هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

به شکستن استخوان غرور؛

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۲، ۰۳:۵۲ ق.ظ

هو/

چندباری دیده بودمش. سیاه‌پوست بود و با عصا به سختی خودش را حرکت می‌داد. یاد گرفته‌ام به خلاف آدم‌های این‌جا، لبخند بر لب نباشم.
من، هر چه در میان حلال‌زادگان لبخند را به لبم و شیرینی را به کلامم می‌نشانم، در میان تعفّن حرام‌زادگان خشک و بی‌روح می‌شوم.
من حتّی به محدودیت‌های حرکتی‌اش هم توجّهی نداشتم. اصلاً محاسبه‌اش نمی‌کردم در تمام این روزها. یک دستش به لیوانش بود و دیگری به عصا. کسی نبود در را برایش باز کند و از من خواست. گفت اهل کجایی و شنید جمهوری اسلامی ایران، نه یک کلام کمتر، یک کلام بیشتر.
پرسید مسئله‌ی حجاب و دعوا و درگیری‌ها. گفتم «The reality on the ground is different». کوتاه، بی‌روح، بی‌لبخند.
گفت آدم‌ها نمی‌فهمند اسلام چه نعمت بزرگی است. برگشتم و لبخندم را نثارش کردم که در میان لبخندم گفت من مسلمانم، اما سنی. بی‌هوا به آغوش کشیدمش، منی که پای ثابت منبر آن خطیبی بودم که هر جمعه‌شب از مظلومیت‌های امیرالمؤمنین (ع) به دست غاصبین خلافتشان برایم می‌شمرد.
پرسیدم شما اهل کجایی؟ گفت مثل تو نمی‌توانم بگویم جمهوری اسلامی فرانسه. ولی راستش کنگو، همان محل تولد آباء و اجدادی‌ام.
روی پا نگهش داشته بودم اویی را که با عصا به سختی حرکت می‌کرد.
برایم با شور و هیجان می‌گفت از این‌که مسلمانان برای مسئله‌ی فلسطین کنار هم نمی‌ایستند. برایش آرام می‌گفتم از این‌که ایرانی‌های این سرزمین‌ها را به چشم مسلمان نگاه نکند و نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های‌شان را نه به پای ملت و نه به پای مذهب بنویسد. برایم با هیجان از اتحاد میان شیعه و سنی می‌گفت و برایش آرام از این‌که رهبر کبیر ما به ما گفته به شما قامت ببندیم، و در دلم به گور پدر حاج‌آقای مفسر قرآن عصر جمعه‌ها که مظلومیت مولایم را برمی‌شمرد صلوات می‌فرستادم.
برایم گفت اسمش یحیاست، همان که قرآن، او را پسر زکریا خوانده. برایش گفتم همو که گردنش بریده شد مثل امام حسین (ع). و اشکی که در گوشه‌ی چشمش به چشمم آمد.

آخر سر که جدا می‌شدیم، چند راه تماس گرفت از من. پیامی که فرستاد، امضای دیجیتال داشت. من با یکی از بزرگترین دانشمندان جهان در زمینه‌ی ترمودینامیک در حال صحبت بودم.

او، فروتن بود. سراسر تواضع. مجسمه‌ی افتادگی. درست در نقطه‌ی مقابل نخوت استادی که در ایران می‌شناسم.

فرمود:
«اکثر من ذکر الموت
و ذکر ما تهجم علیه
و تفضی بعد الموت الیک*» :
زیاد یاد مرگ کن
یاد او که به تو هجوم می‌آورد
یاد آن‌جا که در چشم بر هم زدنی در آن فرو می‌افتی،
و بعدِ مردن به تو می‌رسد و به آن می‌رسی.


+ دلم هوای کبابی‌های اطراف حرم سیدالکریم را کرده. هر که رفت، یاد ما کند.


* نامه‌ی سی‌ویکم نهج
۰۲/۰۸/۰۳
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر

حرفِ گفتنی

مکانیکِ الهی

نظرات  (۲)

۰۳ آبان ۰۲ ، ۰۷:۱۹ صـــالــحـــه ⠀
کبابی‌های سیدالکریم که سهله، من حاضرم کنار خود ضریح براتون دعا کنم. فقط شما هم هر وقت از این تعاملات زیبا داشتید، اون‌هایی رو یاد کنید که رویای انقلاب اسلامی جهانی در سر دارند.
پاسخ:
سلام،
محتاج دعا.
سلام
یه سوال برام پیش اومد، از طریق برخوردایی که با کفار اتفاق میفته امیدی به جذبشون وجود نداره؟
پاسخ:
سلام،
مثل ایران است. برخی بسیار امیدوارکننده، برخی بسیار یأس‌آور.
خیالم راحت شد که اگر در ایران ریزش‌های عجیب و شدیدی پیش چشم‌مان در حال وقوع بود، بیرون ایران هم رویش‌های عجیب و شدیدی در حال روی دادن است.
ردّپای حضرت ولی‌عصر (عج) را آدم می‌بیند و تازه به ماهیت آنچه امام خمینی (ره) در سر می‌پروراند، واقف می‌شود.
ختم‌الله عاقبتنا بالخیر.

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.