هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

ذرّه‌ذرّه

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ق.ظ

هو/


یک؛
آن یکی رفیق، سر موضوع برون‌گرایی، شمشیر کشیده بود و گزینه‌های خواستگاری‌اش را یکی‌یکی از تیغ تیز رد می‌کرد. شاید یک جوری، یک شکلی، در پس‌زمینه‌ی ذهنش، برون‌گرا بودن همسر، اصل و اساس شده بود. می‌گفت من همسر انرژتیک می‌خواهم؛ به‌عنوان اولویت اصلی.
این یکی دو هفته، وسط چت‌های شبانه، داشتم برایش می‌گفتم شاید چون هنوز روی‌شان در رویت باز نشده، شاید چون هنوز به محرمیّت ورود نکرده‌اید، شاید چون یک عمر باحیا زندگی کرده‌اند، این‌طور درون‌گرا و آرام در مقابلت ظاهر می‌شوند. یک جور دیگر، با ترفندهای بهتر، برون‌گرایی طرف‌های مقابلت را بررسی کن. تحریکش می‌کردم که می‌خواهی از این دخترها باشد که سر هر مسئله‌ای می‌نشیند با هر کس و ناکسی یک به دو و جواب سؤالی می‌کند؟ از این‌هایی که خدای برقراری ارتباط چشمی موقع گفتگو شده‌اند؟ از این‌هایی که آن‌قدر مراقب نیست که در دوره‌ی مجرّدی‌اش بی‌محابا پیش چشم هر نامحرمی جملات عاشقانه نوشته و عواطف همسرانه‌اش را قبل از تأهّل به ساده‌ترین شکل ممکن در انظار عمومی تخلیه می‌کند؟ می‌خواهی حرفه‌ای شده باشد در دلبری کردن از هر اهل و نااهلی که به خواستگاری‌اش می‌رود؟ یا یکی که بلد است سر جایش سکوت کند، سر جایش حرف بزند، و در مجرّدی عاشقانه‌ها و احساساتش را از چشم نامحرم پنهان کرده، تحمّل کرده، ریخته توی خودش، توی دفترش، توی جایی که دل امامش راضی شود، اذیّت شده، امّا جار نزده که من نیاز به ابراز احساسات عاشقانه و همسرانه دارم؟ از این‌ها که تئوری خوانده و خودش را در عمل نگه داشته تا با شوهرش تمرین عشق‌ورزی کند و حالا هم کم‌تر بلد است در جلسه‌ی خواستگاری عواطفش را بروز دهد؟ تحریک‌هایم آرام‌آرام دارد اثر می‌کند روی رفیق. معیارهاش را کم‌کم دارد سر و سامان می‌دهد؛ نحوه‌ی بررسی‌هاش را هم.
امان از ما آدم‌ها که نمی‌دانیم دقیقاً چه می‌خواهیم؛ از خودمان، از نزدیکان‌‌مان، از دورترها. امان از این خواستگاری‌های سنّتی...
رفیق، به جرم برون‌گرایی تنها مانده. به جرم برون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

دو؛
این یکی رفیق، درون‌گرا بود. از وقتی می‌شناسمش درون‌گرا بود. توی سرش می‌زدی هم صداش درنمی‌آمد. می‌گفتم بیا درددل کن؛ تا هر جایی که می‌شود. می‌گفت نه! درددل، در دل شب، فقط با خدا. می‌گفتم آن سر جای خودش، بیا با آدم‌ها، با رفیق‌هات، با غریبه‌ترها هم درددل کن و درددل بشنو تا دیر نشده. دست‌فرمان خودش را گرفت و رفت برای مدت‌ها؛ تا یک بار، همین چند وقت پیش، که وسط چت فحشم داد و برق از سرم پرید. یک فحش ساده؛ از او امّا خیلی بعید بود. از آن آدم همیشه ساکت و همیشه راضی. بعدِ فحشش و تعجّب من، آرام‌آرام تعریف کرد که خیلی وقت است در دلش فحش می‌دهد؛ این بار ولی جرئت کرده و سهم فحش مرا بلند گفته. با احتیاط، حرف‌های شخصی دیگری هم زد که مدّت‌ها بود می‌گفتم بیا به یک نفر بگو همین‌ها را تا برایت بحران نشده.
چند روز پیش سعی کردم برایش درددل کنم تا زبانش باز شود. گفتم برای من از زن و زندگی‌ات نگو. آن را ببر پیش مشاور، یا یکی که با همسرت رودررو نمی‌شود. امّا یک چیزهای دیگری هست که حتماً می‌توانی بگویی. بعد سعی کردم ماجراهایم با خواهر و شوهرخواهر را برایش تعریف کنم؛ چون نمی‌شناسدشان؛ چون هیچ‌وقت با آن‌ها رودررو نمی‌شود. پیش خودم گفتم برایش تعریف کنم که یاد بگیرد درددل کردن را؛ یاد بگیرد قواعد دنیا را؛ یاد بیاورد زمینی بودنِ الانش را؛ کمتر اوج گرفتنِ گنده‌تر از قد و قواره‌اش(مان) را. شنید، آخرش هم هیچ از خودش نگفت. حتّی برگشت به همان دست‌فرمان قبلی؛ همان چیزهایی که در مرکز فرهنگی‌شان از این اصول تربیتی عالی یک‌طرفه توی مغزش کرده‌اند؛ از این نظام‌های عین‌صادی؛ از این‌ها که درددل کردن فقط مرهم موقّت است و من باید ریشه‌ها را درست کنم و فلان. برگشت سر جای قبلی و رویایی و بلندمدّت فکر کردن‌هایش. انگار نه انگار که کار غیر ریشه‌ای هم نیاز است و باید برای تخلیه‌ی کوتاه‌مدت هم برنامه‌ریزی درست و پیوسته بشود. دوباره آن هدف بزرگ نهایی را به فرمان گرفت و راه افتاد و رفت دنبال نخودسیاهش. اگر بتواند با این فرمان، به هدف بزند، تمام است؛ اگر نتواند، کم‌کم بدتر از الان می‌شود. مثل تمام این مدّتی که از برنامه‌ی کوتاه‌مدت جا ماند و به این روز افتاد. خدا رحم کند.
رفیق، به جرم درون‌گرایی تنها مانده. به جرم درون‌گرایی دارد نابود می‌شود ذرّه‌ذرّه.

سه؛
خودم از یک زندگی طبیعی انسانی فاصله گرفته‌ام. سال‌هاست. گاهی در یک فصل کوتاه زندگی، اتفاقاتی وارد زندگی آدم می‌شود که اولویت‌های آدم را تغییر می‌دهد. آدم انتخاب می‌کند برای حفظ زندگی طبیعی دیگران وقف شود، یا زندگی طبیعی خودش را دو دستی بچسبد. از همان‌جا، درست از همان‌جا، مسیر دنیای آدم از جاده‌ی طبیعی زندگی یک آدمیزاد معمولی خارج می‌شود. بعد همه چیز دومینو وار پشت سر هم اتفاق می‌افتد و دیگر به این راحتی‌ها در اختیارت قرار نمی‌گیرد.
پس از چندسال آدم برمی‌گردد به خودش، می‌گوید حالا حالت چه طور است؟ اگر برای خدا کرده باشد، به خودش جواب می‌دهد عالی. مثل جان‌بازی که همه چیزش را برای خدا داده و هیچ ندارد، حتّی قدرت دیدن. مثل او که آبرویش را به حراج گذاشته و برای خدا بی‌آبرو مانده در این دنیا. حالش چه‌طور است؟ عالی. امّا امان از ناخالصی‌ها... به ازای هر یک ذره ناخالصی که در مسیر دیروزت باشد، یک دنیا حسرت برای امروزت می‌ماند. به قول جعفر یک جایی در خلوتت با خودت می‌گویی فرعون و قارون اگر آخرت نداشته باشند، دنیا داشتند. من که نه دنیا داشتم و نه آخرت برایم مانده. و این، آغاز فرسایش است؛ آغاز یأس؛ آغاز بد یا بدتر شدن. چیزی که در آدم‌های پیرامونم زیاد می‌بینم. پشیمان‌هایی که جوانی‌شان را فلان کرده‌اند و حالا خانه‌ی اجاره‌ای دارند و ناراضی از کرده‌هاشان، بعد چهل سال... برای خودم هم هنوز دیر نشده.
ایمان آدم، همیشه در اوج نیست. آدم گاهی بین شرک و توحید نوسان می‌کند. همه‌مان که اوّل راهیم. شیطان هم که این وسط بی‌کار ننشسته. آدم، در کلمات و نظریّات نه؛ در عمل خراب می‌کند ایمان را، اخلاص را، روان را، ذرّه‌ذرّه.

چهار؛
علی، بعد سی و چهار سال، تازه داشت می‌پیچید توی مسیر زندگی طبیعی یک آدمیزاد. یک بار، آن اواخر، قبل اذان صبح که آدم‌های معمولی می‌خوابند، وقتی راننده آمده بود دنبالش، وقتی داشت سوار ماشین می‌شد که برای پرواز برود، پشت درب خانه به شوخی گفتم: به بعضی‌ها زندگی آدم‌وار نمی‌آید. شوخی شوخی، جدّی شد ولی. می‌خواست نشانم دهد دارم اشتباه می‌کنم. یک ماه مانده بود به ازدواجش، بعد سی و چهار - پنج سال، که دنیایش تمام شد و رفت یک عالم دیگر. خیلی تلاش کرد خلاف شوخی‌ام را ثابت کند، امّا برعکس، ثابت کرد که زندگی طبیعی به قواره‌ی بعضی آدم‌ها نمی‌آید.
یک جایی، بین سخنان رهبری برای مدافعان سلامت هست که قریب به این مضامین می‌گویند: خدا به خود مجاهدان، به خانواده‌های مجاهدان صبر دهد؛ پشت این مجاهدت‌ها یک خانواده هست.
امّا گاهی هم پشت این مجاهدت‌ها هیچ خانواده‌ای نیست. یک نفر، تنهاست؛ یک نفره؛ لشکر یک نفره. کدام سخت‌تر است؟ نمی‌دانم. امّا می‌دانم آن‌که تنهاست، تا ابد تنها می‌ماند. دریغ از کسی که برایش کتاب بنویسد، مستند بسازد، خاطره بگوید؛ حتّی کسی که او را شهید بخواند. و شاید کسی که روی مزارش آب بریزد.
حسرت به دل مانده‌ام برای علی. برای تنهایی‌اش. برای بی‌نامی‌اش. برای هر که مثل علی است؛ وحیداً فریداً غریباً. خدا رحمتش را بر او/آن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر کند. اوّلش کمی، فقط کمی خودش را وقف کرد. از یک جایی به بعد، بیش از حد وقف شد ذرّه‌ذرّه.

پنج؛
شب‌ها درست خوابم نمی‌بَرَد از غم رفیق‌ها. گاهی وقت‌ها هیچ کاری به جز بدخوابی ازم برنمی‌آید برای‌شان. خودم هم لابد دنبال‌شانم؛ فقط احتمالاً هنوز تحت شرایط قرار نگرفته‌ام؛ یا خیلی از افراط و تفریط‌هام، مثل رفیقانم، از درون برای خودم مکشوف نشده. شاید عیوبم از بیرون معلوم‌تر باشد. شاید یک رفیق، یک جایی، همین الان از بیرون مرا می‌بیند و از غم من بدخواب می‌شود. من هم مثل این رفیق و آن رفیق، افراط و تفریط‌هایی دارم حتماً. یا حتّی شاید آن رفیق و این رفیق مثل من افراط و تفریط پیدا کرده‌اند. به هر حال، المرء علی دین خلیله؛ هم از این طرفی، هم از آن طرفی، ذرّه‌ذرّه.

شش؛
برای رفیقی که این‌جا را می‌خواند، برای محمّدحسین، برای محمّد: یک حالتی هم هست، برون‌گرای درون‌گرا. آدم، آدم‌های اطرافش را طبقه‌بندی می‌کند. در مقابل برخی ساکت و درون‌گرا؛ در مقابل برخی پرحرف و برون‌گرا؛ سر وقتش سر سجّاده می‌نشیند و درددل با خدا؛ سر وقتش مشاوره می‌رود؛ سر وقتش یک غریبه‌تر پیدا می‌کند و درددل پشت درددل؛ حتّی اگر لازم شد و دلیل داشت در محضر خدا سر وقتش سیگار هم می‌کشد. آدم تا فرصت دارد درون‌گرایی - برون‌گراییِ تیپ شخصیتی‌اش را تنظیم می‌کند؛ تا فرصت دارد دار و ندارش را معتدل می‌کند؛ تا فرصت دارد نامعادله‌های وجودش را معادله می‌کند؛ که از یک جایی به بعد هر چه نامعادله مانده باشد، آدم را نابود می‌کند ذرّه‌ذرّه.


 



+ پیوندهای وبلاگ را به‌روز کردم. شاید هنوز دارم در گذشته‌های این عالم سیر می‌کنم. گرچه بسیاری‌شان هنوز هم می‌نویسند کم‌وبیش. من دنبال این‌جور نوشته‌هام در دنیای مجازی. وبلاگ امّا خیلی عوض شده، ذرّه‌ذرّه.

۹۹/۰۸/۱۸
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر

حرف نگفتنی

نظرات  (۷)

ان شاءالله خدا هممون رو از این افراط و تفریط های خودآگاه و ناخودآگاه شخصیتی که به نوعی در هممون یافت میشه، نجات بده
و البته تا نرسیده اون زمانی که هرچی نامعادله مونده باشه، ذره ذره نابودمون میکنه باید خودمون هم دست بجنبونیم و به معادله های حتی چندین مجهولی ولی قابل حل تبدیلشون کنیم...


+ قلمتون نویسا
+ اینجا درسها زیادن
پاسخ:
امیدوارم... ای‌کاش نجات پیدا کنیم و معتدل به ملاقات خدا برسیم. چه خوب فرمودید... خیلی خوب فرمودید درباره‌ی چندمجهولی‌ها. حداقل تلاش کنیم براش، حتّی اگه قراره نامعادله‌ها تبدیل بشن به معادلات چندمجهولی. واقعاً ازتون ممنونم.


+ لطف دارید. خوب‌هاش برای خداست، بدهاش از بنده. ممنونم :)
انگار سلام نکردم...
سلام
پاسخ:
سلام و رحمت خدا بر شما.
ممنون که سلام خدا رو به بنده هدیه دادید :)
این رو فرستادم برای دوستی... شماره دو در آمد! :))

خیلی حرفهای جالبی بود. خیلی درست.


پیوندهای وبلاگ معرکه هستن. مخصوصا برای خاطر آیه‌ها خیلی.
پاسخ:
سلام

نیم ساعت پیش تلفنی باهاش صحبت می‌کردم. داشتم می‌گفتم اگه با کسی حرف نمی‌زنی، حداقل بنویس. گفت خودت نمی‌نویسی الان؟ گفتم نمی‌گم نمی‌نویسم، ولی اون زمانی که نمی‌نوشتم حالم خوب نبود...
ظاهراً طبق اطلاعات دقیق شما، خیلی ریز داشت ازم بازجویی می‌کرد :))
اگه زودتر نظرتونو دیده بودم، سر کارش می‌ذاشتم. حیف شد :))

امیدوارم این‌طور باشه. ممنون :)

خانم روستا فوق‌العاده بودن. انگار آیه‌نویسی بهشون وحی می‌شد و یه موهبت الهی بود. من از زمان دانشگاه می‌شناسمشون، و از نزدیک، به‌مراتب بهتر از وبلاگ‌ان. شاید یکی از ملاک‌های تقوا این باشه که هر چی به زندگی شخصی‌تر افراد نزدیک‌تر می‌شیم، خدای زندگیشون بیش‌تر می‌شه (به نقل از شهید بهشتی).
۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۴۸ آقای مهربان
سلام
بازی دیگه تمومه :)
[از این شکلک های عینک دودی]
پاسخ:
سلام داداشی
بالأخره لو رفتم پیشت... :)
اگه فکر کردی خودسانسوری می‌کنم جلوت، کور خوندی :))
قلب بهت رفیق. هزارتا شکلک قلب بهت.
۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۸ آقای مهربان
ببین داداشم. توی خودت نریز. خود سانسوری نکن. حرفات رو بزن. توی هوا هم نزن. یه جایی بگو که مخاطب ببینه. که مخاطب بخونه.
مگه تو کی هستی؟ کامل که نیستی که. باید یه سوپاپی داشته باشی که .... و بقیه ی همون حرفا که خودت بلدی :)

بنفسی انت.
پاسخ:
والا :)))
خود خدا هم اندازه یه قرآن حرف زد. دید بازم حرف برای زدن داره، برداشت حدیث قدسی هم فرستاد :))

روحی... :*
چقدر شما دو تا بانمک اید! :))))


+ آقای دکتر تذکر داده تابلو نکنم که آمار شما رو بهشون دادم. :)) لطفا شمام به روی خودتون نیارید. :))
تازه میخواستم یه جورایی نصیحت‌شون کنم با شما دوست شن. مخصوصا که هر دو اصفهان هم زندگی میکنید!! :)))

++ واقعا اینجا نمیتونم بهتون حسودی نکنم بابت آشنایی نزدیک با خانم روستا... :(
++ خودتون نخواید هم شلوغی میاد دنبال‌تون گویا! :) از خداتون هم باشه :)
پاسخ:
نه... خیالتون راحت... حواسم هست :)
 فعلاً که گویا قراره اول هفته‌ها ایشون تهران باشه و ما اصفهان. آخر هفته‌ها ما تهران باشیم و ایشون اصفهان. نصیحتشون کنید ما رو تحویل بگیرن. آقای دکتر دیگه ما رو قابل دعا کردن نمی‌دونن...

خانم روستا سال‌هاست برگشتن شهرشون و ما هم بی‌خبریم ازشون. هیئت علمی دانشگاه شیراز شدن. تلفن و ایمیلشونو بدم خدمتتون؟ :)
:))
من خودم بیشتر از همه محتاج دعام

زنده باشن خانم روستا.
بهشون بگم شماره‌تون رو از یه آقایی گرفتم که تازه متوجه شدم دوستِ دوست وبلاگی‌ام هستن؟ :)
ما شماره سیدعلی رو هم تا مدتها نداشتیم. البته الانم که داریم مزاحم نمی‌شیم که
فقط از دور دعا می‌کنیم سلامت باشن

خانم روستا رو هم همین‌طور
پاسخ:
سلام

دیدم مشتاقید، با خودم گفتم شاید سبب و واسطه‌ی خیر بشید که ما هم ازشون باخبر بشیم. شاید تو یه شبکه‌ی اجتماعی دیگه مشغول باشن :)

بله. دوری و دوستی و دعا.

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.