هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

 

هو/
 
 
پریروز رفیق گفت سه‌شنبه حقوق می‌دهند. بعد گفت البتّه حقوق مهرماه را. یک‌هو با خودم گفتم بروم ببینم چه‌قدر مانده. دیدم کمی بیش‌تر از چهل هزار، خیلی کم‌تر از پنجاه هزار. پیش خودم گفتم باید بروم یک قالب پنیر و دو تا نان سنگک بگیرم بیاورم خانه‌ای که نیست؛ بگویم این دو روز را با همین باید سر کنیم به کسی که توی زندگی‌ام نیست.
 
خیلی وقت بود، شاید از اوایل دوره‌ی کرونا، که اسکناس به دست نگرفته بودم. پریشب، بعد اذان، همه‌ی حسابم را تا جایی که می‌شد نقد کردم. پیاده برمی‌گشتم، شام نخورده، رسیدم به فلافلی، که پسر آمد جلوم؛ با دوچرخه‌اش، با بازیافت‌هایی که تلمبار کرده بود روی دوچرخه. گفتم شام خورده‌ای؟ گفت نه. خواستم بگویم من هم؛ می‌آیی با هم بخوریم؟ دیدم که چه؟ شاید به چیزی مهم‌تر از شام نیاز داشته باشد‌. خیلی از پول‌ها را همین‌طوری دادم بهش. کمی بیش‌تر از بیست هزار، خیلی کم‌تر از سی هزار. هر چه مانده بود را ساقه طلایی خریدم. آمدم اتاق؛ اتاقی که خانه نیست. با آب‌جوش، ساقه‌طلایی‌ها را سق می‌زدم این دو روز؛ با کسی که توی زندگی‌ام نیست.
 
امروز، کلاس مجازی‌ام را که تمام کردم، تلفنم را که از حالت پرواز خارج کردم، پیامک آمد. پول واریز شد. حسابم پر شد. کمی بیش‌تر از دو میلیون، خیلی کم‌تر از سه میلیون. دلم خواست بروم خرید کنم، دست پر برگردم به خانه ای که نیست؛ بگویم این به تلافی دو روزی که نان سنگک و پنیر خوردیم به کسی که توی زندگی‌ام نیست.

 

 

+ پنج سال پیش بود؛ همین روزها. من انتخاب کردم خانه‌ای را که نیست، کسی را که توی زندگی‌ام نیست. همان روزهایی که بقیّه، مثل همه‌ی آدم‌ها انتخاب می‌کردند خانه‌ای را که بسازند، کسی را که توی زندگی‌شان باشد.

یک روز حتماً باید برگردم عقب، کمی جوانی کنم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۵ ۵ نظر

هو/


دوازده سال پیش، مدیر دبیرستان‌مان یک بار آمده بود سر کلاس، زبان به نصیحت، برای‌مان می‌گفت که اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد. یک عمر درست را بخوان، سر به زیر بیا مدرسه و برو، من که مدیرت هستم هم نمی‌شناسمت؛ چه رسد به دیگران. امّا یک روز دیوار مدرسه را خراب کن. لخت وسط پیاده‌رو راه برو. از فردا انگشت‌نمای همه می‌شوی.

امیر سرتیپ دادبین را می‌شناسیم؟ نه. اسمش را تا به حال شنیده‌ایم؟ نه. می‌دانیم فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش و مشاور فعلی فرمانده کل است؟ نه. می‌دانیم از اول انقلاب، از پیش از انقلاب، انسان به تمام معنا بوده؟ نه. می‌دانیم در کردستان که سر می‌بریدند فرماندهی کرده، در دفاع مقدّس عین هشت سال را جنگیده، شرکت پنها (پشتیبانی و نوسازی هلیکوپترهای ایران) را مدیریت کرده، بودجه‌ی ارتش را سر و سامان داده، در کما فرو رفته و خیلی چیزهای دیگر؟ نه. می‌دانیم آدم است؟ نه. می‌دانیم خیلی آدم است؟ نه.

سرتیپ، منزل شخصی‌اش را دودستی داد به یک نفر که نیاز داشت. چون بازنشسته است، خانه سازمانی‌اش را هم تخلیه کرده که بیت‌المال بر گردنش نباشد. حالا آمده آرام می‌گوید من پنج میلیون حقوق می‌گیرم، دو نفریم، یک خانه‌ی کوچک برای‌مان پیدا کنید. در جواب کسی که دارد سفارش‌شان را برای حفظ شأن‌شان می‌کند هم می‌گویند شأن و منزلت مهم نیست. یک خانه‌ی ساده باشد.

مدیرمان می‌گفت اگر خوب باشید کسی نمی‌فهمد :)

 

 


 + رونوشت به منتقدین دل‌سوز. با غیر دل‌سوزهاش کاری ندارم. همین‌جا، به جای این سطرها، حرف‌ها نوشته بودم برای‌تان، امّا بی‌خیال. فقط آن‌که اخلاق را به بهانه‌ها فدا کرد، خیلی چیزها را سر بریده. امیدوارم وقتی روی سینه‌ی امام حسین نشسته‌ایم، این جملات یادمان نیاید و زودتر از منجلاب بی‌اخلاقی بیرون بیاییم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۲ ۶ نظر

هو/


آن طرف، حوالی پایین، همان که به جاروبرقی خانگی شباهت دارد، خلأساز است. خالی کردن هوای داخل محفظه را خوب می‌داند. هوا که خالی شد، آلیاژ گران‌قیمت و کمیاب داخل محفظه ساخته و پرداخته می‌شود. امّا امان از وقتی که محفظه، اندکی هوا داشته باشد. هر چه روی آلیاژ، عملیات داشته باشیم، اثر عکس دارد و خراب‌ترش می‌کند. مثل علمی که حجاب شود و آدم را بی اخلاق‌تر کند.*
جایی که در خاطرم «غررالحکم» ثبت شده، از کلام حضرت (ع) خوانده بودم: «اندکی از هوای نفس، عقل را تباه می‌سازد.». عقل اگر در دل باشد که هست (+)، اندکی، فقط اندکی هوا خرابش می‌کند. «هوا» با «خدا» یک‌جا جمع نمی‌شود چون‌که. مگر آن‌که هوا، هوای یار باشد.

 

 

* عالم که به اخلاص نیاراسته خود را/ علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ.




بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۶ ۳ نظر

هو/


یک؛
آن یکی رفیق، سر موضوع برون‌گرایی، شمشیر کشیده بود و گزینه‌های خواستگاری‌اش را یکی‌یکی از تیغ تیز رد می‌کرد. شاید یک جوری، یک شکلی، در پس‌زمینه‌ی ذهنش، برون‌گرا بودن همسر، اصل و اساس شده بود. می‌گفت من همسر انرژتیک می‌خواهم؛ به‌عنوان اولویت اصلی.
این یکی دو هفته، وسط چت‌های شبانه، داشتم برایش می‌گفتم شاید چون هنوز روی‌شان در رویت باز نشده، شاید چون هنوز به محرمیّت ورود نکرده‌اید، شاید چون یک عمر باحیا زندگی کرده‌اند، این‌طور درون‌گرا و آرام در مقابلت ظاهر می‌شوند. یک جور دیگر، با ترفندهای بهتر، برون‌گرایی طرف‌های مقابلت را بررسی کن. تحریکش می‌کردم که می‌خواهی از این دخترها باشد که سر هر مسئله‌ای می‌نشیند با هر کس و ناکسی یک به دو و جواب سؤالی می‌کند؟ از این‌هایی که خدای برقراری ارتباط چشمی موقع گفتگو شده‌اند؟ از این‌هایی که آن‌قدر مراقب نیست که در دوره‌ی مجرّدی‌اش بی‌محابا پیش چشم هر نامحرمی جملات عاشقانه نوشته و عواطف همسرانه‌اش را قبل از تأهّل به ساده‌ترین شکل ممکن در انظار عمومی تخلیه می‌کند؟ می‌خواهی حرفه‌ای شده باشد در دلبری کردن از هر اهل و نااهلی که به خواستگاری‌اش می‌رود؟ یا یکی که بلد است سر جایش سکوت کند، سر جایش حرف بزند، و در مجرّدی عاشقانه‌ها و احساساتش را از چشم نامحرم پنهان کرده، تحمّل کرده، ریخته توی خودش، توی دفترش، توی جایی که دل امامش راضی شود، اذیّت شده، امّا جار نزده که من نیاز به ابراز احساسات عاشقانه و همسرانه دارم؟ از این‌ها که تئوری خوانده و خودش را در عمل نگه داشته تا با شوهرش تمرین عشق‌ورزی کند و حالا هم کم‌تر بلد است در جلسه‌ی خواستگاری عواطفش را بروز دهد؟ تحریک‌هایم آرام‌آرام دارد اثر می‌کند روی رفیق. معیارهاش را کم‌کم دارد سر و سامان می‌دهد؛ نحوه‌ی بررسی‌هاش را هم.
امان از ما آدم‌ها که نمی‌دانیم دقیقاً چه می‌خواهیم؛ از خودمان، از نزدیکان‌‌مان، از دورترها. امان از این خواستگاری‌های سنّتی...
رفیق، به جرم برون‌گرایی تنها مانده. به جرم برون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

دو؛
این یکی رفیق، درون‌گرا بود. از وقتی می‌شناسمش درون‌گرا بود. توی سرش می‌زدی هم صداش درنمی‌آمد. می‌گفتم بیا درددل کن؛ تا هر جایی که می‌شود. می‌گفت نه! درددل، در دل شب، فقط با خدا. می‌گفتم آن سر جای خودش، بیا با آدم‌ها، با رفیق‌هات، با غریبه‌ترها هم درددل کن و درددل بشنو تا دیر نشده. دست‌فرمان خودش را گرفت و رفت برای مدت‌ها؛ تا یک بار، همین چند وقت پیش، که وسط چت فحشم داد و برق از سرم پرید. یک فحش ساده؛ از او امّا خیلی بعید بود. از آن آدم همیشه ساکت و همیشه راضی. بعدِ فحشش و تعجّب من، آرام‌آرام تعریف کرد که خیلی وقت است در دلش فحش می‌دهد؛ این بار ولی جرئت کرده و سهم فحش مرا بلند گفته. با احتیاط، حرف‌های شخصی دیگری هم زد که مدّت‌ها بود می‌گفتم بیا به یک نفر بگو همین‌ها را تا برایت بحران نشده.
چند روز پیش سعی کردم برایش درددل کنم تا زبانش باز شود. گفتم برای من از زن و زندگی‌ات نگو. آن را ببر پیش مشاور، یا یکی که با همسرت رودررو نمی‌شود. امّا یک چیزهای دیگری هست که حتماً می‌توانی بگویی. بعد سعی کردم ماجراهایم با خواهر و شوهرخواهر را برایش تعریف کنم؛ چون نمی‌شناسدشان؛ چون هیچ‌وقت با آن‌ها رودررو نمی‌شود. پیش خودم گفتم برایش تعریف کنم که یاد بگیرد درددل کردن را؛ یاد بگیرد قواعد دنیا را؛ یاد بیاورد زمینی بودنِ الانش را؛ کمتر اوج گرفتنِ گنده‌تر از قد و قواره‌اش(مان) را. شنید، آخرش هم هیچ از خودش نگفت. حتّی برگشت به همان دست‌فرمان قبلی؛ همان چیزهایی که در مرکز فرهنگی‌شان از این اصول تربیتی عالی یک‌طرفه توی مغزش کرده‌اند؛ از این نظام‌های عین‌صادی؛ از این‌ها که درددل کردن فقط مرهم موقّت است و من باید ریشه‌ها را درست کنم و فلان. برگشت سر جای قبلی و رویایی و بلندمدّت فکر کردن‌هایش. انگار نه انگار که کار غیر ریشه‌ای هم نیاز است و باید برای تخلیه‌ی کوتاه‌مدت هم برنامه‌ریزی درست و پیوسته بشود. دوباره آن هدف بزرگ نهایی را به فرمان گرفت و راه افتاد و رفت دنبال نخودسیاهش. اگر بتواند با این فرمان، به هدف بزند، تمام است؛ اگر نتواند، کم‌کم بدتر از الان می‌شود. مثل تمام این مدّتی که از برنامه‌ی کوتاه‌مدت جا ماند و به این روز افتاد. خدا رحم کند.
رفیق، به جرم درون‌گرایی تنها مانده. به جرم درون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

سه؛
خودم از یک زندگی طبیعی انسانی فاصله گرفته‌ام. سال‌هاست. گاهی در یک فصل کوتاه زندگی، اتفاقاتی وارد زندگی آدم می‌شود که اولویت‌های آدم را تغییر می‌دهد. آدم انتخاب می‌کند برای حفظ زندگی طبیعی دیگران وقف شود، یا زندگی طبیعی خودش را دو دستی بچسبد. از همان‌جا، درست از همان‌جا، مسیر دنیای آدم از جاده‌ی طبیعی زندگی یک آدمیزاد معمولی خارج می‌شود. بعد همه چیز دومینو وار پشت سر هم اتفاق می‌افتد و دیگر به این راحتی‌ها در اختیارت قرار نمی‌گیرد.
پس از چندسال آدم برمی‌گردد به خودش، می‌گوید حالا حالت چه طور است؟ اگر برای خدا کرده باشد، به خودش جواب می‌دهد عالی. مثل جان‌بازی که همه چیزش را برای خدا داده و هیچ ندارد، حتّی قدرت دیدن. مثل او که آبرویش را به حراج گذاشته و برای خدا بی‌آبرو مانده در این دنیا. حالش چه‌طور است؟ عالی. امّا امان از ناخالصی‌ها... به ازای هر یک ذره ناخالصی که در مسیر دیروزت باشد، یک دنیا حسرت برای امروزت می‌ماند. به قول جعفر یک جایی در خلوتت با خودت می‌گویی فرعون و قارون اگر آخرت نداشته باشند، دنیا داشتند. من که نه دنیا داشتم و نه آخرت برایم مانده. و این، آغاز فرسایش است؛ آغاز یأس؛ آغاز بد یا بدتر شدن. چیزی که در آدم‌های پیرامونم زیاد می‌بینم. پشیمان‌هایی که جوانی‌شان را فلان کرده‌اند و حالا خانه‌ی اجاره‌ای دارند و ناراضی از کرده‌هاشان، بعد چهل سال... برای خودم هم هنوز دیر نشده.
ایمان آدم، همیشه در اوج نیست. آدم گاهی بین شرک و توحید نوسان می‌کند. همه‌مان که اوّل راهیم. شیطان هم که این وسط بی‌کار ننشسته. آدم، در کلمات و نظریّات نه؛ در عمل خراب می‌کند ایمان را، اخلاص را، روان را، ذرّه‌ذرّه.

چهار؛
علی، بعد سی و چهار سال، تازه داشت می‌پیچید توی مسیر زندگی طبیعی یک آدمیزاد. یک بار، آن اواخر، قبل اذان صبح که آدم‌های معمولی می‌خوابند، وقتی راننده آمده بود دنبالش، وقتی داشت سوار ماشین می‌شد که برای پرواز برود، پشت درب خانه به شوخی گفتم: به بعضی‌ها زندگی آدم‌وار نمی‌آید. شوخی شوخی، جدّی شد ولی. می‌خواست نشانم دهد دارم اشتباه می‌کنم. یک ماه مانده بود به ازدواجش، بعد سی و چهار - پنج سال، که دنیایش تمام شد و رفت یک عالم دیگر. خیلی تلاش کرد خلاف شوخی‌ام را ثابت کند، امّا برعکس، ثابت کرد که زندگی طبیعی به قواره‌ی بعضی آدم‌ها نمی‌آید.
یک جایی، بین سخنان رهبری برای مدافعان سلامت هست که قریب به این مضامین می‌گویند: خدا به خود مجاهدان، به خانواده‌های مجاهدان صبر دهد؛ پشت این مجاهدت‌ها یک خانواده هست.
امّا گاهی هم پشت این مجاهدت‌ها هیچ خانواده‌ای نیست. یک نفر، تنهاست؛ یک نفره؛ لشکر یک نفره. کدام سخت‌تر است؟ نمی‌دانم. امّا می‌دانم آن‌که تنهاست، تا ابد تنها می‌ماند. دریغ از کسی که برایش کتاب بنویسد، مستند بسازد، خاطره بگوید؛ حتّی کسی که او را شهید بخواند. و شاید کسی که روی مزارش آب بریزد.
حسرت به دل مانده‌ام برای علی. برای تنهایی‌اش. برای بی‌نامی‌اش. برای هر که مثل علی است؛ وحیداً فریداً غریباً. خدا رحمتش را بر او/آن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر کند. اوّلش کمی، فقط کمی خودش را وقف کرد. از یک جایی به بعد، بیش از حد وقف شد ذرّه‌ذرّه.

پنج؛
شب‌ها درست خوابم نمی‌بَرَد از غم رفیق‌ها. گاهی وقت‌ها هیچ کاری به جز بدخوابی ازم برنمی‌آید برای‌شان. خودم هم لابد دنبال‌شانم؛ فقط احتمالاً هنوز تحت شرایط قرار نگرفته‌ام؛ یا خیلی از افراط و تفریط‌هام، مثل رفیقانم، از درون برای خودم مکشوف نشده. شاید عیوبم از بیرون معلوم‌تر باشد. شاید یک رفیق، یک جایی، همین الان از بیرون مرا می‌بیند و از غم من بدخواب می‌شود. من هم مثل این رفیق و آن رفیق، افراط و تفریط‌هایی دارم حتماً. یا حتّی شاید آن رفیق و این رفیق مثل من افراط و تفریط پیدا کرده‌اند. به هر حال، المرء علی دین خلیله؛ هم از این طرفی، هم از آن طرفی، ذرّه‌ذرّه.

شش؛
برای رفیقی که این‌جا را می‌خواند، برای محمّدحسین، برای محمّد: یک حالتی هم هست، برون‌گرای درون‌گرا. آدم، آدم‌های اطرافش را طبقه‌بندی می‌کند. در مقابل برخی ساکت و درون‌گرا؛ در مقابل برخی پرحرف و برون‌گرا؛ سر وقتش سر سجّاده می‌نشیند و درددل با خدا؛ سر وقتش مشاوره می‌رود؛ سر وقتش یک غریبه‌تر پیدا می‌کند و درددل پشت درددل؛ حتّی اگر لازم شد و دلیل داشت در محضر خدا سر وقتش سیگار هم می‌کشد. آدم تا فرصت دارد درون‌گرایی - برون‌گراییِ تیپ شخصیتی‌اش را تنظیم می‌کند؛ تا فرصت دارد دار و ندارش را معتدل می‌کند؛ تا فرصت دارد نامعادله‌های وجودش را معادله می‌کند؛ که از یک جایی به بعد هر چه نامعادله مانده باشد، آدم را نابود می‌کند ذرّه‌ذرّه.


 



+ پیوندهای وبلاگ را به‌روز کردم. شاید هنوز دارم در گذشته‌های این عالم سیر می‌کنم. گرچه بسیاری‌شان هنوز هم می‌نویسند کم‌وبیش. من دنبال این‌جور نوشته‌هام در دنیای مجازی. وبلاگ امّا خیلی عوض شده، ذرّه‌ذرّه.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۸ ۷ نظر

هو/
 

به رسم آخر هفته‌ها، رفتم چت و ایمیل و پیامک غریبه‌ترها را جواب بدهم که رسیدم به چتش. بی‌مقدمه، بی‌سلام، تبریک عید گفته و برایم نوشته:
وایت‌بورد کلاس شما، پنجره‌ای بود رو به بهشتی که گم کرده بودم. یاد سه سال قبل بخیر.

 

تمام عمرم کسی این چیزها را برایم ننوشته بود. تمام عمرم یعنی از ترم سوم کارشناسی که گچ به دست شدم پای تخته سیاه آن روزها، تا همین امشبی که داشتم سر پایان‌نامه‌ی رامین بحث می‌کردم و ایراداتش را می‌گرفتم و یادش می‌دادم که دنیای پیچیده‌ی اطرافش را چه‌طور با معادلات ساده توصیف کند.
در جواب چتش نوشتم: سلام، ممنون، شما؟
به فاصله‌ی چند دقیقه نوشت: ارادتمند شما، فلانی.
 
[جواب سلامم را نداد. اول حرف‌هاش هم سلام نکرده بود. عادت این روزهای فضای مجازی؛ اختصارهای تهی از اخلاق. یک‌بار سر همین موضوع، محمد (یکی از جان جانان زندگیم) در چت برایم نوشت این سلام کردن‌های مدامت موقع چت، کفر آدم را درمی‌آورد. نوشتم دست خودم نیست، از خانه که بیرون می‌روم، وقتی برمی‌گردم به همه سلام می‌کنم؛ حتی اگر هزار بار بیرون و تو بروم، هزار بار سلام بر زبانم می‌چرخد. جواب داد خدا شفات دهد. برایش با صدای حاج‌آقا ناظرِ شب جمعه‌های مسجد حاج‌آقا معمارمنتظرین وویس فرستادم: اللّهمّ أنت السّلام و مِنک السّلام و لَکَ السّلام و إلیک یعودالسّلام. خوب یادم مانده که محمد در جوابم استیکر خنده فرستاد و نوشت قریب به این مضامین که دعایم مستجاب نشد و شفا نیافتی که هیچ، دیوانه‌تر هم شدی.]
 
فلانی، فامیلش را یادم نبود. اصلاً برایم آشنا نبود. حتّی قیافه‌اش را که روی پروفایلش می‌دیدم برایم ناشناس بود. امّا حرف‌هاش نور خالص ثبات بود در این دوران ظلمانی که آینه‌های زلال هم تردید می‌پاشند به قلب آدم.
برایش نوشتم: عزیزجانم شما یک طور خوب می‌دیدی، خانه‌ی خراب ما برایت بهشت شده.
بعد گفتم نکند پسر نباشد؟ نکند عکس پروفایلش برای همسرش یا دیگر عزیزش باشد؟ من که نمی‌دانم کدام کلاس را گفته و کدام دانشجو/دانش‌آموز بوده. اصلاً سه سال پیش من کجا درس داده‌ام؟ جمله‌بندی‌اش هم به دخترها بیش‌تر می‌آمد. قبل آن‌که چت را ببیند، عزیزجانم را با بزرگوار جایگزین کردم؛ فعل و ضمیرهای مفرد را با جمع. واژگانم رسمی‌تر شد؛ محترمانه‌تر؛ باصمیمیّت کم‌تر.
 
حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، همان حسّی که بنشینم از اتّفاقات خوب، رشته‌های غم پیدا و خودم را به حدیث نفس محکوم کنم، اوج گرفته. دارم به خودم می‌گویم من چه قدر بی‌معرفتم که این همه زود یادم می‌رود چه کسانی سر کلاسم نشسته اند؛ سر کلاس چه کسانی نشسته ام.../
 
 
 
 
+ انتخابات نوشت: صرف‌نظر از این‌که چه کسی رأی بیاورد، من با یک نفر پدرکشتگی دارم؛ به وقت شب جمعه، حوالی ساعت یک و بیست دقیقه‌ی بامداد. پدرکشتگی می‌دانید چیست؟ یک مرحله بعد از کینه. و به این زمان مقدّس سوگند که در شکستن کمرش سهم خواهم داشت؛ ان‌شاءالله.
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر

هو/

 

 
یک جایی از حرف زدن عراقی‌ها هم هست که دل برای آدم نمی‌گذارد. همان لحظه‌ی آخر جملات که لبخند می‌زنند، دستشان را به صورتت می‌کشند، خطابت می‌کنند حبیبی. اصلاً این حبیب یک عالمی دارد. چند بار نجوا کنید، ببینید دلتان چه می‌شود. انگار که حُبّ حبیب همان حَبّه‌ی دل باشد. دانه‌ای که در دلمان کاشته شده؛ بذر محبّت؛ بذر محمّد. مثل آیه‌های فتح؛ آن‌جا که به یهودی‌ها، به مسیحی‌ها، فخر می‌فروشد به تشریح امّت ما. از امّتی که تمثیل‌شان به کاشته شدن است و زراعت حبّه‌ها*. مثل آیه‌های نوح؛ همان‌جایش که می‌گوید اصلاً شما آدم نیستید که! دانه‌اید! میوه‌اید! بذر رشدکرده‌اید! یک چیز کاشتنی**... 
 

 

 

* مبارکه‌ی فتح/ شریفه‌ی 29
** مبارکه‌ی نوح/ شریفه‌ی 17
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر

هو/


یک؛
یک نفر هست که خدا به جانش قسم خورده1. یک نفر که حبیب خداست، محبوب خداست، اسمش محبّت است، اسمش محمّد است. یک نفر که خدا، خود خدا، وقتی به اسمش می‌رسد، صلوات می‌فرستد2.

دو؛
یک نفر هست که خدا نگرانش می‌شود. یک جایی همه چیز را کنار می‌گذارد؛ لحن وحی می‌شود ناز خریدنِ محض؛ می‌گوید طاهای من! محمدم! من نفرستادمت که این‌طور خودت را به زحمت بیاندازی‌ 3. می‌دانی خدا نگران یک نفر شود یعنی چه؟

سه؛
می‌نشست سر یک سفره، با کسی که قاتل دخترش (س) بود. فکرش را بکن! یک دختری داشته باشی که نور باشد، نور علی نور باشد، منشأ نور باشد؛ آن‌قدر خاطرش را بخواهی که صدایش کنی پاره‌ی تنم 4.  مرهم دردت باشد؛ پناهگاهت باشد؛ واسطه‌ی پناهت بشود به خدا 5. فکرش را بکن! تو می‌دانی چه کسی قرار است دست روی صورت دخترت بلند کند؛ چه کسی قرار است پهلوی دختر باردارت را بشکافد؛ چه کسی قرار است دینی که برایش استخوان خرد کردی را منحرف کند؛ چه کسی قرار است برادرت را دست‌بسته ببرد... فکرش را بکن که همه‌ی این‌ها را بدانی، ولی آن‌قدر نور محض باشی که این ظلمات را در نور خودت حل کنی. بنشینی سر یک سفره، غذا بدهی به آن خبیث؛ لبخند بزنی به رویش؛ به روی خودت هم نیاوری.
این معجزه‌ی بزرگ خدا نیست؟ این‌که خدا، خبیث‌ترین خلق خودش را هم‌زمان با نور محضش خلق کند و به همه نشان دهد که این نور، آن چنان شدید است که حتّی آن شدّت از خباثت را هم در خودش حل می‌کند...

چهار؛
به زبان فرانسه می‌شود:
"Je suis Muhamed"
به زبان خدا می‌نویسم امّا:
«اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»

 

 

 

 

1- مبارکه‌ی حجر/ شریفه‌ی 72
2- مبارکه‌ی احزاب/ شریفه‌ی 56
3- مبارکه‌ی طه/ شریفه‌ی 2
4- پیامبر (ص): فاطمة بضعة منّی (امالی شیخ مفید/ ص 260)
5- أعیذُکَ بالله یا أبتاه (حدیث کساء)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۱ نظر

هو/


یک جایی از بزرگ شدن هم هست که دیگر نه رنجی وجود دارد و نه حُزنی. آن‌جا دیگر آدم خسته نمی‌شود. یک جایی که پر است از تبسّم. چهره‌ها عبوس نیست. پُر است از مُحبّت (ص) و مُحمّد (ص). یک جایی آن بالابالاها...
می‌دانی حضرت محبوب؟ من برای مقام و مرتبه‌ی خودم نمی‌خواهم بزرگ شوم. برای نمردن و همیشه زنده ماندن هم نمی‌خواهم. برای بهشت و لذّتِ هم‌نشینیِ با شما هم نمی‌خواهم حتی. آن‌جایی هست که قرآن می‌گوید «عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم*»، من به خاطر همین یک جمله می‌خواهم بزرگ شوم. می‌خواهم رنج نداشته باشم. نه برای خودم. می‌خواهم از رنج من، شما به رنج نیفتید. همین. فقط و فقط همین. نیّتم کوچک است؛ خودم کوچکم؛ کم است؛ 
می‌دانم... امّا کُمکم می‌کنید؟

 

 

* مبارکه‌ی توبه/شریفه‌ی 128

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر

هو/

 

یک؛
جعفر دوباره زده بود به سرش. رفت قله‌ی دماوند بزند. می‌گفت چهارصدمتریِ قله، بادی وزید که داشتم از زمین کنده می‌شدم. پشیمان شدم و برگشتم پایین. بعد آرام گفت که البته پیر شدن را هم احساس کردم. گفتم کمردرد یا پادرد؟ گفت هیچ‌کدام. خطر نکردن، ریسک نپذیرفتن، برگشتنِ به پایین.

دو؛
ناراحت بود که موی سفید در سرش پیدا شده. همین جعفر را می‌گویم. گفتم تو که روحت پیر شده، بگذار کلّ هیکلت پیر شود.

سه؛
به قول جعفر، خیلی زود و با زندگی بین این همه جوان، پیر شدیم؛ قبلِ لمسِ دقیقِ سی سالگی. و این پیر شدنِ روحی و جسمی در این سن و سال، شاید یک معنا داشته باشد: عمری که دراز نیست. فقط شاید... شایدی که دوستش دارم.

چهار؛
آن بالا، روی ابرها برف می‌نشیند. شما نمی‌دانید چه می‌گویم. خودم هم نمی‌دانم. خودِ الانم نمی‌داند. خودِ پیرِ این روزها که زودتر از موعد برف آمده روی وجودش.

پنج؛
به خودم آمدم؛ دیدم دارم رفقا را موعظه می‌کنم که دست از این شور و نشاط و بیانیّه صادر کردن بردارید. داشتم توضیح می‌دادم که فاصله‌ی بین نتایج نظری و عملی، کمِ کمش پانزده - بیست درصد است. کمِ کمش. داشتم از ماجراجویی منع‌شان می‌کردم؛ بچه‌هایی که فصل ماجراجویی کردن‌شان است.

شش؛
مدیریت، خوب به قواره‌مان آمده. حتی قواره‌مان را هم دارد به خوش می‌آورد! به قول فرشید، شکمِ مدیریتی هم پیدا کرده‌ایم و داریم چاق و چلّه می‌شویم. یک جورهایی زندگی، چندپلّه یکی کرد برای ما. ببینیم از آن طرف، مرگ هم چندپلّه یکی به سمت‌مان می‌آید یا نه. ما که به هنگام مغزِ خرخوردنِ جوانی‌مان هر چه سمتش رفتیم، فرار کرد از دستمان لاکردار. حالا انگار سرِ پیری است و اوّلِ جان‌دوستی.

هفت؛
به تاریخ امروز، نظر شخصی‌ام این است: آدم، تا روح و جسم جوان دارد، بی‌محابا باید بتازد. اما فقط در ساحتِ دل و اندیشه. نظریه بدهد، بحث کند، فکر کند و بنویسد. بعد برگردد و دست به عصا، با قیچیِ تقوا و اصول، هر چه کاشته را هرس کند. جوان، در ساحتِ عمل، نباید فرصتِ تمرینِ افسار زدن به شجاعتِ لجام‌گسیخته‌اش را از دست بدهد.
میدانِ امتحانِ پیرها در مبارزه با ترس بی‌جاست و میدانِ امتحانِ جوان‌ها در جنگ با نترسیدنِ بیش از حد. پیرها باید مراقبِ بیش از حد روی اصول ماندن باشند و جوان‌ها مراقبِ بیش از حد تبصره زدن به اصول.

هشت؛
بحث رئیس‌جمهور بود بین بچه‌ها. نوبتِ حرف زدنِ من رسید. گفتم مملکت، یک رئیس‌جمهورِ پیر-جوان می‌خواهد. یک چریک که اجرا کردنِ برنامه‌های کوتاه‌مدت را خوب بلد باشد و از نصیحت‌های ساختارنگر و بلندمدتِ علی‌صفایی‌طورِ دلسوزان حذر نکند. یک مردِ میدان که قوّه‌ی تشخیصِ عملیات ضربتی را از برنامه‌های بنیادین داشته باشد و خودش را فقط در پی‌ریزی‌های طولانی و خاک‌برداری‌های عمیق و تخریب‌های پیاپی غرق نکند. یکی که احیا کردنِ سریعِ بیماری که دچار ایست قلبی شده را بلد باشد؛ درمانِ بلندمدتِ امراضِ قلب را هم بداند. و یکی که وقتی تیرِ نقشه‌ی اولش به سنگ خورد، فوراً بتواند تغییر استراتژی دهد و برود سراغ نقشه‌ی دوم و سوم.
(بچه‌ها گفتند آدمش را می‌شناسی؟ آدمش را نشان‌شان دادم. انگشت به دهان ماندند که چه طور به ذهن خودشان نرسیده بود تا امروز. گفتم چون آدمِ در سایه است. آدمِ بی‌سروصدا عمل کردن.)

نُه؛
یک پیر-جوانی در شعر معاصر می‌شناسم که انگار کسی به یادش نیست؛ خصوصاً مدعی‌ترهای ادب و آداب و فرهنگ. چون آدمِ در سایه بود. آدم بی‌سروصدا عمل کردن. در سال‌گردش برایش فاتحه می‌خوانم؛ همان که سرود:
و قاف حرف آخر عشق است؛ همان جا که نام کوچک من آغاز می‌شود.../

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۱ نظر

هو/


یک روزهایی هم هست که آدم می‌خواهد کفش تنگ زندگی را دربیاورد، بگذارد گوشه‌ی جاده، پابرهنه شود، برود برای همیشه یک جایی. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. دلش می‌خواهد به قطار پنچر زندگی بگوید همین جا نگه دار، من طاقت ماندن تا مقصد را ندارم. بعد، چمدانش را در همان قطار جا بگذارد، بی‌توشه‌ی راه پیاده شود، پیاده برود. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. می‌خواهد تکان‌های گاه و بی‌گاهِ پرواز کردنش را کنار بگذارد، تکانِ شدیدِ نشستن را به جان بخرد، برود یک گوشه، بنشیند برای همیشه. کجا؟ یک جایی که این‌جا نیست. عالَم دیگری، دنیایی که دنیا نیست.
من سعی می‌کنم به قدر خودم، قدر نعمتِ هستی‌ام را بفهمم. قدر این هواپیمای پُرتکان را. قدر این قطار پنچر را. قدر این کفش‌های تنگ را. نعمت‌ها فراوان‌اند. من خسته‌ام اما. و این خستگی هم خودش نعمت است.


 

 




* عنوان: کمافی‌السابق از سعدیِ جانم است و ایهام دارد. به دو شکل می‌توان با دو مکث خواندش؛ که البته خودتان استادید :)

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۹ ۱ نظر