کدام سوی روم کز «فراق» امان یابم؟
هو/
دوباره کمکم سر و کلّهی سگ سیاه افسردگی دارد در وجودم پیدا میشود. این روزهای انتخاب رشتهی کنکور که دوست و رفیق و آشنا تماس میگیرند؛ یکی میپرسد ارزشش را دارد بچهام را بفرستم تهران؟ یکی میپرسد بین برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران کدام؟ پدری میپرسد خبر داری جوّ فرهنگی دندانپزشکی چه طور است؟ دیگری میپرسد به نظرت امسال بروم دانشگاه یا یک سال پشت کنکور بمانم؟
و من میانِ پرسوجوی این طفل معصومها و خانوادههای نگرانشان، میروم به ده ـ پانزده سال قبل. به وقتی که من هنوز بچه مدرسهای بودم و تو کنکورت را داده بودی. به وقتی که آمدی گفتی «میخوام خلبانی بزنم، اما مامانم میگه سقوط میکنی میمیری.». به وقتی که خندیدم و گفتم «مامانتو ولش کن... تو برو، منم میام پشت سرت. همهی مامانباباها همیشه نگرانند»...
به وقتی که سقوط کردی. به وقتی که بین زمین و آسمان، پرّهی هلیکوپتر از جایش جدا شد و آمد و سرت را جدا کرد. به وقتی که همراه هلیکوپتر آنچنان به زمین کوبیده شدی و در زمین فرو رفتی که باید زمین را میکندند تا به تو برسند. به وقتی که آتش گرفتی و سوختی...
من نمیدانم سَر بُریده شدن، تکهتکه شدن، دفن شدن، آتش گرفتن و سوختن، این همه را چهطور یکجا و با هم به دست آوردی. فقط روزی هزار بار میگویم که کاش لال شده بودم آن روز. کاش میگفتم حرف، حرف مادرهاست. کاش گفته بودم به خاطر مادرت نرو. کاش به سهم خودم نمیگذاشتم بروی.
و کاش حالا که رفتی، من هم پشت سرت بیایم...
علی جانم؛
فدای خودت که هیچ؛
فدای خندههایی که از لبت جدا نمیشد...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.