هو/
از ساختمانهای روبرویی که میگذرم، سربهزیر میشوم. عکسهای یکبهیکشان را بنر کردهاند در ورودی ساختمانها. محل، زیادی شهید داده. اینجا، جای ما نیست. زیادی شهیدپرور است. کاش بشود زودتر برویم یکجای زمینیتر.
حتی نای رفتن به مسجدمان را هم ندارم. آنقدر این چندشهیدِ محل را در گوشهگوشهی مسجد در چشممان فرو کردهاند که آدم چند رکعت شرمندگی میخواند به جای نماز. از همان دمِ در، بعد یکماه، از یادمانشان خون تازه میچکد. کور شود آنکه بوی خون را نشنود!
همسر علیآقا گفته بود غسل شهادتش را که کرد، حتی جورابهایش را هم نپوشید. گذاشت در جیبش و باعجله رفت.
وجه اشتراک تکبهتکشان غسل بود و عجله. برعکس منی که انگار هیچ عجلهای ندارم...
راستش را بگویم؟ من بین همه فقط برای حاجی گریه کردم. نه به خاطر تهمتهای هواپیمای اوکراینی که هنوز هم در همین همسایگی بلاگستان و غیر آن، اهل حسابکتاب به او میچسبانند تا دودوتایشان بشود چهار و راحت شود مغز حسابگرشان. نه... اصلاً... حاجی لات محل بود. بچهی قزوین که از این چیزها دردش نمیگیرد. البته به قول معین: قزوین، بچه ندارد!
دلم برای حاجی سوخت، آنجا که دلش شهادت نمیخواست. اصلاً توی سیستم حاجی این سوسولبازیهای شهادت و این چیزها جای نداشت. آخرش امّا تسلیم تقدیر شد.
بگذریم...
آهای خدایی که یکی هستی! آهای تویی که یکی هستی و غیر تو هیچ هم نیست!
ما اسماعیل خوبی نشدیم. اسماعیل خوبی هم نمیشویم. ما را ابراهیم (ع) کن که هوای بتشکنی در سر داریم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.