هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۱۴ مطلب با موضوع «حرف‌های قابل نگفتن» ثبت شده است

 

هو/
 
 
پریروز رفیق گفت سه‌شنبه حقوق می‌دهند. بعد گفت البتّه حقوق مهرماه را. یک‌هو با خودم گفتم بروم ببینم چه‌قدر مانده. دیدم کمی بیش‌تر از چهل هزار، خیلی کم‌تر از پنجاه هزار. پیش خودم گفتم باید بروم یک قالب پنیر و دو تا نان سنگک بگیرم بیاورم خانه‌ای که نیست؛ بگویم این دو روز را با همین باید سر کنیم به کسی که توی زندگی‌ام نیست.
 
خیلی وقت بود، شاید از اوایل دوره‌ی کرونا، که اسکناس به دست نگرفته بودم. پریشب، بعد اذان، همه‌ی حسابم را تا جایی که می‌شد نقد کردم. پیاده برمی‌گشتم، شام نخورده، رسیدم به فلافلی، که پسر آمد جلوم؛ با دوچرخه‌اش، با بازیافت‌هایی که تلمبار کرده بود روی دوچرخه. گفتم شام خورده‌ای؟ گفت نه. خواستم بگویم من هم؛ می‌آیی با هم بخوریم؟ دیدم که چه؟ شاید به چیزی مهم‌تر از شام نیاز داشته باشد‌. خیلی از پول‌ها را همین‌طوری دادم بهش. کمی بیش‌تر از بیست هزار، خیلی کم‌تر از سی هزار. هر چه مانده بود را ساقه طلایی خریدم. آمدم اتاق؛ اتاقی که خانه نیست. با آب‌جوش، ساقه‌طلایی‌ها را سق می‌زدم این دو روز؛ با کسی که توی زندگی‌ام نیست.
 
امروز، کلاس مجازی‌ام را که تمام کردم، تلفنم را که از حالت پرواز خارج کردم، پیامک آمد. پول واریز شد. حسابم پر شد. کمی بیش‌تر از دو میلیون، خیلی کم‌تر از سه میلیون. دلم خواست بروم خرید کنم، دست پر برگردم به خانه ای که نیست؛ بگویم این به تلافی دو روزی که نان سنگک و پنیر خوردیم به کسی که توی زندگی‌ام نیست.

 

 

+ پنج سال پیش بود؛ همین روزها. من انتخاب کردم خانه‌ای را که نیست، کسی را که توی زندگی‌ام نیست. همان روزهایی که بقیّه، مثل همه‌ی آدم‌ها انتخاب می‌کردند خانه‌ای را که بسازند، کسی را که توی زندگی‌شان باشد.

یک روز حتماً باید برگردم عقب، کمی جوانی کنم.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۵ ۵ نظر

هو/


یک؛
آن یکی رفیق، سر موضوع برون‌گرایی، شمشیر کشیده بود و گزینه‌های خواستگاری‌اش را یکی‌یکی از تیغ تیز رد می‌کرد. شاید یک جوری، یک شکلی، در پس‌زمینه‌ی ذهنش، برون‌گرا بودن همسر، اصل و اساس شده بود. می‌گفت من همسر انرژتیک می‌خواهم؛ به‌عنوان اولویت اصلی.
این یکی دو هفته، وسط چت‌های شبانه، داشتم برایش می‌گفتم شاید چون هنوز روی‌شان در رویت باز نشده، شاید چون هنوز به محرمیّت ورود نکرده‌اید، شاید چون یک عمر باحیا زندگی کرده‌اند، این‌طور درون‌گرا و آرام در مقابلت ظاهر می‌شوند. یک جور دیگر، با ترفندهای بهتر، برون‌گرایی طرف‌های مقابلت را بررسی کن. تحریکش می‌کردم که می‌خواهی از این دخترها باشد که سر هر مسئله‌ای می‌نشیند با هر کس و ناکسی یک به دو و جواب سؤالی می‌کند؟ از این‌هایی که خدای برقراری ارتباط چشمی موقع گفتگو شده‌اند؟ از این‌هایی که آن‌قدر مراقب نیست که در دوره‌ی مجرّدی‌اش بی‌محابا پیش چشم هر نامحرمی جملات عاشقانه نوشته و عواطف همسرانه‌اش را قبل از تأهّل به ساده‌ترین شکل ممکن در انظار عمومی تخلیه می‌کند؟ می‌خواهی حرفه‌ای شده باشد در دلبری کردن از هر اهل و نااهلی که به خواستگاری‌اش می‌رود؟ یا یکی که بلد است سر جایش سکوت کند، سر جایش حرف بزند، و در مجرّدی عاشقانه‌ها و احساساتش را از چشم نامحرم پنهان کرده، تحمّل کرده، ریخته توی خودش، توی دفترش، توی جایی که دل امامش راضی شود، اذیّت شده، امّا جار نزده که من نیاز به ابراز احساسات عاشقانه و همسرانه دارم؟ از این‌ها که تئوری خوانده و خودش را در عمل نگه داشته تا با شوهرش تمرین عشق‌ورزی کند و حالا هم کم‌تر بلد است در جلسه‌ی خواستگاری عواطفش را بروز دهد؟ تحریک‌هایم آرام‌آرام دارد اثر می‌کند روی رفیق. معیارهاش را کم‌کم دارد سر و سامان می‌دهد؛ نحوه‌ی بررسی‌هاش را هم.
امان از ما آدم‌ها که نمی‌دانیم دقیقاً چه می‌خواهیم؛ از خودمان، از نزدیکان‌‌مان، از دورترها. امان از این خواستگاری‌های سنّتی...
رفیق، به جرم برون‌گرایی تنها مانده. به جرم برون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

دو؛
این یکی رفیق، درون‌گرا بود. از وقتی می‌شناسمش درون‌گرا بود. توی سرش می‌زدی هم صداش درنمی‌آمد. می‌گفتم بیا درددل کن؛ تا هر جایی که می‌شود. می‌گفت نه! درددل، در دل شب، فقط با خدا. می‌گفتم آن سر جای خودش، بیا با آدم‌ها، با رفیق‌هات، با غریبه‌ترها هم درددل کن و درددل بشنو تا دیر نشده. دست‌فرمان خودش را گرفت و رفت برای مدت‌ها؛ تا یک بار، همین چند وقت پیش، که وسط چت فحشم داد و برق از سرم پرید. یک فحش ساده؛ از او امّا خیلی بعید بود. از آن آدم همیشه ساکت و همیشه راضی. بعدِ فحشش و تعجّب من، آرام‌آرام تعریف کرد که خیلی وقت است در دلش فحش می‌دهد؛ این بار ولی جرئت کرده و سهم فحش مرا بلند گفته. با احتیاط، حرف‌های شخصی دیگری هم زد که مدّت‌ها بود می‌گفتم بیا به یک نفر بگو همین‌ها را تا برایت بحران نشده.
چند روز پیش سعی کردم برایش درددل کنم تا زبانش باز شود. گفتم برای من از زن و زندگی‌ات نگو. آن را ببر پیش مشاور، یا یکی که با همسرت رودررو نمی‌شود. امّا یک چیزهای دیگری هست که حتماً می‌توانی بگویی. بعد سعی کردم ماجراهایم با خواهر و شوهرخواهر را برایش تعریف کنم؛ چون نمی‌شناسدشان؛ چون هیچ‌وقت با آن‌ها رودررو نمی‌شود. پیش خودم گفتم برایش تعریف کنم که یاد بگیرد درددل کردن را؛ یاد بگیرد قواعد دنیا را؛ یاد بیاورد زمینی بودنِ الانش را؛ کمتر اوج گرفتنِ گنده‌تر از قد و قواره‌اش(مان) را. شنید، آخرش هم هیچ از خودش نگفت. حتّی برگشت به همان دست‌فرمان قبلی؛ همان چیزهایی که در مرکز فرهنگی‌شان از این اصول تربیتی عالی یک‌طرفه توی مغزش کرده‌اند؛ از این نظام‌های عین‌صادی؛ از این‌ها که درددل کردن فقط مرهم موقّت است و من باید ریشه‌ها را درست کنم و فلان. برگشت سر جای قبلی و رویایی و بلندمدّت فکر کردن‌هایش. انگار نه انگار که کار غیر ریشه‌ای هم نیاز است و باید برای تخلیه‌ی کوتاه‌مدت هم برنامه‌ریزی درست و پیوسته بشود. دوباره آن هدف بزرگ نهایی را به فرمان گرفت و راه افتاد و رفت دنبال نخودسیاهش. اگر بتواند با این فرمان، به هدف بزند، تمام است؛ اگر نتواند، کم‌کم بدتر از الان می‌شود. مثل تمام این مدّتی که از برنامه‌ی کوتاه‌مدت جا ماند و به این روز افتاد. خدا رحم کند.
رفیق، به جرم درون‌گرایی تنها مانده. به جرم درون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

سه؛
خودم از یک زندگی طبیعی انسانی فاصله گرفته‌ام. سال‌هاست. گاهی در یک فصل کوتاه زندگی، اتفاقاتی وارد زندگی آدم می‌شود که اولویت‌های آدم را تغییر می‌دهد. آدم انتخاب می‌کند برای حفظ زندگی طبیعی دیگران وقف شود، یا زندگی طبیعی خودش را دو دستی بچسبد. از همان‌جا، درست از همان‌جا، مسیر دنیای آدم از جاده‌ی طبیعی زندگی یک آدمیزاد معمولی خارج می‌شود. بعد همه چیز دومینو وار پشت سر هم اتفاق می‌افتد و دیگر به این راحتی‌ها در اختیارت قرار نمی‌گیرد.
پس از چندسال آدم برمی‌گردد به خودش، می‌گوید حالا حالت چه طور است؟ اگر برای خدا کرده باشد، به خودش جواب می‌دهد عالی. مثل جان‌بازی که همه چیزش را برای خدا داده و هیچ ندارد، حتّی قدرت دیدن. مثل او که آبرویش را به حراج گذاشته و برای خدا بی‌آبرو مانده در این دنیا. حالش چه‌طور است؟ عالی. امّا امان از ناخالصی‌ها... به ازای هر یک ذره ناخالصی که در مسیر دیروزت باشد، یک دنیا حسرت برای امروزت می‌ماند. به قول جعفر یک جایی در خلوتت با خودت می‌گویی فرعون و قارون اگر آخرت نداشته باشند، دنیا داشتند. من که نه دنیا داشتم و نه آخرت برایم مانده. و این، آغاز فرسایش است؛ آغاز یأس؛ آغاز بد یا بدتر شدن. چیزی که در آدم‌های پیرامونم زیاد می‌بینم. پشیمان‌هایی که جوانی‌شان را فلان کرده‌اند و حالا خانه‌ی اجاره‌ای دارند و ناراضی از کرده‌هاشان، بعد چهل سال... برای خودم هم هنوز دیر نشده.
ایمان آدم، همیشه در اوج نیست. آدم گاهی بین شرک و توحید نوسان می‌کند. همه‌مان که اوّل راهیم. شیطان هم که این وسط بی‌کار ننشسته. آدم، در کلمات و نظریّات نه؛ در عمل خراب می‌کند ایمان را، اخلاص را، روان را، ذرّه‌ذرّه.

چهار؛
علی، بعد سی و چهار سال، تازه داشت می‌پیچید توی مسیر زندگی طبیعی یک آدمیزاد. یک بار، آن اواخر، قبل اذان صبح که آدم‌های معمولی می‌خوابند، وقتی راننده آمده بود دنبالش، وقتی داشت سوار ماشین می‌شد که برای پرواز برود، پشت درب خانه به شوخی گفتم: به بعضی‌ها زندگی آدم‌وار نمی‌آید. شوخی شوخی، جدّی شد ولی. می‌خواست نشانم دهد دارم اشتباه می‌کنم. یک ماه مانده بود به ازدواجش، بعد سی و چهار - پنج سال، که دنیایش تمام شد و رفت یک عالم دیگر. خیلی تلاش کرد خلاف شوخی‌ام را ثابت کند، امّا برعکس، ثابت کرد که زندگی طبیعی به قواره‌ی بعضی آدم‌ها نمی‌آید.
یک جایی، بین سخنان رهبری برای مدافعان سلامت هست که قریب به این مضامین می‌گویند: خدا به خود مجاهدان، به خانواده‌های مجاهدان صبر دهد؛ پشت این مجاهدت‌ها یک خانواده هست.
امّا گاهی هم پشت این مجاهدت‌ها هیچ خانواده‌ای نیست. یک نفر، تنهاست؛ یک نفره؛ لشکر یک نفره. کدام سخت‌تر است؟ نمی‌دانم. امّا می‌دانم آن‌که تنهاست، تا ابد تنها می‌ماند. دریغ از کسی که برایش کتاب بنویسد، مستند بسازد، خاطره بگوید؛ حتّی کسی که او را شهید بخواند. و شاید کسی که روی مزارش آب بریزد.
حسرت به دل مانده‌ام برای علی. برای تنهایی‌اش. برای بی‌نامی‌اش. برای هر که مثل علی است؛ وحیداً فریداً غریباً. خدا رحمتش را بر او/آن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر کند. اوّلش کمی، فقط کمی خودش را وقف کرد. از یک جایی به بعد، بیش از حد وقف شد ذرّه‌ذرّه.

پنج؛
شب‌ها درست خوابم نمی‌بَرَد از غم رفیق‌ها. گاهی وقت‌ها هیچ کاری به جز بدخوابی ازم برنمی‌آید برای‌شان. خودم هم لابد دنبال‌شانم؛ فقط احتمالاً هنوز تحت شرایط قرار نگرفته‌ام؛ یا خیلی از افراط و تفریط‌هام، مثل رفیقانم، از درون برای خودم مکشوف نشده. شاید عیوبم از بیرون معلوم‌تر باشد. شاید یک رفیق، یک جایی، همین الان از بیرون مرا می‌بیند و از غم من بدخواب می‌شود. من هم مثل این رفیق و آن رفیق، افراط و تفریط‌هایی دارم حتماً. یا حتّی شاید آن رفیق و این رفیق مثل من افراط و تفریط پیدا کرده‌اند. به هر حال، المرء علی دین خلیله؛ هم از این طرفی، هم از آن طرفی، ذرّه‌ذرّه.

شش؛
برای رفیقی که این‌جا را می‌خواند، برای محمّدحسین، برای محمّد: یک حالتی هم هست، برون‌گرای درون‌گرا. آدم، آدم‌های اطرافش را طبقه‌بندی می‌کند. در مقابل برخی ساکت و درون‌گرا؛ در مقابل برخی پرحرف و برون‌گرا؛ سر وقتش سر سجّاده می‌نشیند و درددل با خدا؛ سر وقتش مشاوره می‌رود؛ سر وقتش یک غریبه‌تر پیدا می‌کند و درددل پشت درددل؛ حتّی اگر لازم شد و دلیل داشت در محضر خدا سر وقتش سیگار هم می‌کشد. آدم تا فرصت دارد درون‌گرایی - برون‌گراییِ تیپ شخصیتی‌اش را تنظیم می‌کند؛ تا فرصت دارد دار و ندارش را معتدل می‌کند؛ تا فرصت دارد نامعادله‌های وجودش را معادله می‌کند؛ که از یک جایی به بعد هر چه نامعادله مانده باشد، آدم را نابود می‌کند ذرّه‌ذرّه.


 



+ پیوندهای وبلاگ را به‌روز کردم. شاید هنوز دارم در گذشته‌های این عالم سیر می‌کنم. گرچه بسیاری‌شان هنوز هم می‌نویسند کم‌وبیش. من دنبال این‌جور نوشته‌هام در دنیای مجازی. وبلاگ امّا خیلی عوض شده، ذرّه‌ذرّه.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۸ ۷ نظر

 

هو/
 
 
یک؛
زیارت اربعین که تمام شد زنگ زدم به محمدصادق. همین که برداشت با توپ پر گفتم: «معلوم هست کدام عمودی؟ دوباره گم شدیم از هم؟». دیدم خندید با حسرت. گفتم: «بهترینِ اربعینِ دونفره‌ی پارسالمان، کجاش؟». گفت: «آن‌جا که پسر عراقی بهمان گفت: «فلوس کثیر... و خندید به هر دوی‌مان». حسابی خندیدیم پشت تلفن، بعد آن همه اشک بعد از زیارت اربعین.
 
دو؛
آمدم وبلاگ. ستاره‌ی روشنش را همان‌طور خاموش و بی سر و صدا شکار کردم. دیدم از بین آن همه خاطره‌ی خنده‌دار و گریه‌دار، ماجرای پیرمرد اهل دل و بوسیدن تاول کف پایش را نوشته. الله‌اکبر از این پسر که دست گذاشته بود روی چه. با خواندنش یادم آمد، اشکم آمد، ذکر «هیچ بودن» گرفتم. خدا تمام وجود محمدصادق را «هیچ بودن» کند که بعد یک سال غفلت، این خاطره‌ی «هیچ بودن» را برایم زمزمه کرد.
بعد دیدم که «هیچ بودن» هم خودش یک نوع «بودن» است. گفتم خدا «هیچ نبودن»ش کند، «هیچ نبودن»م کند، «هیچ نبودن»مان کند دسته‌جمعی. رحمت خدا بر رفیق. رحمت خدا بر لب و قلم رفیقی که ذکر عدم از او جاری شود.
 
سه؛
حاج خانم برای ناهار قیمه‌ی حضرتی پخته. بوی قیمه‌های عزاخانه‌ی اباعبدالله (ع) پیچیده در خانه. اصلاً عالم به کنار، آدم به کنار، مادر این‌جا، این وسط سینه، - قلب اگر چشم داشته باشد - روی چشمِ قلب. خوب بلد است که بعد یک هفته غفلت و نبودن، با غذایش هم روضه‌خوان خانه شود، هم ذاکر اهل‌بیت برای دل غافل پسرش. بی‌تاب می‌کند آدم را با همین ریزه‌کاری‌هایی که فقط از یک مادر برمی‌آید.
 
چهار؛
پیش از اذان، از خستگی بی اختیار خوابم برد. خواب علی را دیدم. آمده بود همدان. گفتند می‌خواسته برود کربلا که نشده و مانده در پایگاه همدان. در خواب نفهمیدم اسم علی که آمد چه‌طور خودم را از تهران رساندم همدان. در همان عالم خواب زل زدم به چشم‌هاش که «آقای محترم! همدان کجا؟ شما کجا؟ می‌دانی چند وقت است ندیدمت؟» خیلی دستوری گفتم: «جمع کن برویم اصفهان ببینم!».
از خواب پریدم. عرق‌کرده و مشوّش. حکمت خواب علی برایم روشن بود؛ حکمت همدان ولی نه. 
نگاهم را به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم تا ببینم اذان شده یا نه. پیام آمده بود به این مضمون که سالگرد شهادت حاج حسین همدانی (حبیب بن مظاهر شهدای مدافع حرم) مقارن با اربعین شده، شادی روحشان صلوات. من اما تا قبل بیدار شدن نمی‌دانستم. متن پیامی آمده بود توی خوابم، در عالم رویا، شهود، مجردات، نمی‌دانم عالم هرچه. شاید هم عالم «هیچ نبودن» و «همه، او بودن».
 
پنج؛
لابد می‌دانید که مسلم بن عوسجه چه قدر رفیق بود با حبیب بن مظاهر. علامه‌ی شعرانی، یک جایی حوالیِ ظهر عاشورا را از نفس‌المهموم تصویر می‌کنند. آن‌جا که مسلم افتاده، نفس‌های آخر است، حبیب می‌آید کنار امام (ع)، بالاسر رفیق و می‌گوید: «من هم تا چند ساعت دیگر به تو ملحق می‌شوم، که اگر نمی‌شدم، می‌گفتم وصیتت را به من بگویی.». مسلم همان‌جا می‌گوید: «رَحِمک الله.». بعد دست امام را می‌گیرد و می‌گوید: «تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری‌اش کن تا پیش رویش کشته شوی.».
شما را به خدا وصیت را می‌بینید؟ رفیق، خودش که هیچ، رفیقش را هم «هیچ» می‌کند. همه چیز می‌شود امام، حتی وصیت دمِ آخرش.
علی جانم، محمدصادق، جعفر، محمدحسین، محمد، نوید، جواد، حمید، علیرضا، میثم و من، یک لشکر آدمی که به حرمت «رِفق» به هم گره خورده‌ایم؛ به حرمت «برادری»، برای «هیچ» شدنِ دسته‌جمعی با هم.
 
شش؛
یک جاهایی از ناحیه‌ی مقدسه را هم باید گذاشت کنار فرازهای مشلول. مثلاً همین که خواندی: «و أنت مقدم فی الهبوات، و محتمل للاذیات، قد عجبت من صبرک ملائکة السموات...»، قبل از این‌که از شدّت ماجرا بمیری، فوراً بخوان که: «یا رادّ یوسف علی یعقوب، یا کاشف ضرّ ایّوب، یا غافر ذنب داوود، یا من ربط علی قلب أمّ موسی، یا من بشّر زکریّا بیحیی...». 
وگرنه می‌میری. به خدا می‌میری‌ها. به سرعت هیچ می‌شوی. از ما گفتن.
 
هفت؛
استادمان می‌گفت یک قَسَمی هم هست که اگر در دنیا خرجش نکردید، برده‌اید. بعد توی سجده‌ی آخر نمازش همان قسم را خرج می‌کرد: «یا رب فاطمه، بحق فاطمه، اشف صدر فاطمه، بظهور الحجة».
چون سجده‌ی آدم‌ها جزء دنیا نیست. هر جا هیچ شد، دنیا نیست.
 
هشت؛
نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن
با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن
هفت دوری نیست حج ما فقیران، این طواف،
دورِ هشتم دارد و دوری به دورِ او زدن
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر

شاید آن قدر از گفته‌های ناتمام لبریز شده‌ام که این همه ناگفته‌های تمام سرریز می‌شود. بغضی که از نگفتن‌ها در گلویم رسوب کرده و حالا نمی‌گذارد سر حرفی را باز کنم. حرفم که می‌آید، باید دست کنم در گلویم، بغضم را کنار بزنم، شاید صدایی از آن اعماق بالا بیاید. نوشتن اگر نبود چه می‌کردم؟ 

از آن وقت‌هایی است که از خودم می‌پرسم من این‌جا چه می‌کنم؟ همین‌طور بی‌اراده دراز کشیده‌ام و زل زده‌ام به سقف، به در، به دیوار، به هر چه در کادر چشمم جا شده. یک ساعت است که وضعم همین است. بی‌حرف، بی‌بهانه، دارم گریه می‌کنم. بی‌اختیار و بی‌دلیل «یا من ارجوه» می‌خوانم با تصویر رفیق گفتن و رفیق نوشتنت؛ تا امیدوار بمانم.
جناب آقای رفیق!
شما به چه حقی به خودت اجازه می‌دهی برای من این کلمات را بنویسی؟ با این لحن. با جملاتی که هر چه‌قدر سعی کنی کتابی باشد، صمیمیت محض است. اصلاً مگر من حسابدار بعد مرگ شماهام که هر کدام‌تان هر چند وقت یک بار این طور پیام می‌دهید؟ چرا کسی به فکر من نیست؟ چرا به حال و روز من فکر نمی‌کنید؟ چرا پیش خودتان گمان نمی‌کنید که از طلوع آفتاب فردا تا خودِ شنبه، من هر روز، روزی هزار بار می‌میرم؟ چرا داری از برنگشتنت برایم می‌گویی؟ این همه آدم. چرا من؟ چرا من باید «و ان یکاد»خوانِ رفتن‌های شماها بشوم؟ چرا همه‌ی شماها می‌خواهید بروید پیش خدا و من بمانم و به امورات نصفه و نیمه‌ی دنیایتان برسم؟ چرا فکر می‌کنید تحمل دنیای بعد از شماها را دارم؟ هر هفته یک برنامه؟ هر شب یک نفرتان؟ هر بار فقط من؟ علی و محمدرضا کم بودند برایم؟ چرا من جناب آقای رفیق؟ :(


+ این‌ها را در جوابت باید می‌نوشتم، نه آن‌هایی که نوشتم. من به گور تک‌تک‌تان پا می‌کوبم اگر زودتر از من بروید. به جانتان قسم. همین.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر