خانهای که نیست؛ کسی که توی زندگیام نیست.
سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ق.ظ
هو/
پریروز رفیق گفت سهشنبه حقوق میدهند. بعد گفت البتّه حقوق مهرماه را. یکهو با خودم گفتم بروم ببینم چهقدر مانده. دیدم کمی بیشتر از چهل هزار، خیلی کمتر از پنجاه هزار. پیش خودم گفتم باید بروم یک قالب پنیر و دو تا نان سنگک بگیرم بیاورم خانهای که نیست؛ بگویم این دو روز را با همین باید سر کنیم به کسی که توی زندگیام نیست.
خیلی وقت بود، شاید از اوایل دورهی کرونا، که اسکناس به دست نگرفته بودم. پریشب، بعد اذان، همهی حسابم را تا جایی که میشد نقد کردم. پیاده برمیگشتم، شام نخورده، رسیدم به فلافلی، که پسر آمد جلوم؛ با دوچرخهاش، با بازیافتهایی که تلمبار کرده بود روی دوچرخه. گفتم شام خوردهای؟ گفت نه. خواستم بگویم من هم؛ میآیی با هم بخوریم؟ دیدم که چه؟ شاید به چیزی مهمتر از شام نیاز داشته باشد. خیلی از پولها را همینطوری دادم بهش. کمی بیشتر از بیست هزار، خیلی کمتر از سی هزار. هر چه مانده بود را ساقه طلایی خریدم. آمدم اتاق؛ اتاقی که خانه نیست. با آبجوش، ساقهطلاییها را سق میزدم این دو روز؛ با کسی که توی زندگیام نیست.
امروز، کلاس مجازیام را که تمام کردم، تلفنم را که از حالت پرواز خارج کردم، پیامک آمد. پول واریز شد. حسابم پر شد. کمی بیشتر از دو میلیون، خیلی کمتر از سه میلیون. دلم خواست بروم خرید کنم، دست پر برگردم به خانه ای که نیست؛ بگویم این به تلافی دو روزی که نان سنگک و پنیر خوردیم به کسی که توی زندگیام نیست.
+ پنج سال پیش بود؛ همین روزها. من انتخاب کردم خانهای را که نیست، کسی را که توی زندگیام نیست. همان روزهایی که بقیّه، مثل همهی آدمها انتخاب میکردند خانهای را که بسازند، کسی را که توی زندگیشان باشد.
یک روز حتماً باید برگردم عقب، کمی جوانی کنم.
۹۹/۰۸/۲۷
اگه امروز فرصت بشه یه پست در موردش بنویسم حتما.