هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دارم ادای عاشقی‌ات را درمی‌آورم» ثبت شده است

هو/

 

 
یک جایی از حرف زدن عراقی‌ها هم هست که دل برای آدم نمی‌گذارد. همان لحظه‌ی آخر جملات که لبخند می‌زنند، دستشان را به صورتت می‌کشند، خطابت می‌کنند حبیبی. اصلاً این حبیب یک عالمی دارد. چند بار نجوا کنید، ببینید دلتان چه می‌شود. انگار که حُبّ حبیب همان حَبّه‌ی دل باشد. دانه‌ای که در دلمان کاشته شده؛ بذر محبّت؛ بذر محمّد. مثل آیه‌های فتح؛ آن‌جا که به یهودی‌ها، به مسیحی‌ها، فخر می‌فروشد به تشریح امّت ما. از امّتی که تمثیل‌شان به کاشته شدن است و زراعت حبّه‌ها*. مثل آیه‌های نوح؛ همان‌جایش که می‌گوید اصلاً شما آدم نیستید که! دانه‌اید! میوه‌اید! بذر رشدکرده‌اید! یک چیز کاشتنی**... 
 

 

 

* مبارکه‌ی فتح/ شریفه‌ی 29
** مبارکه‌ی نوح/ شریفه‌ی 17
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر

هو/


یک؛
یک نفر هست که خدا به جانش قسم خورده1. یک نفر که حبیب خداست، محبوب خداست، اسمش محبّت است، اسمش محمّد است. یک نفر که خدا، خود خدا، وقتی به اسمش می‌رسد، صلوات می‌فرستد2.

دو؛
یک نفر هست که خدا نگرانش می‌شود. یک جایی همه چیز را کنار می‌گذارد؛ لحن وحی می‌شود ناز خریدنِ محض؛ می‌گوید طاهای من! محمدم! من نفرستادمت که این‌طور خودت را به زحمت بیاندازی‌ 3. می‌دانی خدا نگران یک نفر شود یعنی چه؟

سه؛
می‌نشست سر یک سفره، با کسی که قاتل دخترش (س) بود. فکرش را بکن! یک دختری داشته باشی که نور باشد، نور علی نور باشد، منشأ نور باشد؛ آن‌قدر خاطرش را بخواهی که صدایش کنی پاره‌ی تنم 4.  مرهم دردت باشد؛ پناهگاهت باشد؛ واسطه‌ی پناهت بشود به خدا 5. فکرش را بکن! تو می‌دانی چه کسی قرار است دست روی صورت دخترت بلند کند؛ چه کسی قرار است پهلوی دختر باردارت را بشکافد؛ چه کسی قرار است دینی که برایش استخوان خرد کردی را منحرف کند؛ چه کسی قرار است برادرت را دست‌بسته ببرد... فکرش را بکن که همه‌ی این‌ها را بدانی، ولی آن‌قدر نور محض باشی که این ظلمات را در نور خودت حل کنی. بنشینی سر یک سفره، غذا بدهی به آن خبیث؛ لبخند بزنی به رویش؛ به روی خودت هم نیاوری.
این معجزه‌ی بزرگ خدا نیست؟ این‌که خدا، خبیث‌ترین خلق خودش را هم‌زمان با نور محضش خلق کند و به همه نشان دهد که این نور، آن چنان شدید است که حتّی آن شدّت از خباثت را هم در خودش حل می‌کند...

چهار؛
به زبان فرانسه می‌شود:
"Je suis Muhamed"
به زبان خدا می‌نویسم امّا:
«اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»

 

 

 

 

1- مبارکه‌ی حجر/ شریفه‌ی 72
2- مبارکه‌ی احزاب/ شریفه‌ی 56
3- مبارکه‌ی طه/ شریفه‌ی 2
4- پیامبر (ص): فاطمة بضعة منّی (امالی شیخ مفید/ ص 260)
5- أعیذُکَ بالله یا أبتاه (حدیث کساء)

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۱ نظر

هو/


یک جایی از بزرگ شدن هم هست که دیگر نه رنجی وجود دارد و نه حُزنی. آن‌جا دیگر آدم خسته نمی‌شود. یک جایی که پر است از تبسّم. چهره‌ها عبوس نیست. پُر است از مُحبّت (ص) و مُحمّد (ص). یک جایی آن بالابالاها...
می‌دانی حضرت محبوب؟ من برای مقام و مرتبه‌ی خودم نمی‌خواهم بزرگ شوم. برای نمردن و همیشه زنده ماندن هم نمی‌خواهم. برای بهشت و لذّتِ هم‌نشینیِ با شما هم نمی‌خواهم حتی. آن‌جایی هست که قرآن می‌گوید «عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم*»، من به خاطر همین یک جمله می‌خواهم بزرگ شوم. می‌خواهم رنج نداشته باشم. نه برای خودم. می‌خواهم از رنج من، شما به رنج نیفتید. همین. فقط و فقط همین. نیّتم کوچک است؛ خودم کوچکم؛ کم است؛ 
می‌دانم... امّا کُمکم می‌کنید؟

 

 

* مبارکه‌ی توبه/شریفه‌ی 128

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر

هو/


یک؛
وقتی در خیال سیر می‌کنم، یکی از قاب‌های ذهنی‌ام این است: یک مکّه، یک محمّد (ص) که جلو می‌ایستد؛ یک علی (ع) که پشت محمّد قامت بسته؛ یک خدیجه (س) که پشت آن‌هاست. پشت و پناه آن دویی که پشت و پناه عالم‌اند. هیچ کسِ دیگری هم نیست. تصوّر رکوع و سجده‌ی این آدم‌ها، در آن روزهای اوّل، ابتهاجِ دلم می‌شود.

دو؛
به ظاهر، خیلی‌ها عیالِ حضرتِ صبر (ص) شدند؛ برخی به اضطرار و ضرورت، برخی به صلاح و مصلحت. به باطن، عالَم عیالِ اوست*. از میانِ این همه امّا، او (ص) فقط در وصف یک نفر فرمود: خدیجه، و کجاست دیگر مثل خدیجه...**

سه؛
یک روزهایی در بین روزها گم می‌شوند؛ یک انسان‌هایی در بین انسان‌ها. مثلاً روزی که پیامبرمان عاشقانه‌هایش را شروع کرد؛ مثلاً انسانی که مادرِ تمامِ دو عالَم (س) صدایش می‌کند: مادر.




پی‌نوشت: بساط عاشقی و پیوند دل از امروز شروع شد. از دهمِ اوّلین ربیع. روز وصلت پدر و مادرِ حضرت مادر (س).

 



* و وجدکَ عائِلاً، فأغنی (مبارکه‌ی ضحی/ شریفه‌ی 8)
** بحار/ج43/ص131

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۴ ۲ نظر

 

هو/
 
 
یک؛
زیارت اربعین که تمام شد زنگ زدم به محمدصادق. همین که برداشت با توپ پر گفتم: «معلوم هست کدام عمودی؟ دوباره گم شدیم از هم؟». دیدم خندید با حسرت. گفتم: «بهترینِ اربعینِ دونفره‌ی پارسالمان، کجاش؟». گفت: «آن‌جا که پسر عراقی بهمان گفت: «فلوس کثیر... و خندید به هر دوی‌مان». حسابی خندیدیم پشت تلفن، بعد آن همه اشک بعد از زیارت اربعین.
 
دو؛
آمدم وبلاگ. ستاره‌ی روشنش را همان‌طور خاموش و بی سر و صدا شکار کردم. دیدم از بین آن همه خاطره‌ی خنده‌دار و گریه‌دار، ماجرای پیرمرد اهل دل و بوسیدن تاول کف پایش را نوشته. الله‌اکبر از این پسر که دست گذاشته بود روی چه. با خواندنش یادم آمد، اشکم آمد، ذکر «هیچ بودن» گرفتم. خدا تمام وجود محمدصادق را «هیچ بودن» کند که بعد یک سال غفلت، این خاطره‌ی «هیچ بودن» را برایم زمزمه کرد.
بعد دیدم که «هیچ بودن» هم خودش یک نوع «بودن» است. گفتم خدا «هیچ نبودن»ش کند، «هیچ نبودن»م کند، «هیچ نبودن»مان کند دسته‌جمعی. رحمت خدا بر رفیق. رحمت خدا بر لب و قلم رفیقی که ذکر عدم از او جاری شود.
 
سه؛
حاج خانم برای ناهار قیمه‌ی حضرتی پخته. بوی قیمه‌های عزاخانه‌ی اباعبدالله (ع) پیچیده در خانه. اصلاً عالم به کنار، آدم به کنار، مادر این‌جا، این وسط سینه، - قلب اگر چشم داشته باشد - روی چشمِ قلب. خوب بلد است که بعد یک هفته غفلت و نبودن، با غذایش هم روضه‌خوان خانه شود، هم ذاکر اهل‌بیت برای دل غافل پسرش. بی‌تاب می‌کند آدم را با همین ریزه‌کاری‌هایی که فقط از یک مادر برمی‌آید.
 
چهار؛
پیش از اذان، از خستگی بی اختیار خوابم برد. خواب علی را دیدم. آمده بود همدان. گفتند می‌خواسته برود کربلا که نشده و مانده در پایگاه همدان. در خواب نفهمیدم اسم علی که آمد چه‌طور خودم را از تهران رساندم همدان. در همان عالم خواب زل زدم به چشم‌هاش که «آقای محترم! همدان کجا؟ شما کجا؟ می‌دانی چند وقت است ندیدمت؟» خیلی دستوری گفتم: «جمع کن برویم اصفهان ببینم!».
از خواب پریدم. عرق‌کرده و مشوّش. حکمت خواب علی برایم روشن بود؛ حکمت همدان ولی نه. 
نگاهم را به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم تا ببینم اذان شده یا نه. پیام آمده بود به این مضمون که سالگرد شهادت حاج حسین همدانی (حبیب بن مظاهر شهدای مدافع حرم) مقارن با اربعین شده، شادی روحشان صلوات. من اما تا قبل بیدار شدن نمی‌دانستم. متن پیامی آمده بود توی خوابم، در عالم رویا، شهود، مجردات، نمی‌دانم عالم هرچه. شاید هم عالم «هیچ نبودن» و «همه، او بودن».
 
پنج؛
لابد می‌دانید که مسلم بن عوسجه چه قدر رفیق بود با حبیب بن مظاهر. علامه‌ی شعرانی، یک جایی حوالیِ ظهر عاشورا را از نفس‌المهموم تصویر می‌کنند. آن‌جا که مسلم افتاده، نفس‌های آخر است، حبیب می‌آید کنار امام (ع)، بالاسر رفیق و می‌گوید: «من هم تا چند ساعت دیگر به تو ملحق می‌شوم، که اگر نمی‌شدم، می‌گفتم وصیتت را به من بگویی.». مسلم همان‌جا می‌گوید: «رَحِمک الله.». بعد دست امام را می‌گیرد و می‌گوید: «تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری‌اش کن تا پیش رویش کشته شوی.».
شما را به خدا وصیت را می‌بینید؟ رفیق، خودش که هیچ، رفیقش را هم «هیچ» می‌کند. همه چیز می‌شود امام، حتی وصیت دمِ آخرش.
علی جانم، محمدصادق، جعفر، محمدحسین، محمد، نوید، جواد، حمید، علیرضا، میثم و من، یک لشکر آدمی که به حرمت «رِفق» به هم گره خورده‌ایم؛ به حرمت «برادری»، برای «هیچ» شدنِ دسته‌جمعی با هم.
 
شش؛
یک جاهایی از ناحیه‌ی مقدسه را هم باید گذاشت کنار فرازهای مشلول. مثلاً همین که خواندی: «و أنت مقدم فی الهبوات، و محتمل للاذیات، قد عجبت من صبرک ملائکة السموات...»، قبل از این‌که از شدّت ماجرا بمیری، فوراً بخوان که: «یا رادّ یوسف علی یعقوب، یا کاشف ضرّ ایّوب، یا غافر ذنب داوود، یا من ربط علی قلب أمّ موسی، یا من بشّر زکریّا بیحیی...». 
وگرنه می‌میری. به خدا می‌میری‌ها. به سرعت هیچ می‌شوی. از ما گفتن.
 
هفت؛
استادمان می‌گفت یک قَسَمی هم هست که اگر در دنیا خرجش نکردید، برده‌اید. بعد توی سجده‌ی آخر نمازش همان قسم را خرج می‌کرد: «یا رب فاطمه، بحق فاطمه، اشف صدر فاطمه، بظهور الحجة».
چون سجده‌ی آدم‌ها جزء دنیا نیست. هر جا هیچ شد، دنیا نیست.
 
هشت؛
نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن
با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن
هفت دوری نیست حج ما فقیران، این طواف،
دورِ هشتم دارد و دوری به دورِ او زدن
 
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر