هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

عقلِ دل

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ب.ظ

هو/

 
 
یک؛
وارد دفتر کار دکتر وزیری که بشوید، یک متن قابشده نظرتان را جلب میکند. نوشتهی داخل قاب، دعوت به همکاری برای اَبَرپروژهی طراحیِ جنگندهی نسل پنجم اف-35 است. اف-35 خارقالعادهترین اسلحهی متعارفِ ساخت بشر است و دکتر وزیری هم اعجوبهی طراحی هواپیمای این مملکت و حتی جهان. از دکتر که بپرسید «چرا این نوشته را قاب گرفتهاید؟»، جواب میدهد «تا همه ببینند که آمریکاییها آمدند و من نرفتم.». دکتر به ایمیلِ درخواست همکاریِ ظاهراً علمیِ ایالات متحده پاسخ داده بود که دولت شما برای ما یک دولت متخاصم است، و من از همکاری با دشمن این مردم معذورم.
 
دو؛
این چند روز دارم کمک میکنم تا مقالههای محمدعلی، یکی از دانشجویان ارشدی که هدایتش بر عهدهام بود، را بنویسیم و سابمیت کنیم. این دوستِ خوب و خوشفکر من، قصد اپلای و رفتن به کانادا را دارد، به تورنتو. من هم با تمام وجود و هر چه در توان دارم، در حال کمک به او. محمدعلی همین چند روز پیش که مقالهی مشترکمان را دید، به وجد آمد. بالأخره زد به سیم آخر که تو چرا با این رزومه نرفتی؟ تقریباً داشت سرم داد میزد که آخه آدم عاقل! تو دانشگاه رنک دورقمیِ دنیا روی شاخت بود و ماندهای این جا؟!
خندیدم و گفتم بالأخره خانه و خانواده هست و به سرعت حرف را جمع کردم.
من، به قول محمدعلی با آن رزومهی درخشانی که - از فضل خدا و کاملاً بیربط به خودم - بدون آزمون در هر دانشگاه داخل و خارجی که دلم رضا میداد، پذیرفته میشدم، یک دلیل مهم داشتم برای ماندن. دلیلم «دلم» بود. سه سال پیش دلم را گذاشتم وسط و ازش پرسیدم میتوانی بروی؟ عقلم از دلم بیرون زد که نه.*
به قول معروفترش که خیلیهاتان بلدید: «مملکت آدم، ماشینش نیست که وقتی خراب شد با یک ماشین دیگر عوضش کند.».
من اینجا، به یُمن مقدساتی که هیچ کجای عالم پیدا نمیشود، آدمهای آسمانی با میانگین سی سال دیدهام که زیر آسمان هیچکجای جهان نمیتوان یافت. عبادالرحمانی که یشمون علی الأرض هونا**. آنچنان بیصدا و بیادعا میروند و میآیند که کسی نمیشناسدشان. معروفون فی السمائی که مجهولون علی الأرضاند، تا یک روز بمیریم و آن طرف بفهمیم چه خبرها بوده در قلب و فکرشان و ما همه بیخبران.
 
سه؛
اوج ناامیدی من، همان سه سال پیش بود که مردم این مملکت دوباره به این آقا در انتخابات رأی دادند. با اینکه قلوب مردم را در دست خدا و کارگردان مطلق هستی را خدا میبینم، و این آقا و آن آقا و هر شرّ و خیری را جنودالله میپندارم، آن زمان زمزمهی رفتن گرفتم. برای دورهی چهارسالهی ریاستش میخواستم فرار کنم از این مملکت. در همان جنگ داخلیِ قلبم بین رفتن و نرفتن بودم که یک روزِ جمعهای بازرسان انرژی اتمی آمدند و دانشگاهمان را، که اتفاقاً فعالیت هستهای ندارد و فقط به ماهواره و موتور هواپیما معروف است، به بهانههای واهی زیر و رو کردند و بیاجازه وارد دفتر کار برخی استادهایمان شدند. همان زمان که همه گفتند هیچ حرفی در این باره نزنید که برای خودتان و نظام بد میشود. آن زمان، اوج عصبانیتم بود و گفتم من یک لحظه هم این جا نمیمانم. به مرز انفجار رسیده بودم از شدّتِ خفّت و ذلّت در خانهی خودم. مصمّم شدم برای هجرت چهارساله از جایی که خفّتی در لباس تدبیر بر آن حاکم شده بود. اما عقلِ دلم* مانع شد. منی که معادلات ریاضیام را با دلم تحلیل میکردم، چهطور میتوانستم معادلات انسانیام را بیقلبم حل کنم؟
 
چهار؛
من، بوی قورمهسبزیِ کوچههای این شهر را که با اشهد انّ علیاً ولی اللهِ اذانِ ظهر درآمیخته میشود، به هیچ چیزِ این دنیا نمیفروشم.
امشب تمام رزومهام را قاب گرفتهام و زدهام به دیوار که اگر محمدعلی و بقیهی دوستانم دوباره پرسیدند، بگویم زورم به بهترینش میرسید، اما نرفتم. نرفتم و ماندم. ماندم و میمانم و خواهم ماند. مثل دکتر وزیری. و انشاءالله مثل همان میانگینِ سی سالههایی که وصفشان کردم و اِی من به فدای آن همه خلوصشان. من اینجا میمانم در هر حالتی که باشد.
اگر تمام این جغرافیایی که تاریخش با خون نوشته شده را ظلمت فرابگیرد، نور کوچکم را روشن میکنم و بالا میگیرم. و اگر سراسرش روشنایی شود، میروم زیر نور ماهش و سیاهیهایم را پاک میکنم. نور و ظلمت در این مُلک و مملکت فرقی نمیکند، وقتی که قرار است تحت هر شرایطی برای خدا بجنگیم. گروه خونی من فقط به این خاک میخورد. در تمام این زمین و زمان، فقط این خاک، تشنهی خون من است. فقط این هوا عطش خاکستر مرا دارد. چه در ظلمت فرو رفته باشد، چه در نور.
 
پنج؛
بهخاطر دلم نرفتم. فقط به دلیل هوای دلم. پشت تمام دلایل منطقی، ماورای تمام عقلانیتها و معرفتهای مستدل، یک قدم بعد هر چه استدلال است، دل خوابیده. آسمانِ پرواز استدلال کوتاه است. دل امّا میپرد تا کرانی که بر آن کرانی نیست. دل، حرمالله است و الله، منزّه از حدود. حتی عقل هم با تمام نورانیت و تقدّسش میآید در دل تا بتواند پرواز کند. عقل اینجاست. همینجا، در دلت: لهم قلوب یعقلون بها*.
 
شش؛
من، امیدم را از خدا میگیرم، نه از شاخص بورس و بهای دلار و قیمت سکه و فیش حقوقی. من، امیدم را به خدا واگذار میکنم، نه به کسانی که چند صباحی مسئولیتی برعهده میگیرند و افساد یا اصلاح میکنند. فقر یا ثروت، حُزن یا سُرور، ظلم یا عدل، نور یا ظلمت، من با خشابی پر از خدا میجنگم و ناامید نمیشوم، مگر آن روزی که خدایم بمیرد. و تمام اینها فقط در کلمات و حروف نیست.

 

 

 

 

 مبارکهی حج/ شریفه‌ی 46

** مبارکه‌ی فرقان/ شریفه‌ی 63 

 
۹۹/۰۷/۲۰
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر

نظرات  (۱)

۲۶ مهر ۹۹ ، ۰۶:۲۶ آقای گوارا
اگه آدم بخواد دنبال خوشی باشه، از ایران که هیچی از کل دنیا باید کوچ کنه ... چون این دنیا کلا دار بلاست ...
پاسخ:
سلام بر شما و بر اماممون
اگه دنیا مسجد آدم باشه چی؟ مسجد، حرم‌الله، دار بلاست؟
الدنیا مسجد اولیاءالله... :)

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.