ما، نمکپروردههای آن حکیم بزرگ...
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۲، ۰۲:۱۸ ق.ظ
هو/
کارهای چند روزم روی هم تلنبار شده بود. چند روزی بود که نرسیده بودم کار آن روز را به اتمام برسانم. صبح در مسیر، با عجله و شتاب راه میرفتیم. حس کردم یک چیزی اشتباه است. با عتاب خطابش کردم که آرام باش... آرام باشیم... خبری نیست که. دنیا دارد میچرخد. بعدش با طمأنینه قدم برداشتیم و چهارقلمان را با حضور قلب بیشتری خواندیم.
چند ساعت بعدتر دیدم آن طرف دنیا، حوالی وطنم، همانجا که ملتهب است، همانجا که سران و تهان (!) ابرقدرتهای جهان را مشوّش کرده و خواب و خوراک را از دهان و چشمهاشان ربوده، پیر مرادم با بچهها جلسه گذاشته. میان دود و خون و آتش و احتمال جنگ و ناوهای هواپیمابر و فلان و بهمان، آرام در گوشهی حسینهاش نشسته، با فرزندانش گل میگوید و گل میشنود. شوخی میکند، میخندد، میخنداند. باوقار و با دلی مطمئن از ذکر خدا. انگار که دنیا را آب ببرد، پیر مرادمان را خواب ببرد. حکیم، کارش را کرده. پشتش گرم است. آرام، اما پرشتاب. جمع اضداد.
۰۲/۰۸/۱۱
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.