داستان وفاق
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۰۴ ق.ظ
هو/
گرگ و شتر بیوهای به دلیل بالا بودن اجارهها، یک خانهی مشترک اجاره کردند. هر روز صبح بچهها در خانه تنها میماندند و مادرها به دنبال تهیهی غذا میرفتند.
روزی که گرگ زودتر و دست خالی برگشته بود، یکی از بچهشترها را تکهتکه کرد و همراه بچههایش او را خورد. وقتی سر و کلهی شتر مادر از دور پیدا شد، گرگ زود جلو دوید و در حالی که سعی میکرد نگرانی را در تمام وجودش عیان کند، گفت: «هعی خواهر... یکی از بچههامون نیست.».
شتر با هول و ولا گفت:
«از بچههای من یا بچه های تو؟»
گرگ قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
«باز که از آن حرفا زدی! بنای ما بر وفاق بود. من و تو ندارد که! یکی از بچههای ما!»
شتر که هیچوقت این قدر قانع نشده بود، دیگر چیزی نگفت و زندگی همچنان به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد. فقط بدیاش این بود که هر چند وقت یکبار یکی از بچهشترها گم میشد؛ و شتر ناراحت و خون به دل میماند. اما چون عوضش وفاقشان سر جاش بود، چیزی نمیگفت.
آخرالامر که بچهها تمام شدند، نوبت مادر شتر رسید.
۰۳/۰۶/۲۸