید: «تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری‌اش کن تا پیش رویش کشته شوی.».
شما را به خدا وصیت را می‌بینید؟ رفیق، خودش که هیچ، رفیقش را هم «هیچ» می‌کند. همه چیز می‌شود امام، حتی وصیت دمِ آخرش.
علی جانم، محمدصادق، جعفر، محمدحسین، محمد، نوید، جواد، حمید، علیرضا، میثم و من، یک لشکر آدمی که به حرمت «رِفق» به هم گره خورده‌ایم؛ به حرمت «برادری»، برای «هیچ» شدنِ دسته‌جمعی با هم.
 
شش؛
یک جاهایی از ناحیه‌ی مقدسه را هم باید گذاشت کنار فرازهای مشلول. مثلاً همین که خواندی: «و أنت مقدم فی الهبوات، و محتمل للاذیات، قد عجبت من صبرک ملائکة السموات...»، قبل از این‌که از شدّت ماجرا بمیری، فوراً بخوان که: «یا رادّ یوسف علی یعقوب، یا کاشف ضرّ ایّوب، یا غافر ذنب داوود، یا من ربط علی قلب أمّ موسی، یا من بشّر زکریّا بیحیی...». 
وگرنه می‌میری. به خدا می‌میری‌ها. به سرعت هیچ می‌شوی. از ما گفتن.
 
هفت؛
استادمان می‌گفت یک قَسَمی هم هست که اگر در دنیا خرجش نکردید، برده‌اید. بعد توی سجده‌ی آخر نمازش همان قسم را خرج می‌کرد: «یا رب فاطمه، بحق فاطمه، اشف صدر فاطمه، بظهور الحجة».
چون سجده‌ی آدم‌ها جزء دنیا نیست. هر جا هیچ شد، دنیا نیست.
 
هشت؛
نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن
با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن
هفت دوری نیست حج ما فقیران، این طواف،
دورِ هشتم دارد و دوری به دورِ او زدن
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر

هو/


قطعات کارمان را تکه‌تکه می‌کنیم. هر تکه‌اش می‌رود یک طرف. یک‌جور که هیچ‌کس جز خودمان نمی‌فهمد دارد چه‌کار می‌کند. کار را می‌فرستیم پایین، بین کارگاه‌ها/کارخانه‌ها، و خودمان از آن بالای هِرَم پخش شدنش را نظاره می‌کنیم. گاهی هم می‌رویم پایین، بین آدم‌ها. آدم‌هایی که اسم‌شان کارگر است، رسم‌شان بندگی. سرِ ظهر که می‌شود، کار و بار را کنار می‌گذارند و می‌روند به استراحت، نماز، ناهار. خیال‌شان راحت است. می‌دانند از یک جایی که آن‌ها نمی‌دانند کجاست، برنامه‌ها چیده شده. برخی هم که ساده‌تر و باصفاترند، تصور می‌کنند که کارها را سرکارگر یا صاحب کارگاه/کارخانه‌شان چیده. بی‌خبرند از کارفرما و طرّاح و کارگردانِ اصلی ماجرا. اما هر چه باشد، خیال‌شان راحت است. یک پیچ باید محکم کنند، یک مُهره باید ببندند، یک پُتک باید بزنند، یک جوش باید بدهند. با خیال راحت می‌کنند و می‌بندند و می‌زنند و می‌دهند. فقط نقش خودشان را می‌بینند. فقط دغدغه‌ی کار خودشان را دارند. فارغ‌اند از غمِ مونتاژ و نگرانیِ طرح اصلی و غصّه‌ی پایانِ پروژه. سر ماه هم خاطرشان جمع است که دستمزدشان پرداخت می‌شود. گاهی کم و گاه زیاد. و حتماً گاهی وقت‌ها با تأخیر. در سختی غر می‌زنند، اما قهر نمی‌کنند؛ چون نان‌شان را وابسته به صاحب کارگاه/کارخانه می‌بینند و خودشان را عیال او. قهر نمی‌کنند، تا زمانی که امیدشان از صاحب‌کارشان قطع شود؛ یا یک صاحب‌کار بهتر پیدا کنند و بروند پیش او. اما تا زمانی که امید دارند به صاحب‌کار فعلی، مشغول‌اند. تا وقتی که جای بهتر و صاحب بهتری نیابند، بیخ ریش همین صاحب‌اند. حتی اگر گاهی دستمزدشان کمی دیر و زود یا کم و زیاد شود...

مشغول‌اند. مشغول‌اند با خیال راحت. برایشان مهم نیست که کار قرار است به چه نتیجه‌ای برسد. فقط می‌دانند که باید یک پیچ محکم کنند، یک مهره باز کنند، یک پُتک بکوبند، یک قطعه جوش دهند. این‌که این پیچ و مهره و پُتک و جوش‌ها چه می‌شود، به آن‌ها ربطی ندارد. مطمئن‌اند که بالأخره قرار است آخرش یک چیز خوبی بشود. مطمئن‌اند به کارگردانی که پشت صحنه به آن‌ها گفته تو فقط پیچ را محکم کن، مهره را باز کن، پُتک را بکوب و این را به آن جوش بده. فقط جوش می‌دهد، به قامت یک جوش‌کار؛ یک کارگر. مطمئن است که نقشه‌ای در کار است و نقشه‌کش حاذق. کارگر فقط وظیفه‌ی کارگری‌اش را انجام می‌دهد. 


اسم‌شان کارگر است و رسم‌شان بندگی. مثل من، مثل تو. مثل ما که فقط عَمَله‌ی خداییم. پیچمان را محکم می‌کنیم. دغدغه‌مان فقط همین محکم شدن پیچ‌هایی است که صاحب کارخانه به ما واگذار کرده. در کارِ کارفرما که هیچ، حتی در کار صاحب کارخانه هم دخالت نمی‌کنیم. ما فقط مشغولیم. مشغولیم با خیال راحت. با اعتماد کامل به کسی که کارگردانی و طرّاحی و نقشه‌کشیِ اصلی فقط در ساحت اوست. ما، خیلی هنر کنیم، صاحب کارخانه‌مان را بیشتر بشناسیم، تا شاید به واسطه‌ی او، راهی پیدا کنیم به کارگردانِ اصلی.
من و تو، باواسطه یا بی‌واسطه، فقط عَمَله‌ی اوییم و مأمور به کوبیدن پُتک. یک عمله با خیال راحت، و مطمئن به این‌که هر چه‌قدر هم که پیراهنش روغنی شود و دستگاه و ابزارش خراب، آخر ماجرا خوب تمام می‌شود. مطمئن به این‌که آخر این پیچ پیچاندن‌های تک‌به‌تک و دو‌به‌دو، یک اتفاق خوب می‌افتد.
ما، عَمَله‌ایم. عَمله‌ای که غذای ظهرش را صاحب کارخانه می‌دهد، بیمه‌اش با صاحب کارخانه است، دغدغه‌ی دستمزد آخر ماه هم ندارد. دستمزدی که گاهی زود می‌شود و گاهی با تأخیر، گاهی کم می‌شود و گاهی زیاد. و کاری که سخت می‌شود یک روز، و آسان می‌شود روز دیگر. سخت اگر شود، بنده‌ایم؛ آسان اگر شود، بنده‌ایم. مگر آن‌که از مولایمان ناامید شویم؛ یا مولایی بهتر از او بیابیم.


+ کُجا رَوَم که دِلِ مَن، دِل از تُ برگیرد؟!
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر

هو/

 

 

محمد روفرش‌باف +، به قول خودش، این چند ساله پیگیر کتب و سخنرانی‌های آقای طاهرزاده بوده. برایش از اربعین چند سال پیش گفتم که - به قول دکتر صدیق: از کَرَمِ مولا - با ایشان رفیق طریق شده بودیم. گفتم که برخلاف بچه و بزرگ که تا می‌رسیدند، می‌گفتند «استاد» و مثل یخ وامی‌رفتند، پررویِ منتقدِ درونم بیرون زد. نهایتِ ادب و فصاحت و بلاغتم را به کار گرفتم که بگویم:

«مقایسه‌ی ایده‌آل‌های جمهوری اسلامی در نظر، با خراب‌کاری‌های مدرنیته در عمل، در برخی کتابهایتان، شاید کار صحیحی نباشد. فکر با فکر باید تطبیق شود، و فعل با فعل. ضمن این‌که قابلیت اجرای نظریه‌ها، خودش یک معیار است؛ و اگر به هر دلیلی نظریه‌ها در کشور قابل اجرا نباشند؛ مردودند.».

نفس سردم را در مقابل نفس‌های گرم همراهان‌شان که حیرت‌زده بودند، بیرون دادم که:

«حداقلِ انصاف این است که سعی کنیم جمهوری اسلامیِ عملیِ فعلیِ سی و چند ساله (آن روزها هنوز چهل ساله نشده بود) را با مدرنیته‌ی عملیِ سی و چند ساله مقایسه کنیم.».

و آخرش گفتم:

«شاید ناجوانمردانه باشد اگر متن مدرنیته را زندگی نکرده باشیم و به قیاس با زندگی در بطن جمهوری اسلامی، مردودش کنیم.».

همین نقدهای خامِ یک دانشجوی یک‌لاقبا که در مقابل تمجیدهای دیگران از ایشان قرار گرفت، شروع رفاقت ما با حاج اصغر طاهرزاده شد تا به امروز؛ به کَرَمِ مولا. نقدهایی که گاهی بین صفحات کتابهایشان نوشتهام.

 

این خاطره با محمد روفرش‌باف، مقارن شد با یک اتفاق دیگر. از میانِ بچه‌های گروه حدیث کساء بلوک‌های دکترای خوابگاهِ داخلِ دانشگاه، مجتبی را آن سال در میان همراهان و ارادتمندان آقای طاهرزاده در پیاده‌روی اربعین دیده بودم. این رفیقِ انقلابیِ اهل کسای ما، گاهی همه چیز را به سبک استاد بزرگوارش با منطق کامل و جامعی به نقد می‌کشد. اما گاهی آن چنان می گوید، انگار که همه‌ی ما  - گرچه به شدت قابل نقدیم - داریم با سیاست غربی و ضدّ جمهوری اسلامی و ضدّ عدالت و ضدّ ایرانی عمل می‌کنیم. مثلاً همین چند روز پیش آمد به خاطر اطلاعیه‌ی امور خوابگاه‌ها مبنی بر تعلق خوابگاه مشروط بر تسویه حساب فوری، یک متن بلندبالا نوشت که این چه کاری است در این شرایط می‌کنید؟ چرا دانشجو باید در این شرایط کرونا پول بدهد؟ و الخ.

علی - که مشاور دانشجوییِ معاون دانشگاه و از آن مهم‌تر یکی از اعضای  گروه حدیث کسای خوابگاه است – رسید و در چند جمله برای پاسخ به طومار اعتراضی و منتقدانه‌ی مجتبی عیناً نوشت: «ظاهِرهُ أرجح مِن باطنه. در ظاهر [مسئولین امور خوابگاه برای تراز کردن امور اداری و مالی‌شان] میخوان بگن ما [طبق قوانین] اعلام کردیم، ولی خوب بعدا میگن نشد و [دانشجوها] پرداخت نکردن.».

و همین توضیح ساده، یک طومار نقد و نصیحت و قضاوت و دل‌سوزی و برداشت غلط مجتبی را به باد داد و گفت که اتفاقاً حال دانشجو را می‌فهمیم و کسی هم از شما پول نمی‌گیرد.

 

مقام نقد و نظر، بسیار عزیز، غیر قابل اجتناب و حتی وظیفه است. اما به نظر بنده، یکی از اصلی‌ترین مشخصات نقد سازنده، به جز انصاف و در نظر گرفتن شرایط و دیگر موارد، این است که از لب و دهان آدمی بیرون بیاید که به شرایط عملیاتی و عملکردی هم واقف باشد. وگرنه هر کدام از ما یک جنبش عدالت‌خواهیِ بالقوه، و یک طلبه‌ی خوشفکرِ منبرنشینِ درون داریم که می تواند هر روز و برای هر موضوعی «باید باید» راه بیاندازد، بی آن‌که هیچ‌کدامشان واقع‌بینانه و قابل عمل باشد.

 

علاوه بر همه ی این موارد، به عنوان یک آدم اجرایی و مدیریتی در سطح بسیار خُرد این مملکت که در حال کسب تجربه است، عمیقاً معتقدم که یکی از عیوب پنهان بزرگ کشورمان در حال حاضر، این است که بسیاری از شعارها و نظریه‌هایی که با آن انقلاب شده، یا اساساً امکان پوشیدن جامه‌ی عمل ندارند، یا در سطوحِ مفسرین این نظریات هیچ برنامه‌ی عملی مناسب و قابل اجرایی ارائه نشده است. بیشتر نظریات ایرانی - اسلامی ما فقط نظر است و بر روی شعارها و «باید باید»ها استوار شده. قشری که موظف به تبیین و تفسیر و ارائهی راه و روش عملیاتی کردن این نظریات بوده، اکثراً فقط بر روی تبلیغ و گسترش نظریهها متمرکز شده است. متأسفانه فضای مجازی هم به گفتنهای ما افزوده و بسیاری از ما را صاحب «گفتمان»ِ خودمان کرده‌ است. تأسف بیشتر، آن‌جا که داریم به «قاعدین»ی تبدیل می‌شویم که قعود و حرف و نظر را به «جهاد» نسبت می‌دهیم و گمان مجاهدت داریم. اگرچه که تبلیغ و سخن، بخشی از جهاد و قیام است؛ اما وقتی به سمت عمل نرود، سوی قعود سوق میدهد. عقیده و نظر بنده این است که مبانی اسلامی، بیش از آن‌که به مبلّغ نیاز داشته باشد، به مفسّری نیاز دارد که برای مفاهیم انتزاعیِ موجود در کتب بزرگ و بزرگان ما، برنامههای عینیت‌بخشِ معقولِ قابل اجرا ارائه کند.

 

گرچه گفتن و شنیدن و روشن کردن اذهان و عقلها، امری لازم است، اما کافی نیست. وقتی همه چیز بر گفت و شنود متمرکز شود، به قول سعدیِ جان باید گفت: به عمل کار برآید، به سخندانی (رانی) نیست. به تجربه می‌گویم که راه نفوذ به قلوب، از راه گفتنِ محض، در ابتدا آسان، اما در ادامه دشوار است و کم‌دوام. باور نمی‌کنید؟ به تماشای سخنرانِ حاذقی که مسئولیت ریاست دولت این کشور را بر عهده گرفته، بنشینید. حرف و نظریه، به مرور زمان، قدرت پیشروی محدودتری از عمل عینی دارند. گرچه گوش به قلب نزدیکتر است، اما ابراهیم (ع) که با گوشش وحیِ معاد را استماع میکرد، از یک جایی به بعد از خدا خواست که أرنی کیفَ تُحیی الموتی،...، لیطمئنّ قلبی*. پس باید از گوش وارد شویم و با چشم و حسّ تثبیت. یا دقیقتر آنکه با عقل وارد شویم و با قلب تثبیت. حال آنکه ما عادت کردهایم در گوش مخاطب و عیال و ولی نعمتمان بمانیم.

 

 

+ آن شب به محمد روفرش‌باف، آیت‌الله حائری شیرازی را به عنوان نمونه‌ای از عالم عاملِ منتقدِ فهیم معرفی کردم. فردی که برای عینیت بخشیدن به آیه‌های کلامِ خدا، برنامه داشت. اگر می‌گفت عدالت، در کنارش برنامه‌ی قابل اجرا می‌داد و خودش هم از مرحلهی تبیین، وارد میدان عمل میشد. اگر می‌گفت غرب بد است، کنارش راهکار عملی برای خوب شدن می‌داد. این بود تفاوت ایشان با سایرینی که بنده میشناسم.

به نظر می‌رسد که انقلاب اسلامی و حتی جنبشهای ملیگرا، به حدّ کفایت، نظریه‌پرداز و «باید باید»بکن دارند. پیشنهاد بنده این است که در این شلخته‌بازار نقدها، به نظرات آدم‌های عملیاتی بها بدهیم؛ نه به نظریه‌پردازهایی که سال‌هاست مشغول‌اند و میدان جنگ‌شان فقط اذهان و عقل مردم بوده.

 

این مسئله را مطرح کردم، چون می‌بینم که موضوع بحث بسیاری از وبلاگ های مفید هم از جنس بکن‌بکن و انتزاع است. بر روی این بخش از زمین خدا اهل عمل بسیار است، مبناشناس هم بسیار. این کشور اما مبناشناسِ اهل عمل کم دارد. فردی که هم خوب بفهمد، هم فهمش را خوب به منصه‌ی ظهور بگذارد. نمونهای که عیناً نشان بدهد و بگوید من در حد بضاعتم کردم و شد؛ شما هم بکنید، به امید خدای سبحان میشود.

 

از آن طرف ماجرا هم فقط چند جمله به خودم عرض می‌کنم. بیا درباره‌ی همه چیز حرف نزنیم. ما، آدمیم، نه آچار فرانسه‌ی علوم انسانیحرفِ قطعی زدن و نقدِ قطعی کردنِ آنچه بدان علم صحیح یا جامع نداری، تقوایت را با یک تق، وا می‌کند.

 

 

 

* مبارکه بقره/ شریفه 260

 

 

 

پینوشت: من، سالهاست که آدم این مدل حرف و حدیث و بحث‌ها نیستم. بیشتر مینشینم به تماشا. نمیدانم چرا نوشتم. امید که به خطا نرانده باشم. امید که بار اول و آخر باشد.

 

 

 

فیلم:

به فرزندان خود شنا، سوارکاری، تیراندازی و موشک‌پراکنی بیاموزید؛ بلکه کمی هم از دروس نظری به وادی عمل بیایند :)))

 

 

 

 

 

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۵ ۴ نظر

شاید آن قدر از گفته‌های ناتمام لبریز شده‌ام که این همه ناگفته‌های تمام سرریز می‌شود. بغضی که از نگفتن‌ها در گلویم رسوب کرده و حالا نمی‌گذارد سر حرفی را باز کنم. حرفم که می‌آید، باید دست کنم در گلویم، بغضم را کنار بزنم، شاید صدایی از آن اعماق بالا بیاید. نوشتن اگر نبود چه می‌کردم؟ 

از آن وقت‌هایی است که از خودم می‌پرسم من این‌جا چه می‌کنم؟ همین‌طور بی‌اراده دراز کشیده‌ام و زل زده‌ام به سقف، به در، به دیوار، به هر چه در کادر چشمم جا شده. یک ساعت است که وضعم همین است. بی‌حرف، بی‌بهانه، دارم گریه می‌کنم. بی‌اختیار و بی‌دلیل «یا من ارجوه» می‌خوانم با تصویر رفیق گفتن و رفیق نوشتنت؛ تا امیدوار بمانم.
جناب آقای رفیق!
شما به چه حقی به خودت اجازه می‌دهی برای من این کلمات را بنویسی؟ با این لحن. با جملاتی که هر چه‌قدر سعی کنی کتابی باشد، صمیمیت محض است. اصلاً مگر من حسابدار بعد مرگ شماهام که هر کدام‌تان هر چند وقت یک بار این طور پیام می‌دهید؟ چرا کسی به فکر من نیست؟ چرا به حال و روز من فکر نمی‌کنید؟ چرا پیش خودتان گمان نمی‌کنید که از طلوع آفتاب فردا تا خودِ شنبه، من هر روز، روزی هزار بار می‌میرم؟ چرا داری از برنگشتنت برایم می‌گویی؟ این همه آدم. چرا من؟ چرا من باید «و ان یکاد»خوانِ رفتن‌های شماها بشوم؟ چرا همه‌ی شماها می‌خواهید بروید پیش خدا و من بمانم و به امورات نصفه و نیمه‌ی دنیایتان برسم؟ چرا فکر می‌کنید تحمل دنیای بعد از شماها را دارم؟ هر هفته یک برنامه؟ هر شب یک نفرتان؟ هر بار فقط من؟ علی و محمدرضا کم بودند برایم؟ چرا من جناب آقای رفیق؟ :(


+ این‌ها را در جوابت باید می‌نوشتم، نه آن‌هایی که نوشتم. من به گور تک‌تک‌تان پا می‌کوبم اگر زودتر از من بروید. به جانتان قسم. همین.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

هو/



اخیراً در مطالب یک وبلاگ‌نویس خواندم که ازدواج را به پدافند غیرعامل تشبیه کرده بود. من هم برای تشویق محمدحسین به ازدواج، آمدم همان‌ها را تحویلش دادم. گفتم زن گرفتن، عین پدافند غیرعامل است. گفتم یادت می‌آید قبل‌ترها وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم، پدر و مادر می‌گفتند پول‌هایت را در کیف و جیب‌هایت تقسیم کن؟ می‌گفتند اگر دزد یک جیبت را زد، همه‌ی پولت همان‌جا تلمبار نباشد تا به خاک سیاه ننشینی. گفتم این اصل اساسی مدیریت سرمایه و منابع است که پاشنه‌ی آشیل نداشته باشی.
گفت ربطش به ازدواج چیست؟
گفتم وقتی مجرد باشی، همه چیزت می‌شود درس یا شغل یا کار فرهنگی یا هر چیزی که خودت را مشغول کرده‌ای. اگر درس یا کار را از تو بگیرند، بی‌معنا می‌شوی؛ چون تک‌بُعدی بوده‌ای.
اما ضمن درس، زن که می‌آید، لاجرم کار هم باید بکنی. کار فرهنگی ـ تربیتی هم که معطوف به خانه و خانواده می‌شود. کمی بعدش بچه هم می‌آید. فشار خیلی زیاد می‌شود، اما منطقاً ارزشش را دارد. بچه اگر رفت، زن و کار هست. بی‌کار اگر شدی زن و بچه هست. زن اگر مُرد، بچه و کار هست. منابعت تقسیم شده و یک شبه نابود نمی‌شوی.

گفتم محمدحسین جان! منطقی‌اش این است که ما دو راه داریم: یا باید در خدایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌رود ذوب شویم؛ یا مدیریت منابع داشته باشیم.
بعد گفتم ذوب و فنا شدن در خدا هم بدون ازدواج خیلی خیلی سخت است. فقط یک راه می‌ماند...
گفت پس خودت چرا؟
در پاسخش سر به زیر ماندم.
و شاید سرم تا ابد به زیر بماند.



+ حالم از خودم با این نگاه ابزاری به زن و نگرش منطقی به مقوله‌ی ازدواج به هم خورد. نمی‌دانستم بلدم این همه منطقی و حساب‌گرانه حرف بزنم. راستش هیچ اعتقادی به حرف‌هایی که زدم ندارم. هم اعتقاد ندارم؛ هم هیچ‌کدام از تدبیرهایم هیچ‌وقت نشده. دودوتاهای من در زندگی هیچ‌گاه چهار نمی‌شود. کاملاً بی‌اراده‌ی من یک بار می‌شود صد، یک بار دیگر می‌شود صفر، گاهی حتی منفی. زندگی من، بی‌آن‌که بخواهم این‌طور شود؛ خودش شده. نمی‌دانم و نمی‌فهمم چرا. اما بار و بالم را سبک کرده. مثل حرم این کریمه‌ای که امشب مِن حیثُ لایحتسب آمد و شد.

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر

هو/

 

 

دوباره کم‌کم سر و کلّهی سگ سیاه افسردگی دارد در وجودم پیدا میشود. این روزهای انتخاب رشتهی کنکور که دوست و رفیق و آشنا تماس میگیرند؛ یکی میپرسد ارزشش را دارد بچهام را بفرستم تهران؟ یکی میپرسد بین برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران کدام؟ پدری میپرسد خبر داری جوّ فرهنگی دندانپزشکی چه طور است؟ دیگری میپرسد به نظرت امسال بروم دانشگاه یا یک سال پشت کنکور بمانم؟
و من میانِ پرسوجوی این طفل معصومها و خانواده‌های نگران‌شان، می‌روم به ده ـ پانزده سال قبل. به وقتی که من هنوز بچه مدرسهای بودم و تو کنکورت را داده بودی. به وقتی که آمدی گفتی «میخوام خلبانی بزنم، اما مامانم میگه سقوط میکنی میمیری.». به وقتی که خندیدم و گفتم «مامانتو ولش کن... تو برو، منم میام پشت سرت. همهی مامانباباها همیشه نگرانند
»...
به وقتی که سقوط کردی. به وقتی که بین زمین و آسمان، پرّهی هلیکوپتر از جایش جدا شد و آمد و سرت را جدا کرد. به وقتی که همراه هلیکوپتر آنچنان به زمین کوبیده شدی و در زمین فرو رفتی که باید زمین را می‌کندند تا به تو برسند. به وقتی که آتش گرفتی و سوختی...

من نمی‌دانم سَر بُریده شدن، تکهتکه شدن، دفن شدن، آتش گرفتن و سوختن، این همه را چهطور یکجا و با هم به دست آوردی. فقط روزی هزار بار میگویم که کاش لال شده بودم آن روز. کاش میگفتم حرف، حرف مادرهاست. کاش گفته بودم به خاطر مادرت نرو. کاش به سهم خودم نمیگذاشتم بروی.
و کاش حالا که رفتی، من هم پشت سرت بیایم...

علی جانم؛

فدای خودت که هیچ؛
فدای خندههایی که از لبت جدا نمیشد...

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۱ ۰ نظر