هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هیچِ اربعینِ نود و نُه

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۳ ب.ظ

 

هو/
 
 
یک؛
زیارت اربعین که تمام شد زنگ زدم به محمدصادق. همین که برداشت با توپ پر گفتم: «معلوم هست کدام عمودی؟ دوباره گم شدیم از هم؟». دیدم خندید با حسرت. گفتم: «بهترینِ اربعینِ دونفره‌ی پارسالمان، کجاش؟». گفت: «آن‌جا که پسر عراقی بهمان گفت: «فلوس کثیر... و خندید به هر دوی‌مان». حسابی خندیدیم پشت تلفن، بعد آن همه اشک بعد از زیارت اربعین.
 
دو؛
آمدم وبلاگ. ستاره‌ی روشنش را همان‌طور خاموش و بی سر و صدا شکار کردم. دیدم از بین آن همه خاطره‌ی خنده‌دار و گریه‌دار، ماجرای پیرمرد اهل دل و بوسیدن تاول کف پایش را نوشته. الله‌اکبر از این پسر که دست گذاشته بود روی چه. با خواندنش یادم آمد، اشکم آمد، ذکر «هیچ بودن» گرفتم. خدا تمام وجود محمدصادق را «هیچ بودن» کند که بعد یک سال غفلت، این خاطره‌ی «هیچ بودن» را برایم زمزمه کرد.
بعد دیدم که «هیچ بودن» هم خودش یک نوع «بودن» است. گفتم خدا «هیچ نبودن»ش کند، «هیچ نبودن»م کند، «هیچ نبودن»مان کند دسته‌جمعی. رحمت خدا بر رفیق. رحمت خدا بر لب و قلم رفیقی که ذکر عدم از او جاری شود.
 
سه؛
حاج خانم برای ناهار قیمه‌ی حضرتی پخته. بوی قیمه‌های عزاخانه‌ی اباعبدالله (ع) پیچیده در خانه. اصلاً عالم به کنار، آدم به کنار، مادر این‌جا، این وسط سینه، - قلب اگر چشم داشته باشد - روی چشمِ قلب. خوب بلد است که بعد یک هفته غفلت و نبودن، با غذایش هم روضه‌خوان خانه شود، هم ذاکر اهل‌بیت برای دل غافل پسرش. بی‌تاب می‌کند آدم را با همین ریزه‌کاری‌هایی که فقط از یک مادر برمی‌آید.
 
چهار؛
پیش از اذان، از خستگی بی اختیار خوابم برد. خواب علی را دیدم. آمده بود همدان. گفتند می‌خواسته برود کربلا که نشده و مانده در پایگاه همدان. در خواب نفهمیدم اسم علی که آمد چه‌طور خودم را از تهران رساندم همدان. در همان عالم خواب زل زدم به چشم‌هاش که «آقای محترم! همدان کجا؟ شما کجا؟ می‌دانی چند وقت است ندیدمت؟» خیلی دستوری گفتم: «جمع کن برویم اصفهان ببینم!».
از خواب پریدم. عرق‌کرده و مشوّش. حکمت خواب علی برایم روشن بود؛ حکمت همدان ولی نه. 
نگاهم را به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم تا ببینم اذان شده یا نه. پیام آمده بود به این مضمون که سالگرد شهادت حاج حسین همدانی (حبیب بن مظاهر شهدای مدافع حرم) مقارن با اربعین شده، شادی روحشان صلوات. من اما تا قبل بیدار شدن نمی‌دانستم. متن پیامی آمده بود توی خوابم، در عالم رویا، شهود، مجردات، نمی‌دانم عالم هرچه. شاید هم عالم «هیچ نبودن» و «همه، او بودن».
 
پنج؛
لابد می‌دانید که مسلم بن عوسجه چه قدر رفیق بود با حبیب بن مظاهر. علامه‌ی شعرانی، یک جایی حوالیِ ظهر عاشورا را از نفس‌المهموم تصویر می‌کنند. آن‌جا که مسلم افتاده، نفس‌های آخر است، حبیب می‌آید کنار امام (ع)، بالاسر رفیق و می‌گوید: «من هم تا چند ساعت دیگر به تو ملحق می‌شوم، که اگر نمی‌شدم، می‌گفتم وصیتت را به من بگویی.». مسلم همان‌جا می‌گوید: «رَحِمک الله.». بعد دست امام را می‌گیرد و می‌گوید: «تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری‌اش کن تا پیش رویش کشته شوی.».
شما را به خدا وصیت را می‌بینید؟ رفیق، خودش که هیچ، رفیقش را هم «هیچ» می‌کند. همه چیز می‌شود امام، حتی وصیت دمِ آخرش.
علی جانم، محمدصادق، جعفر، محمدحسین، محمد، نوید، جواد، حمید، علیرضا، میثم و من، یک لشکر آدمی که به حرمت «رِفق» به هم گره خورده‌ایم؛ به حرمت «برادری»، برای «هیچ» شدنِ دسته‌جمعی با هم.
 
شش؛
یک جاهایی از ناحیه‌ی مقدسه را هم باید گذاشت کنار فرازهای مشلول. مثلاً همین که خواندی: «و أنت مقدم فی الهبوات، و محتمل للاذیات، قد عجبت من صبرک ملائکة السموات...»، قبل از این‌که از شدّت ماجرا بمیری، فوراً بخوان که: «یا رادّ یوسف علی یعقوب، یا کاشف ضرّ ایّوب، یا غافر ذنب داوود، یا من ربط علی قلب أمّ موسی، یا من بشّر زکریّا بیحیی...». 
وگرنه می‌میری. به خدا می‌میری‌ها. به سرعت هیچ می‌شوی. از ما گفتن.
 
هفت؛
استادمان می‌گفت یک قَسَمی هم هست که اگر در دنیا خرجش نکردید، برده‌اید. بعد توی سجده‌ی آخر نمازش همان قسم را خرج می‌کرد: «یا رب فاطمه، بحق فاطمه، اشف صدر فاطمه، بظهور الحجة».
چون سجده‌ی آدم‌ها جزء دنیا نیست. هر جا هیچ شد، دنیا نیست.
 
هشت؛
نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن
با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن
هفت دوری نیست حج ما فقیران، این طواف،
دورِ هشتم دارد و دوری به دورِ او زدن
 
۹۹/۰۷/۱۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.