هبوط

خیالک فی عینی،
و ذکرک فی فمی،
و مثواک فی قلبی،
فاین تغیب؟!

آخرین نظرات

هو/


قطعات کارمان را تکه‌تکه می‌کنیم. هر تکه‌اش می‌رود یک طرف. یک‌جور که هیچ‌کس جز خودمان نمی‌فهمد دارد چه‌کار می‌کند. کار را می‌فرستیم پایین، بین کارگاه‌ها/کارخانه‌ها، و خودمان از آن بالای هِرَم پخش شدنش را نظاره می‌کنیم. گاهی هم می‌رویم پایین، بین آدم‌ها. آدم‌هایی که اسم‌شان کارگر است، رسم‌شان بندگی. سرِ ظهر که می‌شود، کار و بار را کنار می‌گذارند و می‌روند به استراحت، نماز، ناهار. خیال‌شان راحت است. می‌دانند از یک جایی که آن‌ها نمی‌دانند کجاست، برنامه‌ها چیده شده. برخی هم که ساده‌تر و باصفاترند، تصور می‌کنند که کارها را سرکارگر یا صاحب کارگاه/کارخانه‌شان چیده. بی‌خبرند از کارفرما و طرّاح و کارگردانِ اصلی ماجرا. اما هر چه باشد، خیال‌شان راحت است. یک پیچ باید محکم کنند، یک مُهره باید ببندند، یک پُتک باید بزنند، یک جوش باید بدهند. با خیال راحت می‌کنند و می‌بندند و می‌زنند و می‌دهند. فقط نقش خودشان را می‌بینند. فقط دغدغه‌ی کار خودشان را دارند. فارغ‌اند از غمِ مونتاژ و نگرانیِ طرح اصلی و غصّه‌ی پایانِ پروژه. سر ماه هم خاطرشان جمع است که دستمزدشان پرداخت می‌شود. گاهی کم و گاه زیاد. و حتماً گاهی وقت‌ها با تأخیر. در سختی غر می‌زنند، اما قهر نمی‌کنند؛ چون نان‌شان را وابسته به صاحب کارگاه/کارخانه می‌بینند و خودشان را عیال او. قهر نمی‌کنند، تا زمانی که امیدشان از صاحب‌کارشان قطع شود؛ یا یک صاحب‌کار بهتر پیدا کنند و بروند پیش او. اما تا زمانی که امید دارند به صاحب‌کار فعلی، مشغول‌اند. تا وقتی که جای بهتر و صاحب بهتری نیابند، بیخ ریش همین صاحب‌اند. حتی اگر گاهی دستمزدشان کمی دیر و زود یا کم و زیاد شود...

مشغول‌اند. مشغول‌اند با خیال راحت. برایشان مهم نیست که کار قرار است به چه نتیجه‌ای برسد. فقط می‌دانند که باید یک پیچ محکم کنند، یک مهره باز کنند، یک پُتک بکوبند، یک قطعه جوش دهند. این‌که این پیچ و مهره و پُتک و جوش‌ها چه می‌شود، به آن‌ها ربطی ندارد. مطمئن‌اند که بالأخره قرار است آخرش یک چیز خوبی بشود. مطمئن‌اند به کارگردانی که پشت صحنه به آن‌ها گفته تو فقط پیچ را محکم کن، مهره را باز کن، پُتک را بکوب و این را به آن جوش بده. فقط جوش می‌دهد، به قامت یک جوش‌کار؛ یک کارگر. مطمئن است که نقشه‌ای در کار است و نقشه‌کش حاذق. کارگر فقط وظیفه‌ی کارگری‌اش را انجام می‌دهد. 


اسم‌شان کارگر است و رسم‌شان بندگی. مثل من، مثل تو. مثل ما که فقط عَمَله‌ی خداییم. پیچمان را محکم می‌کنیم. دغدغه‌مان فقط همین محکم شدن پیچ‌هایی است که صاحب کارخانه به ما واگذار کرده. در کارِ کارفرما که هیچ، حتی در کار صاحب کارخانه هم دخالت نمی‌کنیم. ما فقط مشغولیم. مشغولیم با خیال راحت. با اعتماد کامل به کسی که کارگردانی و طرّاحی و نقشه‌کشیِ اصلی فقط در ساحت اوست. ما، خیلی هنر کنیم، صاحب کارخانه‌مان را بیشتر بشناسیم، تا شاید به واسطه‌ی او، راهی پیدا کنیم به کارگردانِ اصلی.
من و تو، باواسطه یا بی‌واسطه، فقط عَمَله‌ی اوییم و مأمور به کوبیدن پُتک. یک عمله با خیال راحت، و مطمئن به این‌که هر چه‌قدر هم که پیراهنش روغنی شود و دستگاه و ابزارش خراب، آخر ماجرا خوب تمام می‌شود. مطمئن به این‌که آخر این پیچ پیچاندن‌های تک‌به‌تک و دو‌به‌دو، یک اتفاق خوب می‌افتد.
ما، عَمَله‌ایم. عَمله‌ای که غذای ظهرش را صاحب کارخانه می‌دهد، بیمه‌اش با صاحب کارخانه است، دغدغه‌ی دستمزد آخر ماه هم ندارد. دستمزدی که گاهی زود می‌شود و گاهی با تأخیر، گاهی کم می‌شود و گاهی زیاد. و کاری که سخت می‌شود یک روز، و آسان می‌شود روز دیگر. سخت اگر شود، بنده‌ایم؛ آسان اگر شود، بنده‌ایم. مگر آن‌که از مولایمان ناامید شویم؛ یا مولایی بهتر از او بیابیم.


+ کُجا رَوَم که دِلِ مَن، دِل از تُ برگیرد؟!
بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر

هو/

 

 

محمد روفرش‌باف +، به قول خودش، این چند ساله پیگیر کتب و سخنرانی‌های آقای طاهرزاده بوده. برایش از اربعین چند سال پیش گفتم که - به قول دکتر صدیق: از کَرَمِ مولا - با ایشان رفیق طریق شده بودیم. گفتم که برخلاف بچه و بزرگ که تا می‌رسیدند، می‌گفتند «استاد» و مثل یخ وامی‌رفتند، پررویِ منتقدِ درونم بیرون زد. نهایتِ ادب و فصاحت و بلاغتم را به کار گرفتم که بگویم:

«مقایسه‌ی ایده‌آل‌های جمهوری اسلامی در نظر، با خراب‌کاری‌های مدرنیته در عمل، در برخی کتابهایتان، شاید کار صحیحی نباشد. فکر با فکر باید تطبیق شود، و فعل با فعل. ضمن این‌که قابلیت اجرای نظریه‌ها، خودش یک معیار است؛ و اگر به هر دلیلی نظریه‌ها در کشور قابل اجرا نباشند؛ مردودند.».

نفس سردم را در مقابل نفس‌های گرم همراهان‌شان که حیرت‌زده بودند، بیرون دادم که:

«حداقلِ انصاف این است که سعی کنیم جمهوری اسلامیِ عملیِ فعلیِ سی و چند ساله (آن روزها هنوز چهل ساله نشده بود) را با مدرنیته‌ی عملیِ سی و چند ساله مقایسه کنیم.».

و آخرش گفتم:

«شاید ناجوانمردانه باشد اگر متن مدرنیته را زندگی نکرده باشیم و به قیاس با زندگی در بطن جمهوری اسلامی، مردودش کنیم.».

همین نقدهای خامِ یک دانشجوی یک‌لاقبا که در مقابل تمجیدهای دیگران از ایشان قرار گرفت، شروع رفاقت ما با حاج اصغر طاهرزاده شد تا به امروز؛ به کَرَمِ مولا. نقدهایی که گاهی بین صفحات کتابهایشان نوشتهام.

 

این خاطره با محمد روفرش‌باف، مقارن شد با یک اتفاق دیگر. از میانِ بچه‌های گروه حدیث کساء بلوک‌های دکترای خوابگاهِ داخلِ دانشگاه، مجتبی را آن سال در میان همراهان و ارادتمندان آقای طاهرزاده در پیاده‌روی اربعین دیده بودم. این رفیقِ انقلابیِ اهل کسای ما، گاهی همه چیز را به سبک استاد بزرگوارش با منطق کامل و جامعی به نقد می‌کشد. اما گاهی آن چنان می گوید، انگار که همه‌ی ما  - گرچه به شدت قابل نقدیم - داریم با سیاست غربی و ضدّ جمهوری اسلامی و ضدّ عدالت و ضدّ ایرانی عمل می‌کنیم. مثلاً همین چند روز پیش آمد به خاطر اطلاعیه‌ی امور خوابگاه‌ها مبنی بر تعلق خوابگاه مشروط بر تسویه حساب فوری، یک متن بلندبالا نوشت که این چه کاری است در این شرایط می‌کنید؟ چرا دانشجو باید در این شرایط کرونا پول بدهد؟ و الخ.

علی - که مشاور دانشجوییِ معاون دانشگاه و از آن مهم‌تر یکی از اعضای  گروه حدیث کسای خوابگاه است – رسید و در چند جمله برای پاسخ به طومار اعتراضی و منتقدانه‌ی مجتبی عیناً نوشت: «ظاهِرهُ أرجح مِن باطنه. در ظاهر [مسئولین امور خوابگاه برای تراز کردن امور اداری و مالی‌شان] میخوان بگن ما [طبق قوانین] اعلام کردیم، ولی خوب بعدا میگن نشد و [دانشجوها] پرداخت نکردن.».

و همین توضیح ساده، یک طومار نقد و نصیحت و قضاوت و دل‌سوزی و برداشت غلط مجتبی را به باد داد و گفت که اتفاقاً حال دانشجو را می‌فهمیم و کسی هم از شما پول نمی‌گیرد.

 

مقام نقد و نظر، بسیار عزیز، غیر قابل اجتناب و حتی وظیفه است. اما به نظر بنده، یکی از اصلی‌ترین مشخصات نقد سازنده، به جز انصاف و در نظر گرفتن شرایط و دیگر موارد، این است که از لب و دهان آدمی بیرون بیاید که به شرایط عملیاتی و عملکردی هم واقف باشد. وگرنه هر کدام از ما یک جنبش عدالت‌خواهیِ بالقوه، و یک طلبه‌ی خوشفکرِ منبرنشینِ درون داریم که می تواند هر روز و برای هر موضوعی «باید باید» راه بیاندازد، بی آن‌که هیچ‌کدامشان واقع‌بینانه و قابل عمل باشد.

 

علاوه بر همه ی این موارد، به عنوان یک آدم اجرایی و مدیریتی در سطح بسیار خُرد این مملکت که در حال کسب تجربه است، عمیقاً معتقدم که یکی از عیوب پنهان بزرگ کشورمان در حال حاضر، این است که بسیاری از شعارها و نظریه‌هایی که با آن انقلاب شده، یا اساساً امکان پوشیدن جامه‌ی عمل ندارند، یا در سطوحِ مفسرین این نظریات هیچ برنامه‌ی عملی مناسب و قابل اجرایی ارائه نشده است. بیشتر نظریات ایرانی - اسلامی ما فقط نظر است و بر روی شعارها و «باید باید»ها استوار شده. قشری که موظف به تبیین و تفسیر و ارائهی راه و روش عملیاتی کردن این نظریات بوده، اکثراً فقط بر روی تبلیغ و گسترش نظریهها متمرکز شده است. متأسفانه فضای مجازی هم به گفتنهای ما افزوده و بسیاری از ما را صاحب «گفتمان»ِ خودمان کرده‌ است. تأسف بیشتر، آن‌جا که داریم به «قاعدین»ی تبدیل می‌شویم که قعود و حرف و نظر را به «جهاد» نسبت می‌دهیم و گمان مجاهدت داریم. اگرچه که تبلیغ و سخن، بخشی از جهاد و قیام است؛ اما وقتی به سمت عمل نرود، سوی قعود سوق میدهد. عقیده و نظر بنده این است که مبانی اسلامی، بیش از آن‌که به مبلّغ نیاز داشته باشد، به مفسّری نیاز دارد که برای مفاهیم انتزاعیِ موجود در کتب بزرگ و بزرگان ما، برنامههای عینیت‌بخشِ معقولِ قابل اجرا ارائه کند.

 

گرچه گفتن و شنیدن و روشن کردن اذهان و عقلها، امری لازم است، اما کافی نیست. وقتی همه چیز بر گفت و شنود متمرکز شود، به قول سعدیِ جان باید گفت: به عمل کار برآید، به سخندانی (رانی) نیست. به تجربه می‌گویم که راه نفوذ به قلوب، از راه گفتنِ محض، در ابتدا آسان، اما در ادامه دشوار است و کم‌دوام. باور نمی‌کنید؟ به تماشای سخنرانِ حاذقی که مسئولیت ریاست دولت این کشور را بر عهده گرفته، بنشینید. حرف و نظریه، به مرور زمان، قدرت پیشروی محدودتری از عمل عینی دارند. گرچه گوش به قلب نزدیکتر است، اما ابراهیم (ع) که با گوشش وحیِ معاد را استماع میکرد، از یک جایی به بعد از خدا خواست که أرنی کیفَ تُحیی الموتی،...، لیطمئنّ قلبی*. پس باید از گوش وارد شویم و با چشم و حسّ تثبیت. یا دقیقتر آنکه با عقل وارد شویم و با قلب تثبیت. حال آنکه ما عادت کردهایم در گوش مخاطب و عیال و ولی نعمتمان بمانیم.

 

 

+ آن شب به محمد روفرش‌باف، آیت‌الله حائری شیرازی را به عنوان نمونه‌ای از عالم عاملِ منتقدِ فهیم معرفی کردم. فردی که برای عینیت بخشیدن به آیه‌های کلامِ خدا، برنامه داشت. اگر می‌گفت عدالت، در کنارش برنامه‌ی قابل اجرا می‌داد و خودش هم از مرحلهی تبیین، وارد میدان عمل میشد. اگر می‌گفت غرب بد است، کنارش راهکار عملی برای خوب شدن می‌داد. این بود تفاوت ایشان با سایرینی که بنده میشناسم.

به نظر می‌رسد که انقلاب اسلامی و حتی جنبشهای ملیگرا، به حدّ کفایت، نظریه‌پرداز و «باید باید»بکن دارند. پیشنهاد بنده این است که در این شلخته‌بازار نقدها، به نظرات آدم‌های عملیاتی بها بدهیم؛ نه به نظریه‌پردازهایی که سال‌هاست مشغول‌اند و میدان جنگ‌شان فقط اذهان و عقل مردم بوده.

 

این مسئله را مطرح کردم، چون می‌بینم که موضوع بحث بسیاری از وبلاگ های مفید هم از جنس بکن‌بکن و انتزاع است. بر روی این بخش از زمین خدا اهل عمل بسیار است، مبناشناس هم بسیار. این کشور اما مبناشناسِ اهل عمل کم دارد. فردی که هم خوب بفهمد، هم فهمش را خوب به منصه‌ی ظهور بگذارد. نمونهای که عیناً نشان بدهد و بگوید من در حد بضاعتم کردم و شد؛ شما هم بکنید، به امید خدای سبحان میشود.

 

از آن طرف ماجرا هم فقط چند جمله به خودم عرض می‌کنم. بیا درباره‌ی همه چیز حرف نزنیم. ما، آدمیم، نه آچار فرانسه‌ی علوم انسانیحرفِ قطعی زدن و نقدِ قطعی کردنِ آنچه بدان علم صحیح یا جامع نداری، تقوایت را با یک تق، وا می‌کند.

 

 

 

* مبارکه بقره/ شریفه 260

 

 

 

پینوشت: من، سالهاست که آدم این مدل حرف و حدیث و بحث‌ها نیستم. بیشتر مینشینم به تماشا. نمیدانم چرا نوشتم. امید که به خطا نرانده باشم. امید که بار اول و آخر باشد.

 

 

 

فیلم:

به فرزندان خود شنا، سوارکاری، تیراندازی و موشک‌پراکنی بیاموزید؛ بلکه کمی هم از دروس نظری به وادی عمل بیایند :)))

 

 

 

 

 

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۵ ۴ نظر

شاید آن قدر از گفته‌های ناتمام لبریز شده‌ام که این همه ناگفته‌های تمام سرریز می‌شود. بغضی که از نگفتن‌ها در گلویم رسوب کرده و حالا نمی‌گذارد سر حرفی را باز کنم. حرفم که می‌آید، باید دست کنم در گلویم، بغضم را کنار بزنم، شاید صدایی از آن اعماق بالا بیاید. نوشتن اگر نبود چه می‌کردم؟ 

از آن وقت‌هایی است که از خودم می‌پرسم من این‌جا چه می‌کنم؟ همین‌طور بی‌اراده دراز کشیده‌ام و زل زده‌ام به سقف، به در، به دیوار، به هر چه در کادر چشمم جا شده. یک ساعت است که وضعم همین است. بی‌حرف، بی‌بهانه، دارم گریه می‌کنم. بی‌اختیار و بی‌دلیل «یا من ارجوه» می‌خوانم با تصویر رفیق گفتن و رفیق نوشتنت؛ تا امیدوار بمانم.
جناب آقای رفیق!
شما به چه حقی به خودت اجازه می‌دهی برای من این کلمات را بنویسی؟ با این لحن. با جملاتی که هر چه‌قدر سعی کنی کتابی باشد، صمیمیت محض است. اصلاً مگر من حسابدار بعد مرگ شماهام که هر کدام‌تان هر چند وقت یک بار این طور پیام می‌دهید؟ چرا کسی به فکر من نیست؟ چرا به حال و روز من فکر نمی‌کنید؟ چرا پیش خودتان گمان نمی‌کنید که از طلوع آفتاب فردا تا خودِ شنبه، من هر روز، روزی هزار بار می‌میرم؟ چرا داری از برنگشتنت برایم می‌گویی؟ این همه آدم. چرا من؟ چرا من باید «و ان یکاد»خوانِ رفتن‌های شماها بشوم؟ چرا همه‌ی شماها می‌خواهید بروید پیش خدا و من بمانم و به امورات نصفه و نیمه‌ی دنیایتان برسم؟ چرا فکر می‌کنید تحمل دنیای بعد از شماها را دارم؟ هر هفته یک برنامه؟ هر شب یک نفرتان؟ هر بار فقط من؟ علی و محمدرضا کم بودند برایم؟ چرا من جناب آقای رفیق؟ :(


+ این‌ها را در جوابت باید می‌نوشتم، نه آن‌هایی که نوشتم. من به گور تک‌تک‌تان پا می‌کوبم اگر زودتر از من بروید. به جانتان قسم. همین.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

هو/



اخیراً در مطالب یک وبلاگ‌نویس خواندم که ازدواج را به پدافند غیرعامل تشبیه کرده بود. من هم برای تشویق محمدحسین به ازدواج، آمدم همان‌ها را تحویلش دادم. گفتم زن گرفتن، عین پدافند غیرعامل است. گفتم یادت می‌آید قبل‌ترها وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم، پدر و مادر می‌گفتند پول‌هایت را در کیف و جیب‌هایت تقسیم کن؟ می‌گفتند اگر دزد یک جیبت را زد، همه‌ی پولت همان‌جا تلمبار نباشد تا به خاک سیاه ننشینی. گفتم این اصل اساسی مدیریت سرمایه و منابع است که پاشنه‌ی آشیل نداشته باشی.
گفت ربطش به ازدواج چیست؟
گفتم وقتی مجرد باشی، همه چیزت می‌شود درس یا شغل یا کار فرهنگی یا هر چیزی که خودت را مشغول کرده‌ای. اگر درس یا کار را از تو بگیرند، بی‌معنا می‌شوی؛ چون تک‌بُعدی بوده‌ای.
اما ضمن درس، زن که می‌آید، لاجرم کار هم باید بکنی. کار فرهنگی ـ تربیتی هم که معطوف به خانه و خانواده می‌شود. کمی بعدش بچه هم می‌آید. فشار خیلی زیاد می‌شود، اما منطقاً ارزشش را دارد. بچه اگر رفت، زن و کار هست. بی‌کار اگر شدی زن و بچه هست. زن اگر مُرد، بچه و کار هست. منابعت تقسیم شده و یک شبه نابود نمی‌شوی.

گفتم محمدحسین جان! منطقی‌اش این است که ما دو راه داریم: یا باید در خدایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌رود ذوب شویم؛ یا مدیریت منابع داشته باشیم.
بعد گفتم ذوب و فنا شدن در خدا هم بدون ازدواج خیلی خیلی سخت است. فقط یک راه می‌ماند...
گفت پس خودت چرا؟
در پاسخش سر به زیر ماندم.
و شاید سرم تا ابد به زیر بماند.



+ حالم از خودم با این نگاه ابزاری به زن و نگرش منطقی به مقوله‌ی ازدواج به هم خورد. نمی‌دانستم بلدم این همه منطقی و حساب‌گرانه حرف بزنم. راستش هیچ اعتقادی به حرف‌هایی که زدم ندارم. هم اعتقاد ندارم؛ هم هیچ‌کدام از تدبیرهایم هیچ‌وقت نشده. دودوتاهای من در زندگی هیچ‌گاه چهار نمی‌شود. کاملاً بی‌اراده‌ی من یک بار می‌شود صد، یک بار دیگر می‌شود صفر، گاهی حتی منفی. زندگی من، بی‌آن‌که بخواهم این‌طور شود؛ خودش شده. نمی‌دانم و نمی‌فهمم چرا. اما بار و بالم را سبک کرده. مثل حرم این کریمه‌ای که امشب مِن حیثُ لایحتسب آمد و شد.

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر

هو/

 

 

دوباره کم‌کم سر و کلّهی سگ سیاه افسردگی دارد در وجودم پیدا میشود. این روزهای انتخاب رشتهی کنکور که دوست و رفیق و آشنا تماس میگیرند؛ یکی میپرسد ارزشش را دارد بچهام را بفرستم تهران؟ یکی میپرسد بین برق و کامپیوتر و مکانیک و عمران کدام؟ پدری میپرسد خبر داری جوّ فرهنگی دندانپزشکی چه طور است؟ دیگری میپرسد به نظرت امسال بروم دانشگاه یا یک سال پشت کنکور بمانم؟
و من میانِ پرسوجوی این طفل معصومها و خانواده‌های نگران‌شان، می‌روم به ده ـ پانزده سال قبل. به وقتی که من هنوز بچه مدرسهای بودم و تو کنکورت را داده بودی. به وقتی که آمدی گفتی «میخوام خلبانی بزنم، اما مامانم میگه سقوط میکنی میمیری.». به وقتی که خندیدم و گفتم «مامانتو ولش کن... تو برو، منم میام پشت سرت. همهی مامانباباها همیشه نگرانند
»...
به وقتی که سقوط کردی. به وقتی که بین زمین و آسمان، پرّهی هلیکوپتر از جایش جدا شد و آمد و سرت را جدا کرد. به وقتی که همراه هلیکوپتر آنچنان به زمین کوبیده شدی و در زمین فرو رفتی که باید زمین را می‌کندند تا به تو برسند. به وقتی که آتش گرفتی و سوختی...

من نمی‌دانم سَر بُریده شدن، تکهتکه شدن، دفن شدن، آتش گرفتن و سوختن، این همه را چهطور یکجا و با هم به دست آوردی. فقط روزی هزار بار میگویم که کاش لال شده بودم آن روز. کاش میگفتم حرف، حرف مادرهاست. کاش گفته بودم به خاطر مادرت نرو. کاش به سهم خودم نمیگذاشتم بروی.
و کاش حالا که رفتی، من هم پشت سرت بیایم...

علی جانم؛

فدای خودت که هیچ؛
فدای خندههایی که از لبت جدا نمیشد...

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۱ ۰ نظر

هو/

 

 

نوشته بود «صبر» اسم یک گیاه تلخ است. گیاه خیلی تلخ. آن قدر که اصلاً نمیتوانی در دهانت نگهش داری. همین که زیر زبانت میرود، ناخودآگاه یا فرو میدهی، یا تف میکنی!

حالا یک نفر پیدا شده که مدام به تو صبر تعارف میکند. نه فقط تعارف، که صبر را با دست خودش می‌گذارد در دهانت و تماشا میکند که برای نگه داشتنش در دهانت چه کارها که نمیکنی. شاهکار کردهای اگر بتوانی در دهانت نگهش داری. ولی او راضی نمیشود به این که فقط تلخیاش را تحمل کنی. انتظارش خیلی بیشتر از این حرفهاست. قشنگیاش به این است که انتظار دارد صبر را «قشنگ» در دهانت بگردانی؛ نه با حالت چندش؛ نه با لب و لوچهی آویزان...

«صبر» را فقط «صبر» از تو نمی‌خواهد. صبر را از نوع «قشنگ» می‌پسندد. ناسلامتی خداست. جمیل است و جمال را دوست دارد*. همان جا که به پیامبرش می‌فرماید: «صبر کن؛ از آن صبرهای جمیل**» ...

بعدترش نوشته بود صبرِ جمیل، صبرِ بی‌گِله و شکایت است؛ بدون غرغر. دربست باید مخلص تلخیاش باشی. زیر تلخیها فقط جای دستوپا زدن ِشاکرانه است؛ نه جای مناجاتالشّاکّین. بعد لبخند زده بود که اتفاقاً حق داری غرغر کنی. حق داری مناجاتالشّاکّین بخوانی. اما به شرط اینکه تمام غرغرها و شکایتهایت را ببری پیش خودش. صبر را گذاشته در دهانت تا بروی پیش خودش شکایت کنی. بروی شکایتش را به خودش بکنی. تو شاکی باشی، اما قاضی خودش باشد و متّهم هم خودش. میگفت دلش برایت تنگ شده. وقتی دلتنگ میشود از این کارها میکند. از این کارهای «اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا جام مرا بشکست لیلی***»طور.

می‌گفت ناسلامتی حداقل چند صدهزار سال است که حال میکند از این اوضاع و احوال. به قول رفیق، خیلی بیپدر است: خدا.

 

 

 

 

* عنوان: از صائب است به گمانم. همان‌جا که میگوید «دنبال بیقراری دل سر نهاده‌ام...»

** قال الرّسول (ص): انّ‌الله تعالی جمیلٌ و یحبّ الجمالَ. (کنزل‌العمّال/ 17166).

*** فاصبِر صَبراً جمیلاً. (مبارکه معارج/ شریفه 5)

**** از جناب جامی باید باشد قاعدتاً؛ و نه از نظامی.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

هو/

از صبح که بیدار شدم، بوی شما می‌آمد. حتی صبحانه‌ی امروز هم چای ـ نبات‌زعفرانی‌هایِ دیار شما بود. اصلاً بگذارید برایتان تعریف کنم که امروز از همان اولش روز شما بود.
صبح، بنا به عادت هر روز، بسم اللهِ کار را با گزارش‌خوانی شروع کردم. گزارشِ سوانحِ دیشب تا صبح که من خواب حرم شما را می‌دیدم. «ائرواسپیس تاک» ِامروز را مرور می‌کردم و گزارش‌های دیشب و دیروز عصرِ شلوغ را یکی‌یکی از جلوی چشم‌هام می‌گذراندم تا رسیدم به پرواز ارباس A310 ایراناِرتورِ شماره ی 960 دیشبِ تهران - مشهد. به مسافران شما، به زائران شما، مجاوران شما... به آدم‌هایی که عطر شما را آوردند پاشیدند به امروزِ من. یکییکی فیلمها و اسناد پرواز دیشب را جدا کردم و مثل دیوانهها به تماشای هزاربارهی هر کدام نشستم. که قصهی دلتنگیِ ما حالا دیدنی شده و «کار جنون ما به تماشا کشیده است/ یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی*»...
حوالیِ ذکرِ شما بودم که در یکی از اسناد تصویری، مردِ مسافرِ دیارِ شما گفت «دمای هوای این‌جا فکر می‌کنم یه چیزی حدود شصت درجه باشه**». به این‌جا که رسید، ذکر شما هم به کربلا رسید.
آهای آدمهایی که دیشب به هوای مشهدالرضا از تهران پریدید و 30 دقیقه بعدش در مهرآباد، ترسِ فرودِ اضطراری را تجربه کردید! آهای زائرهای جاماندهی امام رضا که گرمای درون کابین مستأصلتان کرده بود! آهای گرماکشیدههای ترسیده!
شما روضهی باز امروز من بودید. روضهی مشهد - کربلای منِ بیپناهِ دلتنگِ این روزها.
نقص فنی پرواز دیشب برای من اشک بود و حسرت و دلتنگی.
و باز هم اشک و اشک و اشک.

 

* از فروغی بسطامی.

** ثانیهی چهاردهم در فیلم (حجم حدود 7 مگ). +

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر

هو/

 

 

محمد محو تماشای قابی شده بود که پیرترین جنگنده‌ی افسانه‌ایِ ایران را در کنار جوان‌ترین هم‌نسلش قرار داده. لبخند روی لب و کلمات منقطعش گواهی می‌داد به این ماجرا.
من اما به سِیرِ خودم می‌اندیشیدم. به قدم‌هایی که برداشته می‌شود؛ چه با نیسان آبی، چه با پای پیاده، چه با پیشرفته‌ترین فناوریِ پرنده‌ی ایران. می‌اندیشم به قدم‌هایی که بوی نور می‌دهند؛ که «و لایَطئون موطِئاً یغیظ الکفّار... إلّا کُتِبَ لهم به عمل صالح*».


+ قدم‌هایی به قیمت خواب آرامِ یک ملّت.

 

 

* مبارکه‌ی توبه/ شریفه‌ی 120

 

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر

و شاید یک روز به ‌حرمت همین چهل روزی که بر شما گذشت، اسم دخترم بشود «ضُحی». + [کلیک]

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۹ ۰ نظر

هو/



به رسم دوشنبهشبهای خوابگاه، مفاتیحبهدست منتظر بچههای هزارگوشهی ایران نشستهام تا حدیث کساءمان، که حالا و با وجود کرونا مجازی - حقیقی شده، را شروع کنیم. نشستهام و نمیدانم چرا جوشن کبیر جلوی چشم‌هام گشوده شده. بین هر دم و بازدم، در دلم اسمهایت را می‌خوانم و غرق در حبیبت می‌شوم که جوشنش هزار اسم تو بوده. در خلوتم پرسه میزنم که از راه میرسد و میپرسد چه کار میکنی؟
میگویم دارم یکتایی خدا را از راه خودم اثبات میکنم.
میگوید مقالهاش را که چاپ کردی خبرم کن.
میخندد؛
میخندم.
و من درمیان هزار اسمی که فقط برازندهی توست، به دنبال هزارویکمین اسم همتراز هستم، که اگر خدای دومی وجود داشت، لایقش میشد.
نیست،
نمیشود،
تو همانی که جز تو کسی نیست.
نه آنکه فقط شریک نداشته باشی،
که تویی و جز تو کسی نیست.

بی‌نام/ قابل انتقال به غیر
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر