هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هو/


داشتم ادای پیامبر (ص) را درمی‌آوردم. ادای طبیب دوّار بودن را. مثلاً ماشین را الکی‌الکی به باد دادم تا مشکل یک نفر حل شود. مثلاً شرکت دانش‌بنیان یک نفر را مفت و مجانی، بی‌آن‌که یک روز بیمه شوم یا حقوقی بگیرم، از محصولات نوع دوم تبدیل کردم به نوع اول؛ حتی از جیبم هم خرجش کردم. مبلغ ناچیزی که برای زندگی شخصی‌ام قابل توجّه بود را خرج یک میلیاردر کردم و به روی خودش نیاورد. مثلاً دنبال دوستانم می‌رفتم که از کار‌بی‌کار شده بودند. برای‌شان وقت می‌گذاشتم و سعی می‌کردم یک جوری که بهشان برنخورد در راه مستقل شدن کاروبارشان قدم بردارم. مثلاً افتادم دنبال کار سربازی یک نفر که به من هیچ ربطی نداشت و باید از دانشگاه اخراج می‌شد. مثلاً یک کتاب علمی نوشتم و اسم دو نفر که تقریباً هیچ‌کاره بودند را کنار اسمم، حتی یکی را بالاتر از اسم خودم، آوردم. مثلاً مقاله‌ی بین‌المللی خیلی معتبر چاپ کردم و اسم دو نفر دیگر را همین‌طور. مثلاً مفت‌مفت رفتم برای یک انستیتو که به من نیاز داشت کار کردم و هنوز بعد یک ماه به روی‌شان نیاوردم که موظّف‌اند پول مرا بدهند. مثلاً چهل میلیون تومان پول زور ریختم توی حلقوم یک گران‌فروشی که دلم برای بیماری لاعلاج زنش می‌سوخت. مثلاً وسط اتوبان و خیابان می‌زدم کنار و ناموسم را از ماشین پیاده می‌کردم که رایگان به وضع یک تصادفی یا حال بد برسد تا آمبولانس یا هر کوفتی که قرار است برسد یا نرسد، برسد یا نرسد. مثلاً ساعت‌ها وقت می‌گذاشتم برای شنیدن دیگران، کمک کردن بهشان، حرف زدن، بحث‌های عقیدتی و غیره و ذلک. در حالی‌که در تمام این‌ها خودم در بی‌وقتی و بی‌پولی و بودن و نبودن و هزار و یک مشکل غرق بودم. خلاصه پول گذاشتم، عمر گذاشتم، جوانی گذاشتم، زندگی گذاشتم. هیچ‌کس نفهمید. به‌طور مطلق هیچ‌کدامشان نفهمیدند و در جهل‌شان ماندند. ماجرا را عادی دیدند و مرا موظّف دانستند و به زندگی خودشان ادامه دادند و فقط مشکلات خودشان برایشان مهم بود. 


در این حوالی یک سال اخیر، سعی کردم طبیب دوّار شوم. آخرش؟ خدا بابی به رویم گشود و همه چیز را جبران کرد. می‌دانید چه؟ به من فهماند که خاک کف پای سگ کوی طبیب دوّار هم نیستم. این تمام معرفت‌النفس من بود و معرفت‌الرسول (ص).

الآن برگشته‌ام تا زندگی‌ام را به مسیر یک آدم عادی هدایت کنم. خالا از اکثر آن آدم‌ها که خرج‌شان شدم دوری می‌کنم. نه که ازشان کینه گرفته باشم. نه که دل‌سرد باشم. دلگیرم اما. از تک‌تک‌شان؟ تک‌تک‌شان سر جای خودش. از خودم دلگیرم. که خاک کف پای سگ کوی طبیب دوّار هم نمی‌شوم. ما خیلی حجاب داریم. خیلی راه داریم.

عجالتاً نفس تازه می‌خواهم. آدم‌های تازه. مسیر تازه. قبلی‌ها را نمی‌خواهم دیگر؛ خصوصاً از جنس آدمی‌زادشان را.

از فردا روز از نوست؛ روزی از نو. برگ جدید زندگی. یک آدم دیگر. یکی که دیگر طبیب دوّار نیست؛ اما پر از امید است. پر از محبّت است به عالم و آدم. یک جای دیگر را می‌بیند و یک کس دیگر را. ان‌شاالله.

افوّض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۹ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۷ ۳ نظر

هو/


وقتی فهمید با یکی از اولیای خدا مواجه شده، چشم‌هاش رو گذاشت زیر پای اون ولیّ خدا. تواضع و قدرشناسیش رو به اتمام و اکمال رسوند. خیلی خالص به حاج‌آقا خدمت می‌کرد. پیش خودمون با هزار غبطه می‌گفتیم حتماً با این همه زحمت خالصانه برای این پیرمرد الهی، خدا و امام (عج) رو از خودش راضی کرده. خوش به حالش...

تا روز آخر منتظر یه توصیه از حاج‌آقا بود. حاج‌آقا ولی تو اون سه روز هیچی نگفت. هیچی نگفت و رفت.

چند شب بعد حاج‌آقا رو تو خواب دید که بهش می‌گن: «اگه بدون این‌که می‌فهمیدی من از اولیای خدام بهم همین‌قدر محبت کرده بودی، باعث ترقّی و رشدت می‌شد. اما تو از وقتی خالص و محبّ شدی که منو شناختی. راه رشدت اینه که همیشه همین‌طور باشی. با همه همین‌طور باشی. برات فرقی نکنه طرف مقابلت کیه. تو آدم باش. تو به طور مطلق و بدون توجّه به طرف مقابلت آدم باش.».



+ فرمود خدا چند چیز را در چند چیز مخفی کرده. یکیش همین اولیای الهی که بین مردم مخفی شدن. مراقب مردم باشیم. شاید یکی از همین وبلاگ‌نویس‌ها ولیّ خدا باشه. شاید همونی که فکر می‌کنیم گناه‌کاره. موسی هم فکر می‌کرد خضر داره اشتباه می‌کنه. تو عالم ولایت باید باطن‌بین باشی تا بفهمی کی چه‌کاره‌ست. دست کم نگیریم همون به‌ظاهر گناه‌کاره رو. یاعلی مددی.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۱ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۳۷ ۵ نظر

هو/


احساس می‌کنم عالم به هم ریخته. احساس می‌کنم همه به هم ریخته‌اند. من آدم عادی شدن و عادت کردن نیستم. به هر طرف نگاه می‌کنم، هیچ چیز سر جایش نیست. بوی عذاب را از چند فرسخی دارم حس می‌کنم. ماه رمضان با تمام رحمتش، انگار مرهم موقّتی شده بر عذابی که این عالم را فراگرفته. خیلی چیزها سر جای‌شان نیستند.

شما هم درد زایمان عالم را احساس می‌کنید؟ شما هم آشفتگی عجیب و نظم غریب را می‌بینید؟ شما هم بوی عذاب و رحمت را استشمام می‌کنید؟ یا در گیرودار مشکلات روزمره به این اوضاع عادت کرده‌اید؟

امشب دیگر مطمئن شدم که حضرت رحمت در معیّت جناب عذاب به‌سرعت در حال تقرّب‌اند. بیایید بالا... بیایید و ببینید چه غوغایی است... بیایید و «خبر» را نظاره کنید...

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۵۳ ۲ نظر

هو/


یک:

امام حسین (ع) هفتاد و دو تا مرد داشت. هفتاد و دو تا بی‌مانند توی تاریخ که بتونه روشون حساب کنه. امام حسن (ع) ولی نه سربازی داشت، نه رفیقی، نه همراهی، نه نقطه‌ی اتّکایی بین خلق روزگار.


دو:

حاج همّت تو راه عملیات خیبر گفته بود دعا کنید شهید بشم؛ که اگه این بار شهید نشم، ول می‌کنم ‌و می‌رم. شاهدای اون روز و این جمله‌ی حاج همّت هنوز زنده‌ن. هنوز نفس می‌کشن. هنوز هستن که شهادت بدن به این گفته‌ها. حاج حسین همدانی‌شون شهید شده. حاج قاسم سلیمانی‌شون شهید شده. مابقی‌شون ولی هستن هنوز. هستن که بگن همّت، همون اوّل جنگ - سال شصت و دو - از زخم زبونا خسته شده بود. از بگومگوها خسته شده بود. از رفتنِ هم‌قطاراش - حاج محمود شهبازی و حاج احمد متوسّلیان - دل‌تنگ شده بود. آرزوی شهادت داشت.


سه:

این اواخر از آیت‌الله حائری شیرازی (ره) شنیدم که می‌فرمودن وقتی یونس قومش رو نفرین کرد و رفت، وقتی عذاب قطعی شد برای قومش، وقتی زودتر از موعد رهاشون کرد و رفت، وقتی گذارش افتاد به شکم ماهی و تو اون ظلمات زمزمه می‌کرد «لاإله إلا أنت، سبحانک إنی کنت من الظالمین»، شاگردش موند بین قومش و ناامید نشد. ناامید نشد و اون قوم رو برگردوند. برگردوند و عذاب خدا برگشت. قوم یونس هدایت شد، به دست شاگرد یونس. قومی که نزول بلای حتمیش به پیامبرش ابلاغ شد.


و چهار:

خدایا تو شاهدی با این‌که تو ناخودآگاه همه جنگ تموم شده، امّا ما وسط چه معرکه‌ای ایستادیم. همه می‌گن باب شهادت بسته شده، ولی تو می‌دونی که نسل من این روزا ذرّه‌ذرّه داره جون می‌ده. تو شاهد باش که حاج همّت، رفقایی مثل متوسّلیان و سلیمانی و شهبازی و همدانی و یه لشکر امام حسینی داشت، ولی نسل من تکیه‌گاهش شده لشکر ازپیش‌باخته‌ی امام حسن؛ بی‌یار، بی‌رفیق، بی‌همراه، پر از رخم زبون، پر از کج‌فهمی، پر از خیانت... نامردی و خودخواهی از رفیقای نیمه‌راه. از کسایی که فکرشم نمی‌کنی این‌طوری به تمام آرمان‌های متعالی ضربه بزنن. تو شاهد باش نسل من وسط معرکه‌ست و خسته نمی‌شه، دل‌تنگ نمی‌شه، کم نمیاره. تو شاهد باش تو دنیای یونس‌ها، ما شاگرد یونس می‌شیم. تو اوج نجاستی که اطرافمونو فراگرفته و تا بغل گوشمون و پشت در خونه‌مون اومده، چنگ می‌زنیم به حبل‌المتین تو، توی اوج بیم بی‌ایمانیمون تکیه می‌زنیم به امید هدایتت، محکم می‌ایستیم، محکم، محکم، محکم‌. خدایا لال بشیم اگه تو این روزای غربت آرزوی شهادت کنیم و ولیّ تو رو تنها بذاریم. لال بشیم اگه میل رفتن کنیم و غربت بپاشیم به دل ولیّ تو. به مرگ جاهلیت بمیریم اگه این روزا و تحت این شرایط، تو قد و قواره‌ی لباس شهادت بمونیم و ازش بزرگ‌تر نشیم. این آدما نمی‌فهمن چی دارم می‌گم، ولی تو که می‌بینی و می‌دونی... تو شاهد باش که وقتی وقت انتخاب بود، ما خر نشدیم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر

هو/


بعد یک سال بالاخره فرصت شد به بهونه‌ی روضه‌ی کوچیک خونگی دونفره‌ی شب شهادت امام هادی (ع)، درباره‌ی آدمایی که اذیتمون کردن و می‌کنن صحبت کنیم. از این‌که اگه شرّ اطرافیانمون بهمون نرسه، کوچیک می‌مونیم. از این‌که وقتی نزدیکانمون شروع می‌کنن آزارمون بدن، هزار و یک باب الهی به رومون باز می‌شه. از این‌که غیظ و کینه و بغض‌ها در وجودمون تحریک می‌شه و با مبارزه باهاشون بزرگ و بزرگ‌تر می‌شیم. از این‌که اگه این همه شر نبود، ما به این سرعت بزرگ نمی‌شدیم. از این‌که اگه ترامپ نبود، نور حاج قاسم این‌قدر عالم رو پر نمی‌کرد.


از یونس (ع) گفتیم و آیه‌های ابراهیم (ع) رو از انعام خوندیم و رسیدیم به پیامبر (ص) و امیرمؤمنان (ع). رسیدیم به خصائص ولیّ. رسیدیم به پیامبری که گریه می‌کرد و وقتی ازش می‌پرسیدن «چرا غم وجودتونو گرفته؟» جواب می‌داد «رحمةً للأشقیاء». باورتون می‌شه ما دیشب گریه کردیم برای ضلالت صهیونیست‌ها؟ که آخه چرا نمی‌خوان آدم شن و برگردن تو ولایت حضرت ولی‌عصر (عج)؟ باورتون می‌شه ما آرزو کردیم که کاش می‌شد دست ابلیس رو گرفت و برش گردوند تو بهشت ولایت خدا؟ باورتون می‌شه ما دعا کردیم به حال کسایی که این روزا از انقلاب اسلامی و امام روح‌الله (ره) دم می‌زنند، ولی جهلشون به مسائل باعث شده منش و روششون تهمت زدن به ریز و درشت بشه و این کوته‌بینی‌ها و اتّهام‌زنی‌ها ملکه‌ی وجودشون شده؟


ما سر روضه‌ی دیشبمون بعد یک سال تونستیم بشینیم و خدا رو شکر کنیم بابت تموم سختیامون. بابت تموم اذیت‌ شدنامون. بابت تمام اشراری که اطرافمونه. و آخرش گریه کردیم و گریه کردیم و گریه کردیم: «رحمةً للأشقیاء».

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۶ بهمن ۰۰ ، ۰۶:۵۷ ۷ نظر

هو/



توی آموزش نیروهای ویژه، یه سری آزمون‌هایی هست که روان‌شناسی پشت اون‌ها - خصوصاً برای ماهایی که سعی می‌کنیم عینک الهی به چشم داشته باشیم - بسیار آموزنده و زیباست.

یکی از این آزمون‌ها که اغلب نیروها رو مردود می‌کنه، آزمون خفگی در پنج دقیقه‌ست. یعنی چی؟ دست و پای نیروی رزمی رو کامل و محکم می‌بندن و تو یه استخر به عمق سه متر رهاش می‌کنن. نیرو اگر تونست ۳۰۰ ثانیه (معادل پنج دقیقه) دوام بیاره، از این آزمون عبور می‌کنه و اگر نتونست هم تو همون رده می‌مونه و نمی‌تونه وارد نیروی مخصوص بشه.

حتماً تا الآن فهمیدید که اکثر نیروها تحت این شرایط دوام نمیارن. به هر حال یک انسان، هر چه‌قدر هم که نیرومند باشه، در مقابل خفگی بسیار ضعیفه. حدّاقل کرونا تو این دو سال بهمون ضعف تنفسی آدمایی با بدن‌های ورزیده رو خیلی خوب نشون داد.

نکته‌ی جالب ماجرا امّا کجاست؟ اون‌جایی که این آزمون اصلاً ربطی به ورزیدگی نیرو نداره. اصلاً نیازی نیست نیرو، یک شناگر ماهر باشه. اصلاً ریه‌های قوی لازم نیست. حتّی آب‌شش هم نیازی ندارن.

کسی تو این آزمون موفّق می‌شه که با غریزه‌ش بجنگه. وقتی یک انسان با دست و پای بسته توی آب رها می‌شه، غریزه‌ی بقا باعث می‌شه تقلّا کنه. همین تقلّا کردن با دست و پای بسته باعث می‌شه نره کف استخر، و از طرفی روی آب هم نمی‌تونه بمونه. و در نهایت توی برزخی می‌مونه که نه روی آبه و نه کف آب. در حالی‌که اگه خودشو به طبیعت بسپاره، می‌ره کف استخر، پاش به کف استخر برخورد می‌کنه و میاد بالا. نفس می‌گیره، دوباره می‌ره کف استخر، پاش می‌خوره، میاد بالا. و به‌راحتی ۳۰۰ ثانیه به همین منوال تنفّس می‌کنه.

به‌علاوه، تقلّا برای تنفّس، ضربان قلب رو بالا می‌بره و شمارش تنفّس هم به دنبالش بالا می‌ره. بنابراین نیرو رو زودتر تسلیم می‌کنه.

بله؛ تنها راه نجات تو این آزمون، دست کشیدن از واکنش‌های غیرارادی و تسلیم شدن محض در برابر قانون طبیعته.

این آزمون برای سنجش هوش طرّاحی نشده. برای سنجش ورزیدگی طرّاحی نشده. فقط یک هدف داره: آیا می‌تونی خلاف غریزه‌ت عمل کنی و هم‌راستا با طبیعت شی؟

و این همون آزمونیه که خداوند متعال هر روز و هر روز  از ما می‌گیره. ما رو تحت شرایط و وضعیت‌های مختلف قرار می‌ده تا ببینه می‌تونیم با غریزه‌ی حیوانیمون مبارزه کنیم و تسلیم تقدیرش بشیم یا نه. آدمی که وقتی ناسزا شنید فوراً داغ می‌کنه و ناسزا می‌گه، توی نیروی مخصوص خدا مردود می‌شه. آدمی که به قاعده‌ی طبیعتش مراقب زبونش نیست همین‌طور. آدمی که بدی دید و از برادر و خواهر خودش کینه جمع کرد، تو نیروهای ویژه‌ی خدا جایی نداره. و خیلی چیزای دیگه که شما طعم آزمونشو چشیدید و می‌تونید به انتهای این متن اضافه کنید.


ماه رجبمون پیشاپیش مبارک :)


+ دنیا رو رها کنیم. تقلّای دنیوی رو که کنار گذاشتیم، خودش میاد زانو می‌زنه جلومون.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۴ ۳ نظر

هو/


وقتی می‌بینم بچه‌های دغدغه‌مندمون یکی‌یکی دارن تبدیل می‌شن به آدمای تئوری‌پرداز با افکار رویایی، دلم می‌ریزه. بچه‌ها من از منطق متنفرم. از مقدمه‌چینی‌های به‌ظاهر عقلی که به یه نتیجه‌ی به‌ظاهر درست می‌رسه متنفرم. از این اوضاعی که داره شماها رو دربرمی‌گیره می‌ترسم. از این چیزایی که اسمشو گذاشتیم عدالت‌خواهی و ظاهر قشنگی دارن نگرانم. از گسترش هدف‌دار سخنرانی‌های آقای رحیم‌پور ازغدی توسط یه طیف از دوستام می‌ترسم. از قوّت گرفتن نگرش تک‌بعدی وحید اشتری و صدرالساداتی بین دوستای بزرگوارم نگرانم. از تبدیل شدن تک‌تک‌تون به کیوان ابراهیمی‌ای که به‌طرز عجیبی عوض شد و فکر می‌کنه الآن خیلی داره می‌فهمه، می‌ترسم.

دارم اسم میارم از آدمای معروفی که خواه‌ناخواه علمدار یه جریان شدن و بچه‌های مذهبی و نیمه‌مذهبی و انقلابی و نیمه‌انقلابی رو با خودشون همراه می‌کنن. من می‌دونم که شاید هیچ‌کدومتون این متنو نخونین، ولی دلم می‌خواد شب تولد حضرت زهرا (س) درددل کنم. می‌خوام بگم که اگه روزی من دیگه وسط هیاهوی این دنیا نبودم و کسی آدرس این‌جا رو بهتون داد، بدونید به حد خودم دل‌نگران ایمان و مسیر و سلوکمون بودم. بدونید که دعا کردم شب عیدی که خدا صیر و بصرمونو زیاد کنه.


دوستای من! عزیزای من! کسایی که من حاضرم جونمو براتون بدم! جوونای تنها مملکت امام زمان! رفقای جانم! کسایی که می‌شناسمتون و نمی‌شناسمتون!

احتمال بدین دارین توی راهبرد و استراتژی فکریتون اشتباه می‌کنین. یه ذره احتمال بدین.


دوستای من و شما تو خبرگزاری فارس یکی دو سال پیش از وجودتون احساس خطر کردن. جریان فکری شما که به اسم جریان عدالت‌خواهی رایج شده رو با خوارج مقایسه کردن. اشتباه کردن. اشتباه می‌کنن. من کاری به اونا ندارم. من با شما کار دارم. 

عزیزای دلم! دارین غلط قضاوت می‌کنین و قضاوت غلط داره بخشی از ملکه‌ی وجودتون می‌شه. بچه‌ها من دارم ظلمت رو می‌بینم و می‌ترسم. به‌خدا ظلم داره به اسم عدل خودشو جا می‌کنه. والله قسم می‌ترسم عزیزای دلم.

خبرگزاری فارس شما رو با خوارج مقایسه کرد. اشتباه کرد. العیاذ بالله از چنین قیاسی. شما جان دلید. شما مؤمنید. شما نور ولایت مولا علی (ع) تو دلتونه. ولی بذارید یه کم از قصه‌ی حضرت موسی (ع) و خضر نبی (ع) بگم و خودتون یه کم حال و روزتونو مقایسه کنید. حتماً داستانشو همه شنیدیم. موسی (ع) با خضر (ع) همراه شد. تو این همراهی، موسی (ع) یه ظاهری از ماجراها می‌دید؛ یه مقدمه‌ی ظاهراً منطقی می‌گفت و یه نتیجه‌ی غلطی می‌گرفت. سه بار تکرار شد تا خضر بهش گفت «هذا فراق بینی و بینک». موسی غیرت دینی داشت. تشنه‌ی عدالت بود. مأمور عدل الهی بود. ولی همینا کار دستش داد. همینایی که با بی‌صبری موسی (ع) همراه شد، راه رو بر فهم بیشترش بست.

بچه‌ها شما موسایید. به عظمت موسی. به دل‌سوزی موسی. به بزرگ‌منشی موسی. توی حسن نیت شماها شکی نیست. توی دل‌سوزی شما برای این نظام و انقلاب شکی نیست. ولی بیاین احتمال بدین که شماها هم ممکنه اون صفتی که موسی جلوی خضر از خودش نشون داد رو ملکه‌ی خودتون کرده باشید. بیاید برگردیم، آروم‌تر، آروم‌تر، آروم‌تر... از اول شروع کنیم با هم. انشالا که خدا ما رو از مصاحبت با خضرها محروم نکنه. انشالا که قلوبمون بصیر و جانمون صبور بشه.


یا زهرا (س)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۳ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۱ ۳ نظر

هو/


وقت خواب بود که گفت حس می‌کنم روکش دندونم شکسته. خیلی کار داریم هر دومون این روزا. من کمتر از اون البته. اما برای معاینه‌ی دندون باید یه‌جوری وقت خالی می‌کردیم. هر طور بود وقتشو خالی کرد و رفتیم. گفتم حالا که تا این‌جا اومدیم روغن‌موتور ماشینمونم عوض کنیم تا به فنا نرفته. تا رفت و بیاد از غذافروشی روبه‌روی دندون‌پزشکی یه چیزی گرفتم. یه ربع بعد که اومد بیرون، غذا هم آماده بود. ناخودآگاه رفتیم سمت زاینده‌رود. وسط راه گفت برای تعویض روغن باید می‌رفتیم اون‌طرف. گفتم خیره ایشالا. بذار تا این‌جا اومدیم بریم اون‌طرف؛ خیلی وقته دونفره نرفتیم سمت رودخونه.

رفتیم پاهامونو گذاشتیم تو رودخونه. نه رودخونه کف پای ما رو خیس کرد و نه پای ما کف رودخونه رو خشک. آثار درگیری‌های جمعه انگار هنوزم بود. کفِ رودِ خشکِ شهرِ مادری‌مون، علف روییده بود. علفایی که احتمالاً تو درگیری جمعه یه عده ازخدا بی‌خبر آتیش‌شون زده بودن و جون‌شونو گرفته بودن. نشستیم لب رود خشک تا گذر عمر ببینیم. بیشتر ولی داشتیم غذا می‌خوردیم. کم‌کم چندتا کلاغ‌ اومدن دور و برمون کف رودخونه نشستن. با دهن پر داشت می‌گفت این کلاغه احتمالاً به‌قدری عمر کرده که زمان رضاخان رو دیده. ناخودآگاه یه دونه خیارشور انداختم سمت کلاغه که رضاخان رو دیده بود. به خودم اومدم دیدم خیارشورا تموم شده و یه لشکر کلاغ احاطه‌مون کردن. رفتم سراغ کاهوها. و بعدشم گوجه‌ها. حالا دیگه کف رودخونه‌ی جلوی ما پر شده بود از کلاغ. بهش گفتم می‌بینی؟ روکش دندون تو باید کنده بشه تا وسط این همه کار و درگیری، برنامه‌مونو خالی کنیم بیایم دندون‌پزشکی. بعدش هوس غذای بیرون کنیم. بعدش یکی از خاطرمون ببره که قراره روغن ماشینو عوض کنیم و ما رو بکشه تا لب رودخونه. بندازه به دل کلاغا که بیان این‌جا. بندازه به دل ما که خیارشور بندازیم براشون و بشیم اسباب رزقشون.


حاج‌آقا می‌گفت یه مدل نهنگ تو قطب هست که باید روزی هزار کیلو ماهی بخوره. ولی به‌قدری بزرگ و سنگینه که شکار نمی‌تونه بکنه. فقط دهنشو باز و بسته می‌کنه و ماهیا خودشون می‌رن تو دهنش. روزی هزار کیلو ماهی، هزار متر زیر دریا... رزّاقی که مراقب نهنگه، مراقب کلاغه، مراقب من و تو نیست؟

حاج‌آقا می‌خوند: «ما خلقت الجن و الإنس إلّا لیعبدون». می‌گفت آیه‌ی بعدشو خوندید؟ «ما أرید منهم مِن رزقٍ و ما ارید أن یطعمون». من فقط از شما عبودیت می‌خوام. کی از شما رزق خواسته که شده هدف روز و شبتون؟ «إن الله هو الرزّاق. ذوالقوة‌المتین».



+ از سگ کمتریم بچه‌ها؟ کمتریم؟ :)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۰:۵۵ ۱۳ نظر

هو/

 

خواستم بگویم من هم مثل خیلی‌های دیگر، همه‌ی دور و برم را باور نمی‌کنم. ضمن این باور نکردن امّا می‌پذیرم‌شان. همه را. بلااستثنا، هر که را به سلوک خودش می‌پذیرم.

این پذیرفتن نه به معنای باور، که به معنای احترام است. احترام به محبّتی که از امیرالمؤنین (ع) در دل دارند.

همه راست می‌گویند؟ قطعاً نه همه. من امّا از صمیم قلب و کمال حسن‌ ظن همه‌شان را می‌پذیرم. بدون باور؛ بدون باور؛ بدون باور.


 

 

+ می‌فرمود اگر چیزی از اهل‌بیت (ع) شنیدید که باور نکردید، عیبی ندارد. اما مراقب باشید ردّش نکنید. شاید باور شما حقیرتر از آن باشد که بتواند کران بی‌کران آن معصومین را قبول کند. قبول نکردید خیلی اهمّیّت ندارد، امّا ردّش نکنید. همین رد کردن اگر خدای‌ناکرده اشتباه بود، تکویناً راه‌تان را برای مدّت‌ها در عالَم بالا می‌بندد.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر

هو/


سر گعده‌های چای عربی، می‌گفت یه‌جوری رفتار کنید که هر کی شما رو دید، با دیدن شما سراغ مولاتون رو بگیره. رغبت به مولاتون پیدا کنه. بی‌تاب مولاتون بشه. بگه شما که این باشید، مرادتون دیگه چیه...


بعدترها فهمیدیم به مُسن‌ترهامون - به هم‌نسل‌های خودش - گفته بود یه‌جوری رفتار کنید که اگه کسی شما رو دید یاد باکری و همّت بیفته. وقتی میاد تو دفترتون با خودش بگه اگه باکری تو این دفتر بود هم همین کارو می‌کرد.


آخر سر درِ گوشی بهمون گفت نسل شما، شیش هیچ از نسل ما جلوتره. به شما راحت‌تر می‌تونم آخر ماجرا رو بگم.


حالا نوبت نسل من کم‌کم داره می‌رسه. نسل من داره کم‌کم عنان و زمام امورو به‌دست می‌گیره. نسلی که اگه بخوام بزرگ‌ترین نقطه‌ضعفشو بگم، تصریحشه. نسلی که اهل اشاره نیست. اهل افشاست. برهنه‌ست. و تصور می‌کنه همیشه باید مستقیم بره سر اصل مطلب. منم یکی از همین نسلم. به این‌جام که می‌رسونید، زل می‌زنم تو چشماتون و اونی که خدا و پیغمبرش به روتون نمیارن رو صاف‌صاف حواله‌تون می‌کنم. منم پُرم از عیبی که شما ازش پُرید. ولی بیاین خالی شیم. بیاین خالی کنیم خودمونو. بیاین یه‌جوری رفتار کنیم که هر کی ما رو دید، مشتاق مولامون بشه. خدا ناز داره. قرآن ناز داره. پیامبر ناز داشتن. اماممون ناز دارن. ما چرا این وسط این همه زمخت و صریح باشیم؟ بیاین ما هم ناز داشته باشیم. بطن در بطن داشته باشیم و هر بطن‌مون هزار بطن دیگه. خسته نشدیم از این همه صراحت بیان؟ خسته نشدیم صدقه سر یه روایت این همه عیوب دیگرانو بهشون هدیه دادیم و چشم پوشیدیم روی هزارتا روایت دیگه که می‌گفت هیس، به ایما و اشاره و مدارا و رفق تعامل کنید؟ خسته نشدیم از این همه انتقاد تند و تیزی که کردیم؟ خسته نشدیم از این‌که گشتیم دنبال یه راه راحت و سرراست که صریح و مستقیم به ما بگه چی‌کار کنیم؟ عالَم ناز داره، چون خدای عالَم ناز داره. خدای عالَم اهل ایما و اشاره‌ست. بیاین عبد همون خدا بشیم. داره نوبتمون می‌رسه‌ها... بسم‌الله.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۶:۵۶ ۲ نظر