حرفهایی که هیچگاه و به هیچکس نمیتوانم بگویم - 2
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ق.ظ
هو/
همینطور بیهوا بیایی پشت در. همینطور بیهوا بیایم در را باز کنم. بگویی بیا. دستم را بگیری. ببری یک جای خیلی سرد. بنشینیم کنار هم. وسط حرف زدن، سرت را بگذاری روی پاهام و بگویی: میخوام خستگی در کنم.
سرت روی پاهام، چشمت توی چشمهام، دست بکشم بین موهات، دست بکشی روی صورتم. از گرمی دستت که میکشی به صورتم از خواب بیدار شوم. +
سه روز است میگویم این روزها جایت خیلی خالی است. از حجم دلتنگیام، از زمزمههای دلم میدانستم وقت خواب دیدن است. ممنون که زود به زود به خوابم میآیی؛ خیلی بیشتر از زمانهایی که در بیداری همدیگر را میدیدیم. من اصلاً بهخاطر دیدنت در خواب، هر روز خودم را تا سرحدّ مرگ خسته میکنم؛ آنقدر که ناخودآگاه خوابم ببرد. دیگر قِلِقش دستم آمده. تو در خوابهای بیاختیار میآیی؛ نه خوابهایی که به میل و ارادهی خودم میروم. کاش امّا منظورت را هر بار میفهمیدم. کاش تعبیر کارهات، نگاههات، حرفهات را برایم میگفتی. کاش فاش بودی. کاش سردرگمتر از الآنم نمیکردی.
+ ما لا یُحکی؛ یبکی.
(آنچه بیان نشود؛ اشک میشود.)
۹۹/۰۹/۱۳
ان شا الله اینها رو در بیداری هم ببینی...
من معتقدم خواب آدما، بناست اسرار وجودی خود آدما رو نشونشون بده...
علت اینکه میگن هر خوابی رو برای هر کسی بیان نکنید شاید همین باشه... سر باید مکتوم بمونه...
من برداشتم اینه که شما خیلی دلتنگ خودت هستی... همون خودِ فطری و اصیل...
و این طلب رو دارن اینطوری نشونتون میدن...
خب حالا من یه نعبیر بدجنسانه و شیطنتانه بکنم:
دارید به تاهل نزدیک میشید :)))